فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

بگذار گفت و گو به زبان هنر شود...

  تا جایی که یادم می آید، در دوران تحصیل در مدرسه هرگز معلم هنر به معنای واقعی نداشتم؛ معمولا این درس را برای جور کردن برنامه به معلم های دیگر می دادند، مثلا معلم ورزش یا حتی معلم ریاضی. فقط یک سال معلم هنرمان آقای جوانشیر نامی بود که خط خوبی داشت و با ما خوشنویسی کار می کرد.

  درس هنر همواره و تاکنون، به عنوان درسی کم اهمیت که شما باید راحت نمره ی آن را بگیرید تلقی می شد و در چند سال اخیر با وجود استخدام معلمانی که رشته ی تخصصی شان هنر است، هنوز هم نگاه به این درس، همان نگاه سابق است.

  امسال که در کنار درس ریاضی،  به عنوان معلم هنر هم مشغول به کار شده ام، از همان نخستین کلاس سعیم بر این بوده است تا بچه ها کلاس متفاوتی را تجربه کنند.

  درس هنرم با بچه های دوره ی متوسطه اول است؛ آنچه برایشان در نظر گرفته ام در دوبخش عملی و تئوری هست. در بخش عملی طراحی را از پایه به آن ها آموزش خواهم داد، تا جایی که فرصت باشد و در بخش تئوری، تاریخ هنر ایران و جهان و مباحثی از این دست را برایشان در نظر گرفته ام؛  تا حالا که احساس من و دریافت هایی که همکاران از بچه ها داشته اند و تعریف کرده اند، امیدوار کننده بوده است. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید!

سپاسگزار خواهم بود اگر دوستان تجربه ای در این زمینه دارند یا پیشنهادی، مطرح کنند و راهنمایی بفرمایند.

*عنوان از فاضل نظری

در کشتن ما چه می زنی تیر جفا؟
ما را سر تازیانه ای بس باشد
«مولانا»

هزار بار مرا، مرگ به از این سختی است

 پنجشنبه ی پیش در مراسم خاکسپاری عمو شکی بودیم؛ او و دای رمضان در جوانی رفیق فابریک های پدرم بودند و حالا این سه تا رفیق، هر سه از دنیا رفته اند.

 عمو شکی این چند سال آخر را با آلزایمر گذراند؛ مدت ها بود که ذهنش در دوره ای قدیمی به سر می برد. آدم ها را نمی شناخت. گویی هر روز به مرگ نزدیک تر می شد. تقریبا همه سر خاک می گفتند «راحت شد!». همسرش هم آلزایمر گرفته است. روز خاکسپاری در خانه ماند، نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. گمان می کرد این جمعیت مهمانانش هستند!

پ.ن. ها:

*«واقعا من از نقاشی می‌ترسم، می‌دونید چرا؟ برای‌این‌که نقاشی برای من یک موجود زنده است. مثل یک معشوق می‌مونه. می‌ترسم من رو ترک کنه. فکر نمی‌کنم هیچ هنرمندی در هیچ لحظه‌ای از زندگیش فکر نکرده باشه که ممکنه استعدادش رو از دست بده، ممکنه خلاقیتش رو از دست بده. من همیشه این ترس رو دارم. هر لحظه‌ای که نقاشی رو شروع می‌کنم این ترس رو دارم، ولی وقتی نقاشی شروع می‌ شه مثل آب جاری در من روان می‌شه، تو دستهام روان می‌شه. باور نکردنیه که من همیشه در وقت نقاشی احساس می‌کنم که می‌میرم. در واقع این ترس هم مثل یک مرگ از من عبور می‌کنه. اینجاست که اعتقاد پیدا می‌کنم نقاشی پایان و شروع زندگی من است. تولد و مرگ من است.»

از مستند«ایران درودی، شاعر لحظات اثیری»، ساخته ی بهمن مقصودلو، ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۷.
* عنوان از میرزاده عشقی

عصرانه فرهنگی

موزه صلح تهران به مناسبت روز جهانی صلح برگزار می کند:

