فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

بر دروازه ابدیت

پیش از این نیاموخته بودم
که ابدیت واژه‌ای است بس طولانی. _
ضربه‌های آرام ساعت زمان را
نشنیده بودم.

سخت است این چنین دیرگاه آموختن
چنین می‌نماید که به راستی دلی که غمناک است
جز امیدها و اعتمادها
جز تردیدها و هراس‌ها
جز خون و به جز سوز، هیچ نمی‌آموزد.

شب، سراسر تیره نیست
و روز، سراسر آنچنان نیست که وا می‌نماید
لیکن از این هر دو، هر یک مایه‌ی تسلی مرا
به من باز تواند آورد:_
رویاهایم را، رویاهایم را.

پیش از این نیاموخته بودم
که «هرگز» واژه‌ای‌ است بس غمناک._
و مرا این چنین، یکسره در فراموشی پنهان می‌کند
پیش از این هرگز نشنیده بودم...

«پل لارنس دانبر»، ترجمه احمد شاملو

پ.ن. ها:
* تصویر: نقاشی با عنوان «بر دروازه ابدیت»، ونسان ون گوگ، چاپ سنگی، ۱۸۸۲، محفوظ در موزه هنرهای معاصر تهران.
*بشنوید:
داروگ از جالبوت

گیلانه

  امروز بچه های یازدهم تجربی درباره ی جنگ گفتند و من یاد فیلم «گیلانه» افتادم؛ مادری که پسر یکی یک دانه اش را می فرستد جبهه و پسر، مجروح بر می گردد، جوری که برای کارهای معمولی اش هم کمک لازم دارد و گیلانه باید تر و خشکش کند.

  گیلانه پیش از جنگ خانه ای محقر داشت و حالا هم همان خانه، اما باید پرستار پسرش هم باشد.

 او را به زحمت جا به جا می کرد و لای انگشتان پاهایش را پاک می کرد.

فاطمه معتمدآریا (گیلانه)، بهرام رادان؛ گیلانه (رخشان بنی اعتماد، محسن عبدالوهاب، ۱۳۸۳)

بیا ره توشه برداریم، کجا؟ هرجا که اینجا نیست...

   کوه و منطقه شکارممنوع امروله و داله خانی، منطقه ای به وسعت بیش از ۴۲ هزار هکتار است که حدفاصل شهرستان های کنگاور، صحنه و سنقر در استان کرمانشاه قرار گرفته است. این منطقه، رشته کوهی ست که در جهت جنوب شرق به شمال شرق کشیده شده است. بلندترین نقاط آن، قله های نخودچال (نوخه چال) و نمازگاه با بیش از ۳۰۰۰ متر می باشند. گفته می شود که «امروله» به معنای آمرود کوچک است؛ آمرود  در کردی به معنای درخت گلابی است و گویا در گذشته درختان گلابی وحشی در این منطقه وجود داشته است.

امروله از سمت سراب کبوتر لانه

امروله با کوه های صخره ای شیبدار، چشمه ها، غارها و پوشش گیاهی متنوع و جذابش، منطقه ای بکر برای زیستن گونه های متنوع جانوری ست. عشایر و دامداران حوالی آن نیز از دامنه هایش برای چرای دام استفاده می کنند و کوهنوردان از مسیرهای مختلف به قله هایش صعود می کنند و البته که این منطقه، از گزند شکارچیان در امان نیست.

روز هشتم نوروز، با محمد، سجاد و رامین از مسیر روستای عبدالتاجدین به این منطقه رفتیم و در غار کوچکی در میانه کوه اتراق کردیم. 

جای دوستان سبز!

* عنوان از اخوان ثالث

و رفت تا لب هیچ و پشت حوصله نورها دراز کشید...

  قسمت بود سیزده بدر را در کنار قبر پدر سر کنیم.

  روز دوم عید که رفتیم سرخاک متوجه شدیم سنگ قبر از قسمت پایین نشست کرده است. داداش سیروس و هوشنگ پیگیری کردند و سرانجام روز سیزده باهم رفتیم و برایش قرنیز گذاشتیم و درست شد.

  بنا، اسمش اوس غلام بود؛ از لهجه اش نتوانستم بفهمم اهل کجاست. یاد پدر افتادم که بنایی بلد بود. خانه ی پدری در روستا را با عمومامه دو نفری ساخته بودند. 

  عصر همان روز خبر دادند رمضان پسرخاله ی پدرم که ما به اش دای رمضان می گفتیم، درگذشته است؛ دای رمضان و پدرم و عموشکی، رفقای دیرین هم بودند. چندسالی بود که به آلزایمر مبتلا بود. با دختر دومش زهرا - که ازدواج نکرده است-، در گوشه ای از خانه ی پسر بزرگش زندگی می کردند. زهرا دچار افسردگی شدید است. روز خاکسپاری در بی بی سکینه، زهرا خواسته بود صورت پدرش را ببیند تا باور کند مرده است. مردها تابوت را توی حیاط نگه داشتند و صورت دای رمضان را کنار زدند. زهرا، پوست و استخوان شده، در حالی که خواهر بزرگش بازویش را گرفته بود پیش آمد. در سکوت، آرام از لا به لای مردها بالای سر پدرش رسید. بدون کمترین حرکتی به سر و گردنش، نگاهی به او انداخت و بی هیچ کلامی برگشت و رفت.

