فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فیروز

دیشب دوست قدیمی ام فیروز، پس از نزدیک به دو سال تماس گرفت و کلی گلایه که کجایی بی معرفت ...! 

 رو به راه نبود....


وﻗﺘﯽ ﮐﻪ اﻧﺴﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ 

ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ،

ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﻪ؛

ﻓﻘﻂ ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻨﺪ...


"ﻣﻮﺭﺍﺕ ﻣﻨﺘﺶ"


 فیروز از همکلاسی های دوره ی راهنمایی ام بود؛ بچه ای سر به زیر که علاقه اش به نقاشی، عامل نزدیک شدن ما به هم بود. وقتی دوره ی دبیرستان رفتم رشته ی ریاضی و او رفت تجربی، دیگر کمتر همدیگر را می دیدیم تا این که وقتی رفته بودم دانشگاه و یک روز در چندشنبه بازار حاشیه ی شهر دنبال اشیای قدیمی یا کتاب می گشتم، دوباره همدیگر را دیدیم. هندوانه ای خرید و رفتیم و در جایی که آن روزها باغ انگورهای خشک شده ای بود و حالا همه پر از ساختمان شده اند، نشستیم. فیروز گفت که ترک تحصیل کرده است و حالا وردست یک تابلو ساز شده است. پدرش که مینی بوس داشت، به خاطر بیماری های جورواجورش تقریبا از کار افتاده شده بود. سه تا برادر کوچکتر از خودش هم داشت که همگی شان را از نزدیک می شناختم.

 مدتی بعد توانست مغازه ای اجاره کند و تابلوسازی راه بیندازد. شبانه روز کار می کرد؛ پارچه نویسی می کرد، مُهر می ساخت، کارت ویزیت طراحی می کرد، نئون می ساخت، شبرنگ می چسباند، شیشه ی ماشین را دودی می کرد و... برادرها را هم برده بود مغازه و آن ها هم کم کم در حال یادگیری بودند.

 تقریبا هر هفته می رفتم مغازه اش؛ مغازه ای دراز و پر از وسیله. معمولا صندلی بلندِ پشت میز کامپیوترش را می داد به من و خودش چهارپایه ای، چیزی دست و پا می کرد. می نشستیم به چای خوردن و گپ زدن.  گاهی هم از بقالی نزدیک، دو تا بستنی می خرید. موهای بلندی می گذاشت که به ته ریش و عینک فلزی اش می آمد. روی شلوار جینش معمولا لکه رنگی داشت. همزمان با کار کردنش، از کامپیوتر موسیقی هم گوش می کردیم. بخش مهمی از علاقه ی من به موسیقی خارجی در همین روزها شکل گرفت. فیروز همچنین خواننده های ترکیه ای را خوب می شناخت و این شناخت به من هم رسید.

 مادرش ظهرها ناهارش را می آورد.

 کم کم اوضاع کارش بهتر شد و مغازه ی بزرگتری گرفت. حالا دیگر پدر نمی توانست کار کند و او تنها نان آور خانواده شده بود.  در همین روزها بود که در غیاب او، یکی از برادرها، دانسته یا نادانسته، مُهری برای جایی ساخته بود که مجوز می خواست. وقتی فیروز برگشته بود، مامورها آمده بودند و او را با خودشان برده بودند. من که رسیدم مغازه، پدرش با چشمانی سرخ، بی قرار مغازه را بالا و پایین می کرد. با ناراحتی جریان را تعریف کرد. گفت کسی نیست پی فیروز برود. گفتم می روم و پیدایش می کنم...؛ تا دم غروب پاسگاه های دور و نزدیک را زیر و رو کردم اما پیداش نکردم. برگشتم مغازه که برادر کوچکترش آن جا بود. گفتم بی خبرم نگذارند. شب بود که زنگ زد که در فلان پاسگاه است و به قید وثیقه آزادش کرده اند... 

 بعد از این جریان، دوستی و محبت بین ما عمیق تر شد و مخصوصا پدرش خیلی به ام محبت داشت.

