فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

شبِ سال نو

ساعت از هشت و نیم شب گذشته است و قرار است که من تا نُه در کاخ گلستان باشم.

در طرح نوروزی مجموعه کاخ گلستان، به عنوان راهنما حضور دارم. امشب در کاخ شام خوردم!:)

امیدوارم حال همه ی دوستان خوب باشد و سالِ پیش رو، سالی پر از لحظه های شاد برایتان باشد.

سرباز

در مترو، سرباز جوان جایش را به پیرمردی داد و خودش بقچه ی بزرگ و وسایل همراهش را در فضای  پشتِ در گذاشت و نشست روی بقچه. سرباز نیروی هوایی بود؛ کمی بعد با فرچه ی سپیدی، پوتینش را برق انداخت، کتابی از کوله اش درآورد و مشغول خواندن شد؛ این منظره زیبا نیست؟

برادرم ابراهیم هم وقتِ سربازی کتاب می خواند و تئاتر بازی می کرد؛ بعضی از نمایشنامه هایش را من هم می خواندم. در خانه از تمرین هایش می گفت و گاهی هم دیالوگ ها را می خواند و من، هم لذت می بردم و هم می آموختم.

ما؛ کاشفان کوچه های بن بستیم!

   مدرسه تق و لق است. تعدادی از بچه ها در حیاط مشغول فوتبالند و تعدادی هم سر کلاس یا توی راهروها هستند. دانش آموزان این مدرسه اغلب دم عید سر کار می روند؛ فروشندگی، خیاطی، کار ساختمانی.

  همین که وارد دفتر عباس آقا، مدیر مدرسه می شوم، می گوید دانش آموزانتان نیامده اند، فقط یک دانش آموز یازدهمی با شما کار دارد. می روم سمت کلاسشان. از توی راهرو محمد را که تنها سرجایش نشسته است می بینم. مرا که می بیند از جایش بلند می شود. دانش آموزی آرام و سر به زیر است.

  می پرسم فقط تو آمده ای؟  می گوید فقط برای این آمده تا نمره ی امتحان ریاضی هفته ی پیش را بداند. از قضا، فقط برگه های کلاس آن ها را تصحیح نکرده ام! می گویم:« کلاس شما رو هنوز تصحیح نکرده ام. رفتی خونه، تو شاد پیام بده یادم نره برگه ات رو تصحیح کنم.»

  می گوید«چشم آقا».

  خداحافظی می کند و می رود.

  از کلاس رو به رویی شان که دوازدهم انسانی است صدای پخش آهنگ می آید. سرک می کشم؛ فقط دو نفر سر کلاس هستند. یکی سر جایش قوز کرده و چانه اش را به میز چسبانده است و به رو به رو خیره شده است. دیگری گوشی به دست دراز کشیده روی نیمکتی؛ آهنگ از گوشی او پخش می شود. مرا که می بینند از جایشان بلند می شوند.

  برمی گردم دفتر. آقای معاون می گوید:«اونی که گوشی آورده اومده مدرسه که سر کار نره.»

  چند دانش آموز دوازدهمی وارد می شوند. می خواهند مدرسه کلاسی برای درس خواندن در اختیارشان قرار دهد. یکی شان به عکسی یادگاری که عباس آقا بر دیوار کنار میزش چسبانده اشاره می کند و یکی از همکاران قدیمی را به بقیه نشان می دهد که چند سال پیش در این مدرسه تدریس می کرد و می گوید:« می گفت آیه الکرسی رو حفظ کنید مستمرتون رو بیس می دم.»

  دوستانش می خندند. با خنده ی بلندتری ادامه می دهد:« الان داره اسنپ کار می کنه.»

  و دوستانش بلندتر می خندند.

  از دفتر می زنم بیرون. به پاگرد راه پله می روم که پنجره اش رو به گندمزارهای پشت مدرسه باز است.

پ.ن.ها:

* محمد در امتحان ۱۷ شد.

* اگر پست «زخم» را خوانده باشید بگویم که به کمک دوستان نازنین، هزینه ی درمان امیر تهیه شد. هفته ی پیش که او را دیدم، گفت که دکتر رفته و داروهایش را گرفته است. 

* عنوان از گروس عبدالملکیان

تماشاگه

دشت آرام بود؛ تنها گاهی صدای دسته ای کبک می آمد. 

بر کناره ی گاماسیاب ایستاده بودم و به آب خیره شده بودم. دوبیتی های خیام در سرم می چرخید.  هوا سرد بود.

دلم ماندن در آنجا را می خواست؛ بر کناره ی گاماسیاب. در جوار برف.

"این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزه ی خاک ما تماشاگه کیست..."

گاماسیاب