فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

دمِ سحر

در جایی از فیلم شورش بی دلیل، پلاتو(سال مینئو)  از جیم استارک (جیمز دین) می پرسه :" تو فکر می کنی آخر دنیا شب اتفاق  می افته ؟"
و جیم استارک پاسخ می ده: "دم سحر اتفاق می افته."

خواب دیدم عروسی است؛ اما شبیه عروسی نبود. انگار شهرستان بودم. روی پشت بامی که شهر زیر پایم بود. اثری از زن ها نبود. دیر رسیدم و می خواستم لباس عوض کنم، اما دوربینِ روی کرین، من و چندنفر دیگر را که روی پشت بامِ خانه ی رو به روی مجلس  عروسی ایستاده بودیم به تماشا، گرفت و به من که رسید پیچی رقصیدم، و وقتی که گذشت ایستادم که چرا لباسم را عوض نکرده ام؟...، من و چندتایی که آن وسط می رقصیدند، پیراهن خاکستری و شلوار پارچه ای تیره ای به تن داشتیم. 
عروسی بود اما هیچی ش شبیه عروسی نبود.
پیش از ساعت چهار، از این خواب  بیدار شدم و خوابم نبرد.
در عوض، ایده ی یک داستان به ذهنم رسید!

کاش می تونستم بخونم...

شنیدن تعدادی از ترانه های قدیمی سیاوش قمیشی مرا برد به دهه ی هفتاد و جمع چند نفره ای که با دوستانم داشتیم و انبوهی خاطره ی ریز و درشت؛ رضا، مهدی، سجاد و سعید.

رفاقتمان از دوره ی راهنمایی شروع شد و به دوره ی دبیرستان کشید و پس از آن، تا حالا که مدت هاست از همه شان بی خبرم!

شب و روزمان با هم می گذشت؛ خانواده هایمان کمابیش در یک سطح بودند. با هم مدرسه می رفتیم. یک تیم فوتبال داشتیم و در دوره ای هر روز با  توپ پلاستیکی تمرین می کردیم و هفته ای حداقل یک مسابقه می دادیم. رضا  بچه ی اطراف  صومعه سرا بود؛ انگار زاده شده بود تا فوتبال بازی کند. در هر پستی عالی بازی می کرد. با شاهرخ بیانی صحبت کرده بود و رایگان در تمرینات آکادمی استقلال شرکت می کرد. اما شرایط مالی اجازه ی ادامه دادن را ازش گرفت.

سعید بچه تهران بود و مرگ پدر و مشکلات مالی او را  به خانه ای کوچک در حاشیه ی شهر کشانده بود. تند صحبت می کرد. مادرش با این که آن چنان سن و سالی نداشت، به پیری می زد. فوتبال که تمام می شد می رفتیم لب موتورخانه ای و سر و رویمان را می شستیم. سعید حسابی لب آب مسخره بازی در می آورد. خیلی دوست داشت با دختری رفیق شود و تو نخِ دختر همسایه ی مهدی اینا بود که همچین، سر و گوشش می جنبید.

مهدی قیافه ای جدی اما طبعی شوخ داشت و اخلاق و رفتارهای خاص خودش را داشت؛ عشق هیپنوتیزم کردن و ورزش های رزمی بود. خانه شان تنها جایی بود که هر پنج نفرمان در آن راحت بودیم. مادرش آرایشگاه داشت، آرایشگاهش مغازه ی همان خانه شان بود. وقتی نبود می رفتیم و عکس های روی دیوارش را نگاه می کردیم که عمدتا عکس خواننده های قدیمی ای مثل گوگوش بود.

کنار خانه شان پس٘ کوچه ای بود که در آن دور هم می نشستیم و گپ می زدیم و سعید دختر همسایه را دید می زد!

سجاد اصالتا زنجانی بود؛ بچه ای کاری و مهربان بود. یک بار تابستان با او و مهدی رفتیم کار پیدا کنیم، از کارگاه های پرتِِ جاده ساوه تا جوادیه را رفتیم و دست خالی برگشتیم.

سال اول دبیرستان که بودیم، تیم فوتبالمان در محل اسم و رسمی پیدا کرده بود و چندتایمان به تیم های محلی بزرگ تر دعوت شدیم. گاهی مسیر طولانی محله تا مدرسه را با توپ پلاستیکی پاسکاری می کردیم و می رفتیم. وقتی به مدرسه می رسیدیم، صورت هایمان  از سرما سرخ شده بود.

 یک بار هم که برای تمرین به یکی از همین جاده های اطراف شهر رفته بودیم، پای درخت های شاه توتِ لب جاده با چندتا محلی یک زد و خورد اساسی کردیم؛ زدیم و خوردیم و با سر و کله ی خاکی رفتیم لب موتور آب.

معمولا یک پیراهن قهوه ای دو جیبِ جذب و یک شلوار راسته ی مشکی می پوشیدم و کفش هایم پوما بود؛ از کارخانه ی کفشی که برادر و پسرعموها در آن کار می کردند.

 با هم می زدیم به دل بیابان های اطراف و ابی می خواندیم. 

و وقتی در یک پارک کوچک و قدیمی دور هم جمع می شدیم، ازسیاوش قمیشی می گفتیم و می خواندیم...

یادش بخیر،

چه رفیق هایی بودیم، چه  روزهایی بود...


پ.ن:

بشنوید:

http://s15.picofile.com/file/8409210968

/Siavash_Ghomayshi_Tolou_1_.mp3.html 

ترانه ی "طلوع" از سیاوش قمیشی