 کار و بار فیروز هر روز بهتر می شد؛ آن موقع که کربلا رفتن آزاد شده بود، تا دیروقت با برادرها پارچه نویسی می کردند.

 مدتی بعد پدرش را از دست داد...؛ با همسایه شان نشسته بودند دم در که نبش کوچه ای بود. یک موتوری با سرعت رد می شود و به سینی چایشان می زند. پدر اعتراض می کند و موتوری مشتی به گیجگاهش می زند و تمام!...

 بعد از رفتن پدرش، تمام مسئولیت ها گردن فیروز افتاد و کارش سخت تر. اما او کار کرد و کار کرد و برادرها را زن داد. ازدواج کرد. خانه ای خرید و بچه دار شد...

 زمان گذشت...

 با رفتن من از آن محل، کمتر همدیگر را می دیدیم.

 خیلی وقت بود که مغازه ای که در آن کار می کرد تغییر کاربری داده بود.

 دیشب گفت که مغازه را یک سال جای دیگری برده است و حالا هم در نزدیکی همان مغازه ی قدیمی، مغازه ی تازه ای اجاره کرده است. اما حالا رفته است توی کار دلار!...

 در بالا و پایین شدن قیمت دلار که چند ماه پیش اتفاق افتاد، دویست میلیون باخته بود... گفت که آن موقع زمین و ماشینش را فروخته است و دلار خریده است که بعدش این طور شده...

 ناراحت بود؛ انگار افسردگی گرفته بود. از جوانکی می گفت که همین نوسانات در میدان فردوسی جانش را گرفته بود. خیلی نگران شرایط اقتصادی بود. گفت که کوچکترین برادر را فرستاده است ترکیه تا شرایط را بررسی کند که اگر اوضاع خیلی خراب شود، بروند آن جا... از ترامپ می گفت و این که ونزوئلا نشویم خوب است!

 بحث را عوض کردم؛ دخترش مینو بزرگ شده بود و علی پنج سالش شده بود.

 قول دادم سری به مغازه ی تازه اش بزنم.

 وقتی گوشی را قطع کرد، ناخوداگاه برایش گریستم...

نظرات 6 + ارسال نظر
بهامین دوشنبه 27 اسفند 1397 ساعت 18:34

سلام و درود
دوستتون چه فراز و فرودی داشته زندگیش

البته و چه خوب که دوست خوبی چون شما داره

درود و سپاس!
بله، به امید روزهای بهتری براش.
لطف دارید؛ خیلی ممنونم.

سپاس از حضورتون.

omid یکشنبه 26 اسفند 1397 ساعت 16:05

یادمه توفیلم ماتریکس یه قسمتی بود نئو میره پیش طراح ماتریکس جمله ی قشنگی داشت
**(امید اصلی ترین توهم انسانهاست،که سرچشمه بهترین نقطه قوت،و درعین حال بزرگترین نقطه ضعف انسانهاست)**
الان هم داستان این روزهای کشوره،امید یه نوع توهم شده برای گذران زندگی بدون اون نمیشه زندگی کرد
(البته زندگی درون توهم راحت تر از واقعیته،واقعیت درد داره):/

از چه فیلم محشری دیالوگ آورده ای...؛ نیچه هم می گه:"امید بدترین بلاست، چون رنج رو طولانی می کنه!"
این خاک تجربه های سختی رو از سر گذرونده...؛ باید دید این بار چه طور خواهد شد. هرچند زورِ ناامیدی بیشتر می چربه.
به قول اون ترانه ی قدیمی: "خوش به حال دیوونه، که همیشه خندونه!"

خیلی ممنونم که هستی.

لبخند ماه یکشنبه 26 اسفند 1397 ساعت 01:38

چه پر فراز و نشیب بود ریسک کردن هم به بعضی ها میسازه فقط
سلام و ارادت. ایام انتهایی سال بر وفق مرادتان

خیلی...؛ البته سعی کردم تا جایی که می شه خلاصه ش کنم!
امیدوارم از این شرایط خارج بشه.
درود و سپاس! شاد باشید همیشه.

