فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

این راه بی پایان...

"در پی واقعه ای نامعلوم، آمریکا نابود شده است...؛ پدر و پسری که از جمله ی بازماندگان هستند، برای فرار از سیطره ی سرمای روزافزون، جاده را به سوی جنوب طی می کنند..."

 جاده، رمانی آخرالزمانی و مدرن است. در پس زمینه ی طبیعتی که گَرد خاکستر بر آن نشسته است، پدر و پسر خردسالش در نبردی تمام ناشدنی برای بقا، با همه چیز می ستیزند و پیش می روند. انواع تقابل ها شکل می گیرد؛ خیر و شر، ترس و شجاعت، ایمان و بی ایمانی و ...

رمان شخصیت هایش را در موقعیت هایی قرار می دهد که باید تصمیم بگیرند و آموزه هایشان را بیازمایند. ترس به عنوان مولفه ای قدرتمند، از ابتدا تا انتها حضور دارد.

رمان، متنی پرسشی ست. گفت و گوها پر از پرسش اند. مرد، دائما در معرض پرسش های پسرش قرار می گیرد، پرسش هایی که رفتارهای او را در ترازوی اخلاقیات می سنجد. انسانیت یا زنده ماندن؟... کدام یک؟

راوی، سوم شخص مفرد است و محدود به ذهن پدر. اما در انتها به ذهن پسر می رسد. 

توصیف هایی مبتنی بر توجه به جزئیات و پرداخت درست آن ها، فراز و فرودهای به جا، استفاده ی مناسب از جغرافیا، خلق شخصیت های پویا، و فلاش بک ها و فلاش فوروادهایی که با دقت چیده شده اند، از ویژگی های آن است. همه ی این ها البته در رمانی فشرده و کم حجم گنجانده شده اند.

  داستان در سطح نمی ماند که صرفا روایت یک ماجرا باشد؛ چند لایه است و می تواند تقریبا هر طیفی از خوانندگان را با خود همراه کند. چند بُعدی ست؛ می توان آن را فلسفی دید، یا روان شناسانه یا جامعه شناسانه. با همه ی تلخی هایی که دارد اما ایمان در آن پر رنگ است.

رمان به انتها نمی رسد، چرا که داستان در ذهن مخاطب ادامه می یابد.


٭مشخصات کتاب:

جادّه، کورمک مک کارتی، ترجمه ی حسین نوش آذر، انتشارات نیلوفر، چاپ نخست: ۱۳۸۸.


پ.ن. ها:

+ کتاب حاوی مقدمه ای ست درباره ی نویسنده که به شرح زندگی او و سبک کارش می پردازد، که خواندنش پس از اتمام رمان، برای شما روشن می کند که چرا نویسنده این قدر در پرداخت جزئیات موفق بوده است.

+ بر اساس رمان های مک کارتی چند فیلم ساخته شده است؛ از جمله براساس همین رمان؛ جاده، جان هیلکات، ۲۰۰۹.

+ رمان برنده ی جایزه ی ادبی پولیتزر ۲۰۰۷ می باشد.

+ پس از مدت ها، رمانی را به انتها رساندم. مطالعه ی آن را به همه ی علاقمندان پیشنهاد می کنم؛ از آن دست رمان هاست که مدت ها به اش فکر خواهید کرد.

من غصه را شادی کنم...

از چهار بیدار شده ام و مشغول بار گذاشتن آبگوشت هستم؛ کمی متفاوت تر از همیشه البته.

یادم می آید که مادرم، یا زن عمو شهربانو، از شبِ پیش، یا  صبح خیلی زود آبگوشت را بار می گذاشتند، آن هم در تنور، و تقریبا خوراک هر روزه مان بود! گلایه می کردیم که چه قدر آبگوشت؟...

الان اما دلم برای آن آبگوشت ها جور دیگری تنگ شده است.

پدرم دکان قصابی داشت؛ دکان با در باریکی به حیاط بزرگمان راه داشت. وقتی گوسفند تازه ای سر می برید، از در باریک سرش را بیرون می آورد و مادرم را صدا می زد و گوشت و استخوان زیادی به او می داد که سهم آبگوشت بود. سهم عمومامه و زن عموشهربانو، به همان اندازه، محفوظ بود.

پدرم خوب می دانست که چه بخشی از گوشت و استخوان گوسفند برای آبگوشت مناسب تر است؛ بچه بودم. گویا از گوشت گردن می داد و استخوان های دنده و البته کمی دنبه.

تقریبا همه ی مردم روستا هر روز آبگوشت می خوردند.

 آبگوشت در تنورِ توی ایوان جا می افتاد و با "شاته" می خوردیمش؛ نان نازک دایره ای شکل بزرگی که به تنهایی عطر و طعمی عجیب خوش مزه داشت؛ زن ها، صبح ها پیش از طلوع آفتاب آن را می پختند  و عطر نان هاشان حیاط به حیاط می پیچید.

حالا آن آبگوشت کجا و این که ما بار گذاشته ایم کجا؟...


پ.ن:

عنوان از مولوی

که زرتشت با سرود این سرزمین را کاشت...

‍ کولیان آمدند

سبدها پر از گلابی و

روسری‌ها مملوِّ سکه‌ها

سنگی به هوا انداختیم

رقص آغاز شد و

از کپه‌های آتش پریدیم

کره اسب‌ها رم کردند

و ساعت دلتنگی

آسمان را شخم زد و

رد شد

پاهایم را شبدرها پوشاندند

سرت را گل‌های شاه‌پسند


"کلارا خانس "


نوشتن در این هنگامه از شب...

سرم درد می کند؛ دلم برای نوشتن تنگ شده، باید بنویسم اگرچه حس و حال نوشتنم نیست.

دهم فروردین است.

این نخستین یادداشت من در سال نو است.

چه خوب که دکترها و پرستارها در میانه ی این همه تلخی، با ویدئوهای رقص هاشان، فارغ از مردمان خودخواهی که بار سفر بستند و یک بار دیگر یادآوری کردند که چرا این خاک سامان نمی گیرد، در میانه ی کرونا رقصیدند.

آری...!

همین است راهِ بی خواب کردن دژخیمان و شب پرستانِ سیاه پوش. راه رهایی از شب از دل شادی می گذرد. 

پس باید جامه ی نو به تن کنیم، با هر نژاد و زبان و رنگ و جنسیتی، دست ها را در هم گره کنیم و دور هیمه ی آتش بچرخیم و برقصیم.

خانه تکانی را با کودکانمان انجام دهیم، هفت سین بچینیم، موسیقی را به جریان بیندازیم و از حزن و مویه دوری کنیم، اگرچه ما را احاطه کرده باشند.

کودکانمان باید بدانند معانی تک تک سین ها را.

این خاک همین گونه از پس سال ها آتش و رنج به ما رسیده است؛ با لالایی های مادرانمان پشت دار قالی و حکایت رشادت مردانمان وقتی هیچ کمکی به سنگرهاشان نمی رسید.

به جای گریستن، لبخند زدن را به کودکانمان بیاموزیم. احترام و قدرشناسی را بیاموزیم.

شادی را برای همه بخواهیم که هرکدام از ما قطعه ای منحصر به فرد در این هستی هستیم که دلیلی برای وجودمان بوده است.

برای همه ی دوستان و همراهان، دل خوش و تن سالم، روزیِ گشاده و خاطر جمع آرزومندم!


پ.ن:

عکس از آرمان صالحی، نوروز ۹۶، روستای تنگی سر.