*عنوان از سپهری

عالم چنین فراخ؛ چه دلتنگ مانده‌ایم ...

  روز سوم فروردین، با جمعی ۲۶ نفره از نزدیکان رفتیم بازدید از مجموعه ی کاخ سعدآباد. یک جمع متنوع که کوچکترین عضوش هیراد و بزرگترین عضوش مادرم بود. مادر بازدید نکرد و روی نیمکتی رو به روی کاخ سفید(ملت) نشست. 

  مجموعه کاخ های سلطنتی سعدآباد، ۱۸ کاخ است که در منطقه ای ییلاقی در شمال تهران قرار گرفته است. برخی از این کاخ ها در اختیار دستگاه های دولتی ست و مابقی بازدید عمومی دارد. 

  از اولین و آخرین باری که رفته بودم کاخ سعدآباد، بیست و سه سال می گذشت. از زمانی که وارد رشته ی موزه شده ام، به قول اساتید، نگاهم موزه ای شده است و در چنین جاهایی مدام آنچه را که آموخته ام در ذهنم می سنجم و مرور می کنم! البته که با وجود شلوغی فضا و همراهی با بقیه، اولویتم این بود که در کنار جمعمان باشم.

  درست مثل روز سوم نوروز پارسال که در کاخ گلستان بودم، اینجا هم شلوغ بود. راهنمایی که در طبقه ی همکف کاخ سفید درباره ی بنا توضیح داد، به اندازه و مدیریت شده توضیح داد.

  حجم بالای جمعیت در چنین فضاهایی کار دشواری ست و بنا یا آثار از آسیب ایمن نیستند. بچه هایی را دیدم که با تقلای خودشان و یا به وسیله ی همراهانشان از پایه ی مجسمه ی آرش کمانگیر بالا می رفتند تا عکس یادگاری بگیرند. شلوغی برخی مسیرها باعث شده بود تا گل هایی که در حاشیه ی مسیرها کاشته شده بودند به وسیله ی جمعیت لگدکوب شوند و کلا جمعیت از هر مسیر تعریف شده و ناشده ای از باغ کاخ عبور می کردند، زباله هایی که به خصوص در نزدیکی دکه هایی که خوراکی می فروختند پراکنده شده بودند. در حالی که صفی طولانی برای خرید بلیت تشکیل شده بود، جمعیت به خرید اینترنتی بلیت از اپلیکیشنی به نام «تاپ» که معرفی شده بود ترغیب می شدند اما برای چگونگی استفاده از آن، راهنمایی نمی شد. این اپلیکیشن باید فقط یک بار هزینه ی ورود به کل مجموعه را می گرفت، در حالی که با هر بار خرید بلیت برای یک بخش، هزینه ی ورودی هم کسر می شد و به این ترتیب هزینه ی پرداخت شده تقریبا دو برابر می شد. برای حل این مشکل، بازدیدکننده باید به بخش روابط عمومی مراجعه می کرد و در آنجا بابت هزینه ی پرداختی اضافی، بلیت رایگان بخش های دیگر داده می شد! حالا تصور کنید شما در منتهی الیه مجموعه متوجه این مشکل می شدید و روابط عمومی هم در ابتدای مجموعه قرار دارد!...

  جذاب ترین بخش بازدید برای من، بازدید از موزه آشپزخانه سلطنتی بود؛ جایی که در گذشته محل پخت و پز غذا و خوراک های کل مجموعه کاخ های سعدآباد بوده است. به نظرم اگر برنامه ریزی درستی برای آن شود، پتانسیل بالایی برای جذب بازدیدکننده دارد.

 موزه آشپزخانه سلطنتی؛ مجسمه ی «علی افشار»، از آشپزهای آشپزخانه سلطنتی

پ.ن.ها:

*امیدوارم سال پیش رو برای همه ی همراهان گرامی، سالی خوش باشد.

* عنوان از رضی الدین آرتیمانی

من فقط بوسیدمت، تو خودت شعر شدی باریدی...

امروز از پایان نامه ام دفاع کردم.