خیلی ممنونم از حضورتون.

omid شنبه 25 اسفند 1397 ساعت 11:20

گر با خردی تو حرص را بنده مشو
در پای طمع خوار و سرافکنده مشو
چون آتش تیز باش و چون آب روان
چون خاک بهر باد پراکنده مشو
(رفیق و داداش گلم عمرخیام:/)
قضاوت کردن کار درستی نیس اما میشه از همین چند خط نوشته یه چیزاایی یاد گرفت چند سال شاگردی تابلوساز رو کرده تا تونست موفق بشه چجوری میخواست بدون تجربه دلال دلار بشه(کاری به خوبی یا بدی کار ندارم ولی همون هم تخصص میخواد)
تا جایی که میدونم کسانی که حرفه ای هستن تو خرید و فروش چندین متغییر رو میشناسن و فقط از دلار نیس که سر در بیارن از سکه و خونه و نرخ بهره هم خوب میشناسن
داستان یکی از افرادیه که امسال باهاش آشنا شدم تابستون سکه خرید چهارو هفتصد:/
*فک کنم کسی تا حالا این قدر ننوشته باشه:)*

به رفیق و داداش گلت سلام گرم بنده رو برسون!:)
نمی دونم واقعا...
کاش حداقل مطمئن بودیم که این دوره ی بد اقتصادی، فقط یه دوره ی گذاره، اما متاسفانه شرایط هر روز داره بدتر می شه و در چنین شرایطی خیلی ها به امید عبور از اون، در گردابش می افتن.
خدا رو شکر که حداقل فیروز اون قدر سختی کشیده که بتونه دوباره سرپا وایسه، اما تحمل چنین شرایطی واقعا ساده نیست.

لطف کردی که نوشتی:)

خیلی ممنونم که می خونی.

کسری شنبه 25 اسفند 1397 ساعت 10:11 http://naataanaayil.blogfa.com

سلام دوست مهربان
قصه پر غصه ای است که مدام در اطراف ما تکرار می شود.

گاه همان به که به درآمد اندک ولی پیوسته، قناعت کنیم ولی وارد گودال غرقابی معاش چون فروش دلار وارد نشیم. تقریبا در طی این سالهای بحرانی همه میدونن که این کار خطرات خاص خودش رو داره، مخصوصا اگر تازه واردباشی و بنیه ماللی هم نداشته باشی و 100 مشکل دیگه هم روی دستت باشه.
کاش فیروز همان فیروز نقاش و تابلوساز می ماند و جذب دلار نمی شد. این دلار مثل مار خوش خط و خال....
بهرحال خداوند به ایشون و همه دردمندان کمک کنه
و همه مسببین فقرمردم رو جطایی عادلانه دهد

درود و سپاس!
بله، قصه ی پر غصه ای ست...؛ خیلی ها زیر بار این چرخِ بی صاحاب کمرشون شکست. یادمه در همون ایام نوسانات دلار، دم صبح رفته بودم بیمارستان محل؛ از گفت و گوی دو تا کارمند بیمارستان متوجه شدم که فقط در همون شب بیست نفر رو به خاطر فروکش قیمت دلار آورده اند بیمارستان و البته یکی شون هم خودکشی کرده بود که نجاتش داده بودن.
امیدوارم شرایط فیروز بهتر بشه.
نفرین مادران، بالاخره روزی گریبان مسببینش رو خواهد گرفت.

خیلی ممنونم از حضورتون.
اصلاحیه تون بر این کامنت رو هم در همین جا می آرم:
درآخرین سطر کامنت قبلی ام کلمه جزائی را اشتباهی جظایی نوشتم. عذرمی خواهم.

معصوم چهارشنبه 22 اسفند 1397 ساعت 23:39

تا قبل از دلارش چه قدر خوب بود ، بعد همه چیز بد شد.

بچه ی سختکوشیه؛ فقط امیدوارم دوباره ضرر نکنه.

خیلی ممنونم از حضورتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد