فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

ای بسا آرزو که خاک شده...

  در اتاقی خالی، در انتهای راهروی زیرزمینِ مدرسه، تنها پای لپ تاپم. استاد، بی آن که اطلاع دهد، کلاس را نیامده است.

  از وقتی مدارس حضوری شدند، با هماهنگی مدرسه، کلاس ها را جا به جا کردم و کلاس های غیرحضوری دانشگاه را از مدرسه شرکت کردم؛ در همین اتاق. روزهای اول خیلی سخت بود و مدام دوندگی بود، اما با تعطیل شدن بچه های دوازدهم، کمی از فشارها کم شد.

  اینجا در تنهایی خودم، به آرین فکر می کنم که همین چندوقت پیش خودکشی کرد. دانش آموز سال دوازدهم انسانی بود. از چند جلسه ی حضوریِ پس از عید، به گمانم فقط یکیش را آمده بود؛ قیافه ها را خوب نمی شناختم، اما از لباس گل و گشاد و خاصش، توجهم به اش جلب شد.

  بچه ها می گفتند بیشتر وقت ها تنها بوده؛ مادرش پس از طلاق به شهرستان رفته است و میانه اش هم با پدرش خوب نبوده است.

  آن روز، پس از مشاجره با پدرش، وقتی که تنها شده بود، خودش را دار زده بود.


 گر بمانیم زنده، بَردوزیم

جامه‌ای کز فراق چاک شده


ور بمردیم، عذر ما بپذیر

ای بسا آرزو که خاک شده 


"فخرالدین دهراجی"