این روزهای آخر واقعا از سخت ترین روزهای عمرم بود؛ مصیبت مرگ پدر مرا به شدت غمگین کرده بود. شب آخر مدام برایم یادآوری می شد؛ تا ساعت ۳/۵ بامداد کنارش بودم و پدر پشت به بخاری نشسته بود. نیم ساعتی بود که فشار خونش  به تعادل رسیده بود و رنگ و رویش برگشته بود سر جایش، مثل همیشه آرام  بود و به من و داداش سیروس و مسلم پسرش گفت برویم خانه هامان؛ دیروقت است و  فردا باید سر کار برویم. حدود یک ساعت بعد مادرم زنگ زد و من در حالی که قلبم سخت می زد به تن بی جان پدرم رسیدم که دراز کشیده بود نزدیک پنجره ی پذیرایی... . مادر، آشفته حال و گریان، بالای سرش بود. داداش سیروس با ظاهری  به هم ریخته و چشمانی خیس، داشت تلفنی  با اورژانس صحبت می کرد. 

سرم را روی سینه ی پدر گذاشتم، صدایی نمی آمد.

در حالی که بلند از هستی و هرچیزی کمک می خواستم، پدر را ماساژ قلبی می دادم. خانم آن سوی خط اورژانس داشت با داداش سیروس سئوال و جواب می کرد و من فریاد کشیدم که :«فقط بگو بیان...!»

گوشی را داد به من و رفت بیرون.گوشی را گرفتم که با شانه ام نگه دارم، نشد. گوشی را کشیدم. سیم تلفن کوتاه بود و تلفن از روی میز پایین افتاد و قطع شد.

 با موبایل اورژانس را گرفتم. آدرس که دادم، گفت توی راه هستند. 

اما دیر شده بود...

بارها آن لحظه ها در ذهنم مرور شده اند. پدر را دوست داشتم، بسیار دوست داشتم.

 بارها پای لپ تاپ این لحظات برایم مرور شد.

چندبار بیمار شدم که دوبارش را دکتر رفتم.

کارهایم عقب افتادند و  به روزهای پایانی بارگذاری در سامانه ی دانشگاه کشیدند. گاهی گمان می کردم که زمین و زمان در برابرم  ایستاده اند. هر طور که بود باید تا آخرین ساعت یازدهم بهمن، پایان نامه را در سامانه بارگذاری می کردم و سرانجام آن را حدود یک ربع مانده به پایان وقت بارگذاری کردم.

 امروز وقتی نمره ام را اعلام کردند و برایم دست زدند، هیچ حس خاصی نداشتم. انگار کاری بود که باید تمام می شد.

همین.

.عنوان از شاملو

. پوزش از همراهان بابت نبودن هام.

ایمان من گرمای زندگی ست و ایمان تو، سرمای مرگ.

آرام بگیر پدرم...؛

دلم خیلی برایت تنگ می شود...

پ.ن.ها:

* تصویر، پدرم در شب چله ی گذشته که برایمان فال حافظ گرفت. حالش خوب بود و می خندید.

* عنوان از دیالوگ های فیلم  اردت (کارل تئودور درایر، ۱۹۵۵)؛ چرا که پدرم زندگی را ستایش می کرد.

چشم به راه

دایی رسول پس از چند روز بستری شدن در بخش مراقب های ویژه ی بیمارستان، جمعه شب درگذشت.

دایی رسول، دایی بزرگ من است. از حدود ۱۳ سال پیش، کم کم دست هاش لرزش گرفت؛  تشخیص پزشک ها پارکینسون بود. آن روزها با قرص های خارجی ای که از دور و نزدیک تهیه می کرد، لرزش ها کم بود. گفته بودند باید از تنش های عصبی دوری کند.

اما تنش پشت تنش پیش آمد و لرزش ها به مرور بیشتر شد. مسائل خانوادگی که در راس آن پسر بزرگش جای داشت، نقش اصلی را در این تنش ها بازی کرد. درست مثل آخرین باری که تشنج کرد و تا زمان مرگش روی تخت بیمارستان خوابید.

آخرین باری که دیدمش، لرزش ها نیمی از بدنش را گرفته بودند. قاشق را نمی توانست بگیرد و زن و بچه هاش به اش غذا می دادند. نمی توانست جایی برود. چند جمله بیشتر صحبت نکرد. در صداش اگرچه قدری لرزش بود، اما مثل قدیم ها، صداش گیرا و قدرتمند بود.

دایی رسول را از بچگی به عنوان یک خیاط به خاطر می آورم. وقتی ساکن تهران شدند، در خیاطی های حوالی خیابان جمهوری، او را به عنوان خیاطی ماهر می شناختند. خانه شان خیابان قزوین بود؛ خانه ای قدیمی و حیاط دار که حس و حال خوبی داشت. کار و بارش خوب بود.

اما نمی دانم چرا تصمیم گرفتند برگردند شهرستان و این ابتدای مشکلاتشان بود. توی شهرستان مغازه ای نزدیک ایستگاه روستای پدری اجاره کرد و خیاطی اش را به راه انداخت؛ اما تهران کجا و یک شهر کوچک روستایی نشین کجا؟...

کم شدن درآمد دایی رسول همزمان شد با بریز و  بپاش های بی مورد برای مهمانی دادن هایش؛ چرخ خیاطی های با ارزشی را که از تهران با خودش برده بود به مرور فروخت. بعد نوبت به سهم الارثش از باغ پدربزرگ رسید؛ باغی که من و مادرم بسیار دوستش داشتیم و مادرم هرگز از آن ارثی نبرد.