عصرانه فرهنگی به مناسبت روز جهانی صلح:
نقش موزه ها در ترویج فرهنگ صلح

- رضا دبیری نژاد /مدیر موزه ملک / کارکردهای آموزشی موزه
- علیرضا قلی نژاد / عضو هیئت مدیره ایکوم ایران / موزه ها به عنوان فضاهایی برای آموزش
- وتر سینام ، مسئول بخش موزه In Flanders Field و فیلیپ د هیهر ، مسئول صلح و همبستگی شهر ایپر بلژیک  / ایپر: شهر جنگ و صلح
- مُنا بادامچی‌زاده /عضو هیئت اجرایی شبکه بین المللی موزه‌ها برای صلح و داوطلب موزه صلح تهران / معرفی شبکه بین المللی موزه ها برای صلح
- اسماعیل بابایی / کارشناس ارشد مدیریت موزه / تقویت صلح طلبی در جوامع از طریق موزه های صلح (نمونه موردی: موزه صلح تهران)
دوشنبه، دوم مهر ۱۴۰۳، ساعت  ۱۵ تا ۱۷.
  این برنامه با همکاری ICOM ایران، شبکه بین‌المللی موزه‌ها برای صلح (INMP) و موزه In Flanders Fields ایپر بلژیک برگزار خواهد شد.
موزه صلح تهران:
خیابان فیاض بخش، درب شمالی پارک شهر
 ۶۶۷۳۱۰۷۶
www.tpm.ir

بهار بر سر قبر تو خواهد آمد...

ما لبخند را پنهان می‌ کنیم
چنان‌ که اندیشەی آزادی را
در نهان‌ جای قلبمان ...

«یانیس ریتسوس»
*عنوان از رضا براهنی، عکس از سرور فرهادی

دکتر شهریار خاطری

دکتر شهریار خاطری، دانش آموخته ی رشته ی پزشکی از دانشگاه علوم پزشکی شهیدبهشتی تهران و تخصص سم شناسی از دانشگاه نیوکاسل انگلستان است. در نوجوانی حضور در جبهه را تجربه کرده است. از سال ۱۳۸۰، مشغول فعالیت در حوزه ی پژوهش های مربوط به قربانیان جنگ و سلاح های شیمیایی است. وی در سال ۱۳۸۲ عضو انجمن حمایت از قربانیان سلاح های شیمیایی شد و از ابتدای تأسیس موزه صلح تهران، عضو هیئت مدیره ی این موزه بوده است. دکتر خاطری طی سال های ۲۰۱۴ تا ۲۰۲۱ کارشناس ارشد همکاری بین المللی و کمک رسانی در سازمان منع گسترش سلاح های شیمیایی (OPCW) در لاهه بوده است. وی هم اکنون علاوه بر اشتغال به پزشکی در بیمارستان های تهران،  مدیر روابط بین الملل موزه صلح تهران است و در کنار آن، چند مقاله و کتاب به فارسی و لاتین نوشته است.

  دکتر خاطری را پیش از آنکه در موزه صلح تهران ببینم، می شناختم؛ یکی از مقالاتش را که به همراه خانم لوئیس، از داوطلبان انگلیسی موزه صلح تهران، برای مجلات خارجی نوشته بود، خوانده بودم و از تلاش های ایشان در احقاق حق آسیب دیدگان شیمیایی جنگ آگاه بودم.

  در یکی از نخستین دیدارهایم از موزه صلح تهران که برای پایان نامه ام رفته بودم، در همان ابتدا با ایشان رو به رو شدم و شناختمشان. وقتی موضوع پایان نامه ام را که درباره ی موزه های صلح بود و بر موزه صلح تهران تمرکز داشت گفتم، بسیار خوش حال شد. برخورد گرم و صمیمانه ای با من داشت. فرم مصاحبه ام را با دقت خواند و راهنمایی های ارزشمندی برایم داشت.

  در دیدار بعدی، بابت مصاحبه ها به ام کمک کرد. با اهالی مهربان موزه صلح تهران ناهار خوردیم و پس از آن بارها به موزه رفتم. 

آقای دکتر خاطری برای همه ی کارکنان و داوطلبان موزه،  یک راهنما و همراه دلسوز هستند.

ورودی موزه صلح تهران، ضلع شمالی پارک شهر تهران

نمی آید قرارم تا نسوزم...

  با هیراد، رامین و سجاد روی پشت بام خوابیده ایم. هوای خنکی ست. چراغ های شهر در پایین دست روشن اند و درخت های بالادست در تاریکی فرو رفته اند.

  در یک روز، «افسانه ی ۱۹۰۰» را دو بار دیگر تماشا کردم؛ وقت تماشا با خودم می اندیشیدم که واقعا چند نفر از ما همچون کاراکتر اصلی آن به درجه ای رسیده ایم که می دانیم از هستی چه می خواهیم؟ 

او برای تک تک رفتارهایش فلسفه دارد:

  «چرا؟ چرا؟...به نظر من آدم های خشکی، زمان زیادی رو برای این چراها تلف می کنن؛ زمستون که می آد اون ها منتظر تابستونن، تابستون که می آد در وحشت رسیدن زمستون به سر می برن..»

