فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

اتاق آبی

 دیروز اثاث کشی کردیم و دیشب را در خانه ی خودمان خوابیدیم. بالاخره صاحب خانه شدیم.

 رامین و طیبه هم هستند. مهوش هم دیشب زنگ زد و شام خودشان را آورد و با هم خوردیم. پدر و مادر هم با جعبه ای شیرینی، وقت اثاث کشی آمدند.

 وقتی کلید را از فروشنده گرفتیم و آمدیم خانه را تمیز کنیم، به نظرمان قشنگ تر از آنی آمد که دیده بودیم. شاید وقتی خانه را در آن شب دیده بودیم، خسته و نا امید از گشتن هر روزه بوده ایم. البته که حالا نور از پنجره های بلندش تو می زد و قشنگ تر نشانش میداد. هیراد گفت:"بابا این یکی رو برای خودِ خودمون نگه داریم. به هیچ کس نفروشیمش. اگه هم خواستی بفروشی، به قیمت روباتی بذارش که خیلی گرون باشه و کسی نتونه بخره!"

 و من یاد چند سال پیش افتادم که صاحبخانه، خانه ای را که در آن می نشستیم برای فروش گذاشته بود. خانواده ای برای بازدید آمده بودند. پسربچه شان همین که اتاق هیراد را دید، دوید طرفش و با ذوق گفت:"بابا این اتاق مال من می شه."

 و هیراد با ناراحتی پرید بغلم....

 اتاقش را رنگ آبی زده بودیم، تخت و کمدش آبی و سپید بود و درست زیر تختش، سقف را پر از ماه و ستاره کرده بودیم.  اتاقی پر از اسباب بازی بود.

 یک بار که از گشتن های بی امان از این بنگاه به آن بنگاه، هیراد آمد بغلم، گفتم بابا، خستگی ها را تحمل کن تا با مدرسه رفتنت، برویم خانه ی خودمان.

 الهی شکر.


با سینه های برهنه، در برابر چاقو...

 تاریخ دوباره و دوباره تکرار می شود...؛ منطقه ی شمال سوریه معروف به روژآوا، که حدود یک سوم از خاک این کشور را تشکیل می دهد، سرزمین کهنی که سالیان سال است که نیشتمان کُردهاست، از جانب ارتش اردوغان از زمین و هوا مورد حمله قرار گرفته است. 

 کنترل این منطقه در دست نیروهای دمکراتیک خلق است که در نبردهای خونینی، پیش از این داعش و شبه نظامیان وابسته به آن را شکست داده بودند و حدود دوازده هزار نفر از آن ها را به اسارت گرفته بودند. پس از توافق آمریکا با این نیروها مبنی بر این که این منطقه هرگز مورد حمله ی ترکیه قرار نخواهد گرفت، استحکامات دفاعی خود را خراب کردند و اسلحه های سنگینشان را از مرزها دور کردند. درست پس از آن بود که آمریکا خود را کنار کشید و چراغ سبز را به اردوغان نشان داد. 

 اردوغان در این حمله، مثل حمله به عفرین، از شبه نظامیان تروریست هم بهره می بَرَد، از جمله از گروه النصره. آن هایی که پیش تر، به محض وارد شدن به عفرین، نخست مجسمه ی کاوه ی آهنگر را در میدان شهر به رگبار بستند. از شمار همان هایی که وقتی به شنگال رسیدند، نخست سراغ زن ها و دخترانشان رفتند.

 همان ها که این روزها مردم بی دفاع را در حاشیه ی جاده ها به تیر می بندند.

 ترامپ و پوتین هر قطعنامه ای را در این باره وتو می کنند، اروپایی ها دغدغه شان سیل مهاجران است،  ایران نگران نفوذ آمریکاست، بشار اسد که زمانی قامیشلو را به خاک و خون کشید دم بسته است و هواپیماهای ترکیه بر مردم بمب های فسفری می اندازند.

اردوغان نام عملیات را "چشمه ی صلح" گذاشته است و هدف از آن را پاکسازی منطقه از تروریست ها و ایجاد صلح عنوان کرده است! - دیکتاتورها گاه دروغ های بزرگشان را کادو پیچ می کنند.

 یکی از روزنامه های نزدیک به او، سربازان ترکیه را لشکر محمد (ص) و کُردها را کافر می خوانَد و مُفتی دیگری فرمان می دهد که اسیر نگیرید؛ بکشید. حتی یک نفرشان هم نباید زنده بماند!

تاریخ دوباره و دوباره تکرار می شود؛ درسیم، انفال، حلبچه...

 همه چیز برای یک ژینوساید دیگر مهیاست...

اما خورشید روژآوا هرگز غروب نخواهد کرد.


پ.ن. ها:

*عنوان از مقاله ی "مظلوم عبدی"، فرمانده ی نیروهای دمکراتیک سوریه، که در نشریه ی فارین پالیسی چاپ شده بود.

