فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

از مدرسه...

* یکی از بچه های راهنمایی یکی دیگر را کتک زده بود و چون خودش سابقه ی انضباطی خوبی نداشت، به او ۸۰ تومن پول داده بود که به معاون ها نگوید که البته معاون ها خودشان فهمیدند!

* تعدادی از بچه هایی که پارسال در ریاضی خیلی ضعیف بودند، امسال در طراحی خیلی خوبند. از وقتی هم که گفته ام می خواهیم در ترم دوم نمایشگاه برگزار کنیم، تلاش بچه ها بیشتر شده است. البته این را هم کشف کرده ام که تکلیف منزل بعضی از بچه ها را همکلاسی هایشان انجام می دهند!

* یکی از همکارانمان که هنر خوانده بود، خیلی سال پیش سردیس مولوی را ساخته بود و به مدرسه اهدا کرده بود؛ اسم دبیرستانمان مولوی است. مجسمه ی فوق العاده ای بود؛ رفتم برای درس هنر آن را امانت بگیرم، دیدم نیست. پس از کلی پس و جو معلوم شد که مدرسه ی شیفت مخالف که ابتدایی است، آن را دور انداخته است!

* آقای صمدی از همکارانمان در مدرسه، بومی همین منطقه است و ساکن شهریار است؛ یک روز که سر یکی از زمین های پدری اش می رود متوجه می شود که کسی آن را تصرف کرده است؛ از قضا یکی از شاگردان قدیمش بوده است. این شاگرد قدیمی، لات مابانه آقای صمدی را هول می دهد که از زمین من برو بیرون؛ جر و بحثشان که می شود، برای آقای صمدی قمه می کشد که :«احترام خودت رو نگه دار!»

آقای صمدی شکایت کرد، سه سال دادگاه رفت و حدود ۲۰۰ میلیون تومان در این مدت هزینه کرد و در نهایت در دادگاه حقانیتش اثبات شد و حالا حکم آمده که شاگرد قدیمی باید رد مال کند، یعنی «زمین» را ترک کند؛ همین!

* هفت نفر از همکارانمان در مدرسه، قبلا شاگردم بوده اند و حالا همکار هستیم؛ از سه سال سابقه هستند تا بالای ده سال سابقه. یکی شان که کریم باشد، خوش رو و خوش صحبت است و البته خوش خوراک! همیشه از کلاس هندسه ای می گوید که من معلمشان بوده ام و نمره اش پایین شده است! کریم اما مرا خیلی شرمنده می کند؛ وقتی می خواهیم وارد دفتر دبیران شویم، پیش از من وارد نمی شود و در را برایم باز می کند، اگر نشسته باشد، پیش پایم می ایستد و ... . یک بار مدرسه مان صبحانه دادند؛ قالب های پنیر بود و چند بربری.تعدادمان زیاد است. همکاران رفتند و هرکسی از سفره سهمی برداشت، من از خانه لقمه برده بودم و عجله ای نداشتم. کریم گفت:«آقای بابایی بفرمایید.»

گفتم :«می آم حالا... .»

کمی بعد دوباره گفت و من هم رفتم و تکه ای بربری و قدری پنیر برداشتم. وقتی نشستم، دیدم که کریم تازه رفت سمت سفره. متوجه شدم که صبر کرده تا من اول دست به سفره ببرم!

نظرات 2 + ارسال نظر
سید محسن دوشنبه 19 آذر 1403 ساعت 21:58 http://telon4.blogfa.com

درود بر شما===هدیه===
خودِ راه درست، هشیار است—پس با هشیاری، انتخابش می کنیم

درود و سپاس آقا محسن

خیلی ممنونم از حضورتون و سپاس بابت اگاهی دادن هاتون.

Baran یکشنبه 18 آذر 1403 ساعت 18:55

سلام؛

*خیلی باحال بود‌:))دوره ابتدایی-مدرسه ی دادا مرسوم بود.

*آخی.چقدر خووب.سلامت و
موفق باشند و
باشید.

*دلم سوخت.خیلی حیف شد.
رامسر؛اردو که رفته بودیم.برای خودم از این دِکوری ها- مجسمه ی دختر کوچولوی سبد به دست خریده بودم.گذاشته بودم بالای طاقچه-یه روز که مدرسه بودم.سبحان یه قابلمه میزاره زیر پاش-که خودشُ برسونه بالا-پاش قِل میخوره و
می افته.مامانم که متوجه میشه.مجسمه رو پرت کرد حیاط.بعد به ام گفت- خدا رو شکر کن-کمرش آسیب ندید.وگرنه خودت باید تر و خشکش می کردی.

*خدا می دونه آقای صمدی-توی این سه سال- علاوه بر هزینه -چقدر خون دل خورده.

*
:)خیلی خوب بود.خیلی.
خیلی.خدا رو شکر و حمد و سپاس.
خدا قوت به شما؛و با آرزوی سلامتی و موفقیت همه ی بچه های کلاس هاتون-خداوند حافظ و نگهدا شما و عزت و
احترام و سربلندی تون باشه همیشه.

سلام،

- خواهش می کنم. زود شروع می کنن پس
- بچه ها هر روز دارن بهتر می شن و واقعا یه تعدادی شون خیلی علاقه نشون می دن. خیلی ممنونم، سلامت باشید.
- چنین مواردی، شناخت پایین عاملین رو از قدر هنر می رسونه که متاسفانه در جامعه ی ما به طور کلی، کم نیست.
سپاس بابت بیان خاطره ای که فرموده اید.
- امیدوارم هیچ کسی تجربه نکنه.
- راستش با اینکه بودنشون خوبه، اما جوری با من رفتار می کنن که خیلی خجالتم می دن؛ واقعا خودم رو شایسته ی این همه مهرشون نمی دونم. امیدوارم در همه حال سربلند باشن.
خیلی ممنونم، سلامت باشید. همچنین برای شما.

سپاس بابت وقتی که گذاشتید، خوندید و نوشتید؛ خیلی ممنونم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد