فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

کاخ ابیض

  پس از مدت ها، امروز به عنوان همیار در مجموعه ی کاخ گلستان بودم و قرار است حداقل هفته ای یک بار در خدمت این مجموعه باشم.

ورودی غربی کاخ ابیض (موزه مردم شناسی)، مجموعه ی کاخ گلستان

  امروز در موزه مردم شناسی بودم که ساختمان آن در دوره ی ناصرالدین شاه و به جای عمارتی که آغامحمدخان ساخته بود احداث شد و به خاطر رنگ سفید نمای بیرونی اش در ضلع شرقی به کاخ ابیض (سفید) معروف شد؛ انگیزه ی ساخت بنا، جایی برای نگه داری از هدایای ارزشمندی بود که سلطان عبدالحمید عثمانی به دربار ناصرالدین شاه اهدا کرده بود و شاه جایی برای آن ها نداشت!

  پس از ناصرالدین شاه، کاربری آن تغییر کرد و مثلا در دوره ای، دفتر کار احمدشاه قاجار بود. 

  با دستور رضاشاه برای تاسیس بنگاه مردم شناسی و فرستادن کارشناسانی جهت گردآوری نمونه هایی از پوشاک، ابزارآلات و صنایع دستی نقاط مختلف کشور، زمینه ی ایجاد نخستین موزه مردم شناسی ایران شکل گرفت. سال ها بعد در ۱۳۴۷، اشیای آن موزه به کاخ ابیض انتقال یافت و از آن پس نامش به موزه مردم شناسی تغییر کرد.

  این مجموعه، تنها بخش قابل بازدید از مجموعه ی کاخ گلستان در پیش از انقلاب بود که در دوره هایی بسیار پر رونق بود. امروزه اما خبری از آن رونق و شکوه گذشته اش نیست و برای بازدیدکنندگانی که خستگی  گذر از کاخ های پر زرق و برق دیگر و معمولا به عنوان آخرین ایستگاه به اینجایی می رسند که به خصوص به خاطر دیوارهای ساده اش کمتر نشانی از کاخ دارد و بعد با عنوان موزه مردم شناسی بر سر در آن مواجه می شوند، جذابیت چندانی ندارد.

  اما برای بازدیدکننده های جدی تر، اشیای با ارزش و گاه بی نظیری را در این مجموعه می بینیم؛ دو تابلوی قلابدوزی و معرق روی پارچه ی پشمی از دوره ی فتحعلیشاه قاجار که توسط استاد آقا بزرگ اصفهانی با ظرافت تمام کار شده است، اشیایی بازمانده از تکیه ی دولت به عنوان بزرگ ترین تالار نمایش در دوره ی قاجار که اکنون اثری از آن باقی نمانده ست، چند تابلوی رنگ و روغن نقاشی قهوه خانه ای، سه تابلوی نقاشی رنگ و روغن از حسین شیخ، از شاگردان متاخر کمال الملک و از جمله تابلوی سفره ی هفت سین نوروزی او، صنایع دستی و  لباس هایی از اقوام مختلف ایران از دوره ی زندیه تا پهلوی، از جمله ی این اشیا می باشند.

همیان (کیسه ی پول)، از مجموعه اشیای کاخ ابیض

چراغ

شب، دره دور
و چراغ‌ها
از میان همه‌ی چراغ‌ها
تنها یک چراغ روشن بود
چراغ شاعری
که کلمات مجروح را پرستاری می‌کرد.

«شیرکو بیکس»
*نقاشی با عنوان: The Renowned Orders of the Night، از آنسلم کیفر، ۱۹۹۷.

درد دانستن

دیشب مهمان مادر بودیم. 

پس از مرگ پدر،  شب ها به نوبت پیشش می مانیم. بعضی ها منظم  و   بعضی ها هم چند هفته یک بار.

مادر کم حوصله تر شده است و به لحاظ جسمانی افت کرده است. به سختی قبول می کند که خانه ی بچه ها برود و بیشتر وقت ها تنهاست. اخلاقش همین طوری ست؛ هیچ جا را مثل خانه ی خودش نمی داند.

 وقتی به تنهایی اش فکر می کنم دلم می گیرد. البته که پدر خیلی به خوابش می آید. «گاهی در پذیرایی قدم می زند  و  گاهی دم  در می نشیند.» پیداست که نگران مادر است؛ درست مثل آخرین حرف هایش به مادرم پیش از مرگ، و  حرف هایش در وصیت نامه اش.

شب های روشن، فرزاد موتمن، ۱۳۸۲


چندین هزار جنگل شاداب

  درگیری های کاری که تا اواسط خرداد داشتم، از کلاس های فشرده ی تدریس در مدرسه و بیرون و بعد تصحیح برگه های پایه ی هشتم که امسال به ام داده بودند تا کارهای روزمره ی تمام ناشدنی، حسابی خسته ام کرده بود. در آن روزها از هرچیزی برای اینکه حالم بهتر شود استفاده می کردم؛ باز کردن پنجره ای که رو به کشتزارهای پشت مدرسه است و ایستادن در برابر بادی که تو می زد، موزیک هایی که توی ماشین در راه مدرسه می شنیدم، یا وقتی که در همین مسیر باران می گرفت و زیر باران رانندگی می کردم... . دلم می خواست به قول سپهری در شعر «در گلستانه»، لب آبی گیوه ها را بکنم و پاهایم را در آب کنم تا تنم هشیار شود!

 روزهایی تکراری و خسته کننده بود.

اما بالاخره تمام شد. اگرچه حالا هم تصحیح برگه های امتحان نهایی را دارم، اما به هرحال فراغتی حاصل شده است.

  دلم تماشای سپیدارها را می خواهد و می دانم که می شود.

احساس می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
می‌روید از زمین.

«شاملو»