دایی رسول همیشه شلوار و پیراهن پارچه ای می پوشید که اتو خورده بودند. خوش تیپ بود. فیلمفارسی دوست داشت. شانه های پهنی داشت. در جوانی بوکسور بود و معروف بود که گنده لات زورگویی را در چهار راه لشگر چنان زده بود که از آن محل کوچ کرده بود.

مادرم را بسیار دوست داشت. وقتی در کودکی مادرشان را از دست داده بودند، مادرم کولش می کرده و مراقبش بوده است. 

در راه رفتن به مراسم خاکسپاری در شهرستان، مادرم در سکوت غمگین بود. جز چند جمله، بیشتر نگفت. هفته ی پیش رفته بود بیمارستان و دیده بودش. وقتی دایی رسول را صدا زده بود، دایی رسول انگشتش تکان خورده بود و چشمانش را باز کرده بود. 

 طولانی ترین جمله ای که مادرم با بغض توی ماشین گفت این بود که: «چشم به راهم بود.»

من مرگ را زیسته ام...

در‌به‌درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید.
ای تیزخرامان!
لنگی پای من
از ناهمواری راه شما بود.


«احمد شاملو»


× عنوان از شاملو

شمس العماره

شمس العماره از جمله ی زیباترین عمارت های کاخ گلستان است که به دستور ناصرالدین شاه ساخته شد و در دوره ی خودش، بلندترین بنای پایتخت بود. این بنا که در ضلع شرقی کاخ گلستان قرار گرفته است، آینه کاری های زیبایی دارد که در گذشته تابش نور از پنجره های مرتفع رو به خیابان ناصرخسرو باعث انعکاس نور در داخل می شد و منظره ای نورانی و زیبا می ساخت که متاسفانه به دلیل ساخت و ساز در این بخش، اکنون مقدار نور ورودی خیلی کاهش یافته است. در سوی دیگر هم که ارسی دارد، بعد از ظهر ها تابش نور باعث پراکندن رنگ های زیبا به کف بنا می شود.

نور بر  نقش دیوار شمس العماره

در حال حاضر فقط بازدید از طبقه ی اول این بنا برای بازدیدکنندگان امکان پذیر است. 

یکی از قول هایی که مسئولان کاخ گلستان در نوروز به همیارها داده بودند، بازدید از طبقات بالای شمس العماره بود. حدود یک ماه پیش، پس از هماهنگی ها، ۱۵ نفری از همیارها در کاخ گلستان جمع شدیم که برویم بازدید طبقات بالا، اما ناهماهنگی ها در نهایت این فرصت را به ما نداد و دست خالی برگشتیم.

من بی خیال بازدید شده بودم و در فراخوان دوباره ای که در گروه همیارها برای بازدید در آخر هفته داده بودند، شرکت نکردم.

چهارشنبه ی دو هفته پیش که برای گرفتن لوح تقدیر ایام نوروز رفته بودم دفتر خانم حسین پور، بدون اینکه حرفی در این باره بزنم، ایشان خودشان هماهنگی ها را انجام دادند و گفتند بروم شمس العماره و من به تنهایی، به بازدید طبقات بالا رفتم!

راه رسیدن به طبقات بالا، راهرویی با پله های بلند است. برخی بخش ها تزئیناتی ندارند و در عوض، بخش هایی تزئینات و در و پنجره های زیبایی دارند. 

تجربه ی لذتبخشی بود!

معروف است که ناصرالدین شاه گاه به تنهایی و گاه با زنان حرم، از بالای این عمارت به تماشای تهران می نشسته است؛ آن روزها هنوز تکیه ی دولت پابرجا بود و خبری از ساختمان های بلند وزارت دارایی در ضلع شمالی و دادگستری در ضلع های جنوبی و غربی نبود. می شد لاله زار را با درختان زیبایش دید و شمیرانات از دور پیدا بود.

پ.ن.ها:

* پیشترها حوضی رو به روی شمس العماره بوده است که ناصرالدین شاه در آن قایق سواری می کرده است؛ این حوض در دوره ی رضاشاه تخریب شده است.

* درباره ی شمس العماره داستان های زیادی هست که گاه با تخیلات عامه هم آمیخته ست؛ از جمله درباره ی ساعتی که بر بلندای برجی وسط شمس العماره کار گذاشته شد و اهدایی ملکه ویکتوریاست. گفته می شود یک جفت جغد در این برج زندگی می کردند که باور مردم بر آن بود که هربار از لانه شان بیرون بیایند، اتفاقی خواهد افتاد! عجیب آنکه چندبار هم این باور درست از کار درآمده بود؛ از جمله گفته می شود که جغدها از سه روز مانده به ترور ناصرالدین شاه، از لانه شان بیرون آمده بودند!

سلاخی در سردابی قرون وسطایی...