  یکی از زیباترین سکانس های فیلم جایی ست که قرار است بنوازد و چند نفر با تجهیزاتی که به کشتی آورده اند، ضبط کنند. عاشق شدنش درست در همان لحظه اتفاق می افتد. همزمان با نواختن، به دختری آن سوی پنجره کابین نگاه می کند، در واقع بداهه نوازی ای را شاهد هستیم که حس و حال او را نشان می دهد. اجازه نمی دهد از صفحه اش تکثیر کنند، چون آن را شخصی و خاص لخظه ی عاشق شدنش به دختر می داند.

  در سکانسی دیگر، آنجا که همزمان با نواختن، آدم های پیرامونش را برای رفیقش توصیف می کند، موریکونه متناسب با کاراکتری که او توصیف می کند ملودی ساخته است!

پ.ن:

* بشنوید،https://s32.picofile.com/file/8478864050/

%D8%AF%D9%84_%D8%A2%D8%B1%D8%A7%D9%85.mp3.html

قطعه ی دلارام با دوتار و صدای جمشید پورعطایی.

تصنیف را امروز جواد، از دوستان دوره ی دانشجویی از تربت حیدریه برایم فرستاد.

* عنوان از متن قطعه.

رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد

  روزهایی که کاخ گلستان می روم، هر بار در یک بخش راهنما هستم؛ در واقع همان صبحی که می رسم کاخ، بر حسب اینکه کدام بخش  کمبود نیرو داشته باشد محل کارم مشخص می شود و این، هیجان انگیز است!

  من در همه ی بخش ها کار کرده ام و بعضی ها را بیشتر دوست دارم؛ مثلا تخت مرمر، شمس العماره، عمارت بادگیر یا کاخ اصلی. این بخش ها به تنهایی برای بازدیدکننده ها جذاب هستند و درباره اشان هم مطالب زیادی برای گفتن هست. اما اکنون دریافته ام که هنر آن است که در بخش هایی که کمتر معروفند یا بازدیدکننده ی کمتری دارند، مثل عکسخانه، حوضخانه یا چادرخانه بتوان مخاطب را جذب کرد و لحظات دلپذیری برای او ساخت.

  طبق گام شمار گوشی ام، در هر قسمتی که باشم  به طور متوسط دو و نیم کیلومتر پیاده روی دارم. بعد از ظهرها به خصوص، احساس ضعف جسمانی می کنم. اما در گیر و دار روزمرگی های ناتمام، نفس کشیدن در فضای کاخ گلستان برایم فوق العاده لذتبخش است. تاریخ و زیبایی مرا در بر می گیرد و  با مخاطبانی از همه نوع برخورد می کنم.

  سه شنبه ی پیش در بخش «موزه مخصوص» در کاخ گلستان، وقتی به خانمی تایلندی که با شوق به اشیای مجموعه نگاه می کرد خوش آمد گفتم، اجازه گرفت که چند پاکت پلاستیکی را روی میز من بگذارد. سپس شروع به صحبت درباره ی ایران کرد: «وقتی می خواستم به ایران سفر کنم، دوستانم می گفتند نرو، خطرناک است. اما من آمدم و به جاهای مختلفش سفر کردم؛  اصفهان، شیراز، تهران. ایران کشور زیبایی ست و مردمانش بسیار مهربان هستند. حالا در صفحه ام درباره ی ایران و زیبایی هایش می‌نویسم.»

  جملاتش را با خرسندی عجیبی بیان می کرد:

« ایران برای من سرزمین شعر است و شاعران بزرگی دارد. آن ها درباره ی عشق شعر می گویند و من شعرهایشان را بسیار دوست دارم.»

   گفتم:«مردم ایران شعر را دوست دارند و فارسی زبانی آهنگین است.»

  در حالی که موقع ادای جملات از دستانش هم کمک می گرفت، تایید کرد و ادامه داد:«حافظ شاعر مورد علاقه ی من است. او شاعری رمانتیک است.»

- اشعار حافظ به گونه ای ست که هرکسی زبان حال خودش را در آن می بیند.

 رفت سمت پاکت های پلاستیکی روی میز من و محتویاتشان را نشانم داد؛ چند دیوان شعر و شاهنامه بودند. دیوان حافظ را که به فارسی و انگلیسی بود نشانم داد. در حالی که آن را ورق می زد، با شور عجیبی درباره اش سخن می گفت.

*عنوان از حافظ

آدمی

و
آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.
یک شب درون قایق دلتنگ
خواندند آن چنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می‌بینم.