٭ بشنوید:

http://s7.picofile.com/file/8375517842/Geryanek.mp3.html

"Geryanek"، به کُردی کرمانجی، با صدای بلند ابراهیم و ملک روژهات.

٭ عکس از CNN.

چند آگهی فروش در سایت دیوار گذاشته بودم؛ کتاب و مجله ی قدیمی و از این دست. از جمله نقشه ای قدیمی از یکی از محله های تهران. 

چند نفری برای نقشه تماس گرفتند. یکی شان آقای شیرازیان بود. گفت که کارش پژوهش روی نقشه های قدیمی تهران و ایران است و از اهمیت نگه داری این نقشه ها گفت. یکی دو بار دیگر تماس گرفت و در نهایت قرار شد نقشه را بخرد و آن را به موزه ای اهدا کند، البته به نام من و کوشش خودشان.

 قراری گذاشتیم.

پیش از قرار درباره اش تحقیق کردم و باور کردم که درست می گوید.

 دفترش، کوچک و جمع و جور، در طبقه ی ششم ساختمانی در مرکز شهر بود، پر از کتاب و نقشه. یک نقشه ی قدیمی بزرگ ایران هم بر دیوار بود.

آقای شیرازیان عمران خوانده است و بعدش مرمت بناهای تاریخی، و بعد کارش به نقشه های قدیمی کشیده است.

 نقشه را نشانش دادم و کمی روی آن صحبت کردیم. وقتی فهمید دوره ی مدرسه آن را لا به لای کاغذ باطله هایی پیدا کرده ام که هر چند روز یک بار، کامیونی می آمد و آن ها را برای خمیر شدن می برد، کلی افسوس خورد.

 نشستیم به گپ و گفت. علاقمندی ام را دید، صحبت هایمان گل انداخت و روی نقشه ی اطلس هایی که چاپ کرده بود کلی حرف زدیم.

 من دنبال نقشه های خیابان لاله زار بودم.

 نقشه ها خیلی جالب بودند؛ از جمله نقشه ای از تهران که انگلیسی ها در دوره ی جنبش های نفت در اوایل دهه ی سی به آمریکایی ها داده بودند که در آن مراکز مهم تهران با رنگ مشکی مشخص شده بود.

 کلا هم صحبتی با ایشان خیلی لذتبخش بود. از سختی ها و تجربیاتش در این کار گفت و مثل اغلب پژوهشگران، از کم توجهی به کارهایش در این خاک گله کرد. گفت که برای چاپ اطلس آخر، وام گرفته است!

 با هم چای خوردیم.

وقت خداحافظی، نقشه ی قدیمی کوچکی که در کیفم بود را به اش هدیه دادم؛ آن را از ته مجله ای از دوره ی رضاشاه کنده بودم، لا به لای همان کاغذ باطله ها. نقشه ی راه های شوسه و راه آهن در آن دوره بود.

 آقای شیرازیان هم اطلس تهران قدیم را به ام هدیه دادند؛ هدیه ای ارزشمند از آشنایی با پژوهشگری زحمتکش.

باغِ بی برگی...

درخت

شعرش را روی پاییز می‌نویسد،

پاییز

شعرش را روی درخت.

من بر پاییز نوشته‌ام،

بر درختان افتاده:

دریغا من...

دریغا پاییز...

دریغا درخت...


"بیژن نجدی"

پ.ن:

تصویر، از تمرین های کلاس طراحی، پاییز ۷۹.

بشنوید:

http://s5.picofile.com/file/8374326284/

_Damien_Rice_The_Greatest_Bastard.mp3.html

صد سال تنهایی

 بار آخری که رفتیم شهرستان، سر راه به روستای تاجی آباد هم سر زدیم.

دورنمای روستا، ۲۸ اسفند ۸۷

 روستای تاجی آباد، با نام رسمی رسول آباد، روستایی در ابتدای گردنه ی اسدآباد همدان - به طرف کرمانشاه- است. نام همه ی کوچه ها و محله های این روستا با ادبیات پیوند خورده است؛ مثلا نام محله ای "صد سال تنهایی" ست که وقتی تابلو را دیدم کلی ذوق کردم؛ چه انتخابی!

 نام کوچه ای "شازده کوچولو" بود. کوچه ی دیگری "مثنوی معنوی" نام داشت.

خیابان "دن آرام"، کوچه ی "بوستان"، خیابان "بهشت گمشده"، کوچه ی "دیوان شمس"،...

اسامی تابلوها به سه زبان فارسی، انگلیسی و کُردی ست؛ کار پسندیده ای که به همت دهیاری روستا انجام شده است.

 دو سه سال پیش در محله مان یک کبابی بود که کباب های خوبی می زد؛ یک بار در ماه رمضان به رایگان به ام حلیم داد. درست مثل حلیمی که مادرم می پزد و ما به آن هِلیسه می گوییم، چسبناک و خوشمزه بود. هم صحبت که شدیم، گفت که از اهالی تاجی آباد است. گفت سیزده بدرها مردم در دامنه ی کوه جمع می شوند و آتش روشن می کنند و چوپی می کشند.