  مرگ داریوش مهرجویی و همسرش، آن هم بدین شکل فجیع، یکی از تلخ ترین روزهای عمرم را رقم زد. 

  وقتی گفتند کیومرث پوراحمد خودکشی کرده است، تا مدت ها جرات تماشای تصویری که می گفتند در آن خودش را به دار آویخته، نداشتم؛ وقتی بالاخره تصویر را دیدم، سردی غریبی همه ی وجودم را در بر گرفت. چطور ممکن است کسی خودش را این طور بکشد؟... باور دارم که همه ی آن ها که خود را به دار می کشند، وقتی خفگی واقعی را احساس می کنند، دست و پا می زنند که خود را نجات دهند. در آن تصویر هم کیومرث پوراحمد حتی اگر تصمیم به خودکشی داشته،  به راحتی می توانسته خودش را از مرگ برهاند، خصوصا آنکه قد و قامت بلندی هم داشت... .

  حالا به این فکر می کنم که وقتی مهرجویی و همسرش در حال چاقو خوردن بودند، حداقل در عرض ثانیه ای با خودشان گفته اند کاش می توانستیم برای بقیه تعریف کنیم که چه شد... .

پ.ن:

عنوان از دیالوگ های فیلم هامون (مهرجویی؛ ۱۳۶۸)

Mori Art Museum

به نظرم ویدئوی زیر نمونه ی مناسبی باشد برای درک تعریف موزه در دنیای امروز:

.

پاپوش

 روزهای نوروز گذشته که به عنوان همیار در کاخ گلستان بودم، روزهای شلوغی بود.

یکی از همان روزها -شاید سوم - از همان صبح با ورود انبوه بازدیدکنندگان، می شد حدس زد که شلوغ تر از روزهای پیش است.

از مسئولان کاخ تا همیارها و خدمات، همه بابت جمعیت بالای بازدیدکنندگان، تحت فشار بودند. خانم حسین پور، رئیس موزه های کاخ و خانم سامانیان از مدیران میانی کاخ،  بدو بدو  و همزمان با تماس های تلفنی، در حال راه اندازی امور بودند. 

من در بخش موزه مخصوص بودم؛ وقتی جمعیت بیشتر شد، برای کمک به بقیه ی همیارها رفتم کاخ اصلی که پربازدیدترین نقطه ی کاخ گلستان است. آن قدر جمعیت زیاد بود که مثل پلیس های راهنمایی و رانندگی، فقط سعی در تسهیل رفت و آمدها داشتیم. با این حال گاهی توضیحاتی راجع به بعضی بخش ها می دادم و همین که جمعیت می ایستادند و ترافیک می شد، جایم را عوض می کردم!

خوشبختانه برای ورود به این بخش باید پاپوش استفاده کرد؛ هم برای جلوگیری از  گرد و خاک و آلودگی هایی که همراه کفش وارد بنا می شوند و بر آثار می نشینند و به آن ها لطمه  می زنند و هم اینکه در این بخش به طور خاص، کفپوش های نفیس فرانسوی که از دهه ی چهل به سفارش فرح پهلوی برای تالار ظروف و راهروی منتهی به تالار برلیان به کار رفته است آسیب کمتری ببینند. استفاده از پاپوش، امری رایج در بسیاری از موزه های دنیاست.

در کاخ گلستان، این پاپوش ها در ابتدای پلکان کاخ اصلی به بازدیدکنندگان داده می شود.

  قدری از حضورم در این بخش نگذشته بود که متوجه شدم بازدیدکنندگان  بدون پاپوش وارد تالارها می شوند. از یکی  دوتایشان پرسیدم، گفتند پایین به ما پاپوشی نداده اند. با خانم سامانیان تماس گرفتم، گفتند:«دستور داده اند به خاطر حفظ محیط زیست کفپوش ها استفاده نشوند، چون برای محیط زیست مضر هستند. البته به خاطر ازدحام جمعیت هم هست». گفتند که من هم به اشان گفته ام اما نپذیرفته اند. 

تماشای انبوه جمعیتی که با کفش هایشان گرد و خاک به کاخ می آوردند، بسیار ناراحت کننده بود.

این بار با خانم حسین پور تماس گرفتم و از نگرانی هام گفتم؛ ایشان هم ناراحت بودند. گفتم:«خواهش می کنم کاری بکنید.»

قول دادند که پیگیری کنند. حضوری هم رفتم پیش خانم سامانیان و همان حرف ها دوباره تکرار شد.

نمی دانم چند دقیقه شد، نیم ساعت یا بیشتر، که متوجه شدم بازدیدکننده ها پاپوش پوشیده اند. با خانم حسین پور تماس گرفتم، گفتند قرار شده دوباره پاپوش استفاده شود. نفس راحتی کشیدم.