«نیما یوشیج»


  این روزها بیشتر از همیشه به این می اندیشم که آگاهی ام از هستی چقدر ناچیز است! برای درک این میزان شگفتی، نیاز به تامل بیشتری دارم؛ سکوت و تعمق و خواندن و سکوت.

پ.ن. ها:

* تصویر: مجسمه ی «درمانگر»، اثر رنه مگریت، از جنس برنز، ۱۹۶۷، موزه هنرهای معاصر تهران.

*بشنوید: ترانه ی کردی «ببارد»، از کانی

https://s32.picofile.com/file/8478672950/Kani.mp3.html

بیرون تراویده است، از گورِ من بهرام، از کوزه‌ام خیام، از مستی‌ام حافظ...

  وقتی دوره ی راهنمایی را تمام کردم، می خواستم بروم هنرستان و گرافیک بخوانم، اما دوری مسافت باعث شد  بروم شاخه ی نظری. آن روزها شاخه ی نظری به دو  رشته ی انسانی و ریاضی-تجربی تقسیم می شد و این دومی از سال بعد به دو شاخه ی ریاضی و تجربی تقسیم می شد. از آنجا که نتوانسته بودم بروم هنر، به دنبال علاقه ی دومم ریاضی، رفتم رشته ی ریاضی-تجربی و سال اول دبیرستان را تمام کردم. در منطقه ی ما کلاس ریاضی وجود نداشت. با تعدادی از بچه ها با مدیر مدرسه صحبت کردیم. قرار شد به انتخاب  معلم هایمان، بهترین ها انتخاب شوند تا  کلاس ریاضی سال دوم تشکیل شود. وقتی در سال دوم کلاس ریاضی تشکیل شد، شور و شوق زیادی داشتیم. درس خوان ترین های مدرسه در کلاس ریاضی گرد آمده بودند. مدیرمان آقای لطفی، مدیری توانمند بود؛ بهترین معلم ها را از دور و نزدیک به مدرسه آورده بود؛ یکی از یکی بهتر.

  کلاس فوق العاده ای داشتیم! خیلی درس می خواندیم. من که سال قبلش هر روز فوتبال بازی می کردم، تقریبا تمام وقتم به درس خواندن می گذشت. از مطالعه ی ریاضی لذت می بردم. یادم می آید که یک بار وسط مهمانی شلوغی، فارغ از سر و صداهای دور و برم، تمرینی را از درس هندسه حل می کردم؛ یک اثبات به کمک تناسب بود. هیچی از مهمانی نفهمیدم. وقتی به جواب رسیدم، نمی دانستم از خوشی چه کنم و  رفتم توی حیاط!

 خیلی به خودمان افتخار می کردیم و در مدرسه هم جور دیگری به ما نگاه می کردند.

  وقتی معلم ریاضی مدرسه ای راهنمایی شدم، با تمام توانم تدریس می کردم؛ ریاضی بچه ها خیلی ضعیف بود. به سرعت معروف شدم به معلمی که زود سر کلاس می رود و دیر و با دستانی گچی از کلاس خارج می شود. خیلی وقت ها زنگ تفریح ها برای بچه ها رفع اشکال می کردم یا برای المپیادی ها نمونه سوال حل می کردم. دنبال روش هایی بودم که بچه ها ریاضی را بهتر یاد بگیرند؛ مجلات ریاضی را می خواندم و در جلسات گروه ریاضی حضوری فعال داشتم. در دوره ای که با سرگروه ریاضی منطقه مان در یک مدرسه بودیم، یک سوال تجزیه را مطرح کرد که ذهنش را مشغول کرده بود؛ نتوانستیم دو نفری حلش کنیم. به خانه که رسیدم آنقدر با آن کلنجار رفتم که حلش کردم. با مادرم تنها بودیم؛ گفتم:«حلش کردم! .. حلش کردم مادر!» 

و مادرم برایم اسپند دود کرد و صلوات فرستاد! 

  معلم ریاضی های دبیرستانی می گفتند وقتی شاگردان تو سر کلاسمان می نشینند، خیالمان از پایه شان راحت است. در همان سال ها از همان مدرسه ی محروم، دانش آموزانم در المپیاد منطقه مقام آوردند.

  ریاضیات و تدریس آن برایم مهم و ارزشمند بود.

  خود اداره مرا به دبیرستان فرستاد و آنجا هم همان طور بودم. در برخی از کلاس های ریاضی، شاگردانی عالی داشتم و از درس دادن به آن ها لذت می بردم... .