تالار ظروف را به یکی از نیروهای یگان حفاظت سپردم و رفتم ورودی پلکان کاخ اصلی؛ خانم سامانیان و یکی دوتا از خدماتی ها و نیروهای حفاظت در حال توزیع پاپوش بودند؛ از جمعیت جامانده بودند و ترافیک زیادی در آن نقطه ایجاد شده بود که این، خودش می توانست آسیب زننده باشد. رفتم کمک؛ یک کارتن پاپوش را روی دست بلند کردم که جمعیت، ایستاده هم بتوانند پاپوش بردارند. از همیارها هم به کمک آمدند. خستگی از سر و رویشان می بارید و صداهایشان گرفته بود.

 متوجه شدم که برخی از بازدیدکننده ها بدون پوشیدن پاپوش، از پلکان بالا می روند. با صدایی شبیه فریاد خواهش کردم که همه پاپوش بپوشند! رفتم بالای پلکان و به چند نفر که پاپوش نپوشیده بودند تذکر دادم که برگشتند و پوشیدند.  همزمان مراقب بودم که بچه ای زیر دست و پا نماند.

آن بالا، خسته ایستاده بودم. سرم درد می کرد و صدایم گرفته بود. جوانکی که صورتش را ندیدم، در حالی که از کنارم می گذشت، با لحنی تمسخرآمیز گفت:« چه شغل سختیه که آدم مراقب باشه کسی با کفش وارد نشه!»

تاک های ماه در تاریکی نیز رو به انگور می خزند...

  در روستای پدری، انگور جایگاه ویژه ای داشت و میوه ی غالب باغ های روستا بود. از وقتی انگور می رسید، هر روز انگور می خوردیم. به روشی سنتی که به آن اوینگ ناخته ن می گفتند، برای شب چله هم انگور نگه می داشتند؛ انگورها را به بندهای محکم و بلند می بستند و بندها را در اتاقی که معمولا خنک تر از بقیه ی اتاق ها بود، از سقف آویزان می کردند.

انگور میوه ای در دسترس و ارزان بود؛ آن ها که باغ نداشتند، باغی را اجاره می کردند یا از همسایه ها انگور می خریدند.

اواسط دهه ی شصت، ما هم صاحب باغ شدیم. پدرم در جایی که به آن جوونام حه د می گفتند و باغ های انگورش معروف بود، باغی را به مبلغ هشتاد و دو هزار تومان خرید که برای آن زمان پول زیادی بود. جوونام حد آب فراوانی داشت و اصطلاحا به ر ئه فتو  یا  آفتاب خور بود. باغ سیزده کرت انگور داشت؛ مرز شمالی اش جوی پر آبی جریان داشت که کنار راه باغی بود و درخت های سپیدار قشنگی داشت و در مرز غربی هم به ردیف، درختان شلیل شمس قطار شده بودند. 

پدرم  بوته های اولین کرت را کند و آنجا را صاف کرد و کپری برای باغ ساخت و چند نهال مرغوب سیب کنار سپیدارها کاشت.

انگورهای باغ همه از نوع فخری بودند، به جز یکی دو بوته که به آن ها سیر گه زنه می گفتند؛ انگورهای بنفش تیره ای که نامرغوب تر به حساب می آمدند و معمولا برای شیره ی انگور  استفاده می شدند.

فخری ها درشت و بسیار شیرین بودند. همین طور شلیل ها که درخت هایشان آن قدر بار می گرفت که پدرم از آن ها در دکانش هم به قرار کیلویی هفت، هشت تومان می فروخت. هروقت هم می رفتیم خانه ی پریوش در شهر، با خودمان برای او و اقوام انگور و شلیل می بردیم.

داداش ایرج با خوشه ای فخری در دستش، جلوی کپر

باغ ما یک ساعت آب داشت که از همان جوی بالاسرش تامین می شد که نیم ساعتش برای باغ کافی بود، طوری که پدرم مدتی بعد نیم ساعت دیگر را به رایگان به باغ یکی از دوستانش که آن موقع شرایط مالی خوبی نداشتند بخشید.

تقریبا هر روز می رفتیم باغ؛ پدرم بسیار به باغ می رسید. من و برادرم مسعود در کپر مجسمه های کوچک گلی می ساختیم و جلوی آفتاب خشکشان می کردیم. گاهی هم که با مادرم می رفتیم باغ، فرغونی را پر از انگور و شلیل می کرد و تا به روستا برسیم، به هرکسی می رسید از آنها می بخشید. یادم می آید که یک بار پسر خاله اش را بین راه دیدیم که گفت جامه ات را پیش بیار؛ دو طرف  لباسم را گرفتم و بالا آوردم و تقریبا تا نزدیک گردنم  گردکان به ام داد!

باغ را تا وقتی که کوچ کردیم شهر داشتیم. آخرین بار در مراسم ختم عمومامه، پدرم از پسر همسایه باغمان احوال باغ را گرفت و او گفت آب ها که کم شده اند، اما  درخت های سیبش کهن شده اند و شاخه هایشان به زمین رسیده است.

پ.ن:

شب در قُرُق سگهاست
با این همه
تاک های ماه
در تاریکی نیز
رو به انگور می خزند .

«حسین منزوی»

یه شب ماه می آد...

ما نسل بوسه های ممنوع بودیم
عشق را میان لبهای هم پنهان کردیم
تا نمیرد
بعد از ما
شما نسل آزادی بوسه در خیابان خواهید بود
عشق را با لبهایتان فریاد بزنید
تا زندگی کند.


«افشین یداللهی»

پ.ن:

عنوان از شاملو

ای دانه ی نهفته ...


ای واژه خجسته آزادی!
با این همه خطا
با این همه شکست که ماراست
آیا به عمر من تو تولد خواهی یافت؟
خواهی شکفت ای گل پنهان
خواهی نشست آیا روزی به شعر من؟
آیا تو پا به پای فرزندانم
رشد خواهی داشت؟
ای دانه‌ی نهفته ، آیا درخت تو
روزی در این کویر به ما چتر می زند؟

«سیاوش کسرایی»

پ.ن:

بشنوید؛

https://s31.picofile.com/file/8467816184/

Daal_Band_Fasle_Akhar_320.mp3.html 

ترانه فصل آخر از دال بند

ارزیابی شتابزده - ۳۶

*افسانه های گمشده، با مگان فاکس [مستند]، جافری دنیلز، ۲۰۱۸

امتیاز: ۳/۵ از ۵

در این سری مستند، هر بار مخاطب با مگان فاکس همراه می شود تا درباره ی موضوعی تاریخی به جست و جوی تازه ای بپردازد... .

در قسمت نخست از فصل اول، به این موضوع پرداخته می شود که آیا در بین جنگجویان وایکینگ، جنگجویان زن هم بوده اند؟ در قسمت دوم درباره ی ماهیت «استون هنج»، در قسمت سوم به پیشینه ی قاره ی آمریکا و در قسمت چهارم به اینکه آیا جنگ تروا واقعا اتفاق افتاده است یا نه پرداخته می شود. این ها موضوعات تازه و جذابی هستند و این از نکات مثبت این سری مستند است. مثلا با گذشت سال ها، هنوز ما به درستی نمی دانیم که بنای استون هنج، چگونه بنایی ست؟ در کتاب های تاریخ هنر، بعضی آن را محل عبادت و بعضی مکانی مرتبط با ستاره شناسی گفته اند. اما به طور قطع علت بنای آن روشن نیست. 

همراهی مگان فاکس به عنوان هنرپیشه ای هالیوودی، حداقل این مزیت را دارد که او می تواند به جاهایی سرک بکشد که برای هرکسی امکان پذیر نیست!

مستند همچنین در ردیابی هایش، علاوه بر علوم شناخته شده، گاه از علوم غریبه هم بهره می برد. مثلا مگان فاکس در مراسم کولی ها یا سرخپوست های محلی شرکت می کند؛ با اینکه ما طبیعتا برای باور کردن چیزی، به استدلال های منطقی رجوع می کنیم، اما باید بپذیریم که شناخت ما از هستی بسیار ناچیز است و توجه به متافیزیک، حداقل می تواند مسیرهای تازه ای را برای شناخت ناشناخته ها به روی ما باز کند.

اما ضعف اصلی این سری مستند، دقیقا از شیوه ی استدلال کردن های آن است. برای یقین پیدا کردن، استدلال ها باید از نوع استنتاجی باشند؛ یعنی درک یک مفهوم کلی بر اساس مفاهیمی باشد که درستی آن ها را پیش تر پذیرفته باشیم. اما حتی گاه از استدلال استقرایی هم بهره نمی برد که در آن، براساس مجموعه ای از یافته ها، یک نتیجه گیری به دست آید. مثلا صرفا از دلایلی  که یک کارشناس درباره ی موضوعی بیان می کند، نمی توانیم یک نتیجه ی کلی بگیریم، به ویژه آن که موضوع انتخابی، یک موضوع چالشی باشد.  این ضعف به ویژه در قسمت چهارم که درباره ی جنگ ترواست دیده می شود؛ آیا به خاطر پیدا کردن چند تکه سرنیزه، می توان استدلال کرد که در ناحیه ای، جنگ رخ داده است؟!

با این حال، مستند موفق می شود درهای تازه ای به افق هایی پنهان بگشاید و از آنجا که محصول یک شبکه ی تلویزیونی آمریکایی ست (شبکه ی تراول)، پس شیوه ی پرداختن به موضوعات، هم به لحاظ کارگردانی و هم مونتاژ و موسیقی، به اندازه ای جذابیت دارد که هر مخاطبی را با هر سن و سالی، با خودش همراه کند. 

پ.ن: 
 لمس کردن اشیا یا بناهای تاریخی و به طور کلی میراث فرهنگی، فقط توسط خبرگان و آن هم با رعایت شرایط تعریف شده امکان پذیر است. متاسفانه این مورد، در مستندهای داخلی بسیار دیده می شود، به ویژه دست کشیدن به بنا.
در چند جای این مستند هم این مورد دیده می شود.

ژرفای شب

ای کاش می‌شد بدانیم

ناگه غروب کدامین ستاره

ژرفای شب را چنین بیش کرده ست؟


«مهدی اخوان ثالث»

پ.ن:

تصویر، نمایی از فیلم «زیر آسمان برلین»؛ ویم وندرس، ۱۹۸۷

جایی میان بی خودی و کشف

اوایل دهه ی هشتاد بود و دوره ی دانشجویی؛ برای تدریس راهم به خانه ای حوالی پل سید خندان افتاد. خانه ی سه بر بزرگی بود که دو طبقه و حیاط بزرگی داشت. در طبقه ی اولش پیرمرد و پیرزنی زندگی می کردند و در طبقه ی دوم دامادشان که در همان گفت و گوی کوتاهی که با او داشتم، فهمیدم که فقط به خاطر مال و اموال با دختر این خانواده وصلت کرده است.

پیرمرد گوشش سنگین بود و پیرزن ابتدای آلزایمرش بود.  دم ظهر که دور و برم خلوت شد، کمی در سالن پذیرایی قدم زدم و  نگاه دقیق تری به خانه انداختم؛ وسایل زیبایی داشت و یک تابلو، که توجهم را جلب کرد. تابلو امضای «سهراب سپهری» را داشت. آن روزها که درباره ی سپهری مطالعه داشتم، امضایش را خوب می شناختم. دیدن آن  تابلو در آنجا برایم  شعفی همراه با شگفتی  داشت.  اصلا انتظار چنین چیزی را نداشتم و تقریبا تمام زمان استراحتم به تماشای تابلو گذشت.

پ.ن.ها:

* عنوان از سپهری

*طی سال های اخیر، تابلوهای سپهری در حراجی ها چه در داخل و چه در خارج از ایران با استقبال خوبی رو به رو شده اند و قیمت هایشان روند رو به رشدی را تجربه کرده اند؛ تابلویی که می بینید در حراجی تهران به تاریخ ۳۰ تیر امسال به قیمت ۲۱٫۳۰۰٫۰۰۰٫۰۰۰ تومان چکش خورد که بالاترین قیمت برای یک تابلوی او و البته بالاترین قیمت فروش در حراجی تهران بوده است.

* چند سال پیش که گذرم به سیدخندان افتاد، جای آن خانه یک برج بزرگ ساخته شده بود.

سینما، نوشته ی طبیعت است...

امروز در جلسه ی آنلاینی با عنوان «هستی شناسی سینما» که از طرف انجمن علمی فلسفه دانشگاه برگزار شده بود شرکت کردم؛ مدرس آقای فرنام مرادی نژاد بودند. 

اوایل جلسه مباحث خیلی تخصصی بود و کمتر ارتباط گرفتم، اما بخش پایانی که به پدیدارشناسی می پرداخت، جذابیت تازه ای برایم پیدا کرد و آن آشنایی با یک نام بود؛ موریس مرلو پونتی.

این نام را حدود سیزده سال پیش در کتاب «تئوری های اساسی فیلم» دادلی اندرو دیده بودم، اما از آنجا که کتاب را برای کنکور ارشد سینما می خواندم و جزو مباحث پایانی کتاب بود که بهش نرسیدم، همان طور ناخوانده ماند تا امروز...

حداقل مزیت این جلسه، آشنایی با مرلوپونتی و همفکرانش همچون اژل و ایفره بود که درهای تازه ای به روی مباحث سینما گشودند. «ایشان عقیده داشتند که غالب مطالعات هنری، قوانینی از زبان شناسی، نشانه شناسی، روان شناسی و جامعه شناسی را بر کار هنری تحمیل کرده اند و می خواهند موارد استفاده ی آن ها را در زندگی کشف کنند، در حالی که از مطالعه ی خود زندگی غفلت کرده اند. اثر هنری چیزی اثیری ست که تنها برای تجربه شدن آفریده شده است.»

«مرلوپونتی هنر را فعالیتی اولیه و گونه ای شناخت طبیعی، بی واسطه و حسی از زندگی می داند.»

شنیدن این واژگان، حال مرا عوض کرد و جسم و روح خسته ام را طراوت بخشید.

«در فرهنگ امروز، تمایل بر این است که آگاهی از عمل، جایگزین اصل عمل شود.»

«بشر از طریق هنر به جهان دعوت می شود»...

پ.ن.:

* بخش های نقل قول شده، از بخش پایانی کتاب  «تئوری های اساسی» فیلم است که مشخصات آن به صورت زیر است:

  تئوری های اساسی فیلم، دادلی اندرو، ترجمه مسعود مدنی، انتشارات رهروان پویش، چاپ نخست: ۱۳۸۷.

* تصویر، پوستر ،«از نفس افتاده»؛ ژان لوک گدار، ۱۹۶۰.