حالا از آن روزها سال های زیادی گذشته است؛ اگرچه همچنان با تمام توانم سر کلاس می روم، اما این بچه ها، آن بچه ها نیستند. علم و در راس آن ریاضی، دیگر اهمیتی برایشان ندارد. اصلا درس نمی خوانند، هرچه که باشد. تعداد کلاس های ریاضی در منطقه مان انگشت شمار است و قبولی در رشته های ریاضی در دانشگاه به سختی گذشته نیست، تازه  اگر داوطلبی برای آن رشته ها باشد.

 و  من، پس از بیست و یک سال تدریس ریاضی، دیگر هیچ علاقه ای به تدریس آن ندارم!

  به این می اندیشم که در تمام سال های کاری ام، علاقه ام به ریاضی و نگاه منطقی به همه چیز، چقدر باعث آزار خودم و بقیه شده است و اگر دوره هایی که به علایق هنری ام پرداخته ام نبود، چقدر زندگی برایم سخت تر می شد.

  ماه پیش رفتم اداره و درخواست دادم که در سال جدید به عنوان معلم هنر مشغول به کار شوم؛ می دانستم که سخت قبول می کنند. دیشب امید، از بهترین بچه های کلاس ریاضی های قدیمم که حالا در حسابداری اداره مشغول به کار است به ام خبر داد که با درخواستم موافقت شده است و از سال جدید، نصف موظفم را می توانم هنر درس بدهم. 

*عنوان از حسین صفا

عکسخانه

  امروز راهنمای عکسخانه در کاخ گلستان بودم. این بنا، حوضخانه ی عمارت بادگیر بوده است و از بادگیرهای آن عمارت، هوا وارد اینجا می شده است؛ وقتی هوا با برخورد به حوض مستطیل شکل آن، خنک می شده، به محلی خوش برای نشستن و استراحت تبدیل می شده است که  وزرای دربار مشتری آن بوده اند. 

  عکسخانه در دوره ی پهلوی بازسازی شد و سقف گچی آن و دیوارهایش آجرکاری شد. حوض مستطیل شکل آن هم به حوض کوچک امروزی تبدیل شد.

  در حال حاضر، عکسخانه به عنوان محلی برای به نمایش گذاشتن بخشی از عکس های مجموعه آلبوم های عکس کاخ گلستان استفاده می شود.

عکسخانه، مجموعه کاخ گلستان

پ.ن. ها:

* در این بنا چند اتاق کوچک وجود دارد؛  میرزا رضای کرمانی، پس از ترور ناصرالدین شاه، مدتی را در یکی از همین اتاق ها زندانی بوده است. حیدر خان عمو اغلی هم پس از ترور ناموفق  محمدعلی شاه، در یکی از این اتاق ها زندانی شده بود.

* عکاسی به فاصله ی سه سال پس از اختراع آن در اروپا، از طریق دوربین عکاسی اهدایی ملکه ویکتوریا به محمدشاه قاجار، وارد ایران شد و به خصوص در دوره ی ناصرالدین شاه به سرعت پیشرفت کرد؛ در آن دوران، به عنوان یک حرفه در دارالفنون تدریس شد و عکاسان زبده ای تربیت شدند.

* آلبوم های عکس کاخ گلستان شهرتی جهانی دارند؛ انبوهی از عکس هایی که از آن دوران به جا مانده اند، اطلاعات ارزشمندی در زمینه های مختلف به ما می دهند. مدتی پیش، فردی ناشناس چند هزار عدد از این عکس ها را در فضای مجازی منتشر کرد که عکس های حیرت انگیز در بین آن ها کم نیست!

تنگنا

  زنده یاد سعید راد،

بازیگری قدرتمند، حرفه ای، باشخصیت و با زبان بدنی عالی بود که متاسفانه هیچ گاه آن طور که باید، قدرش دانسته نشد؛ در اوج بود که انقلاب شد و پس از انقلاب و رکوردشکنی «عقاب ها» (ساموئل خاچیکیان،۱۳۶۳) در گیشه، ممنوع الکار شد. غربت کشید و با «دوئل» (احمدرضا درویش، ۱۳۸۲) بازگشت شکوهمندانه ای داشت.

 ماندنی‌ترین تصویری که از او در ذهنم زنده است، «تنگنا» و صدای فریدون فروغی بر موسیقی اسفندیار منفردزاده است.

سعید راد در «تنگنا»، امیر نادری، ۱۳۵۲

یادش گرامی!

پ.ن.: 

بشنوید:https://s32.picofile.com/file/8477782850/Dariush_Jangal.mp3.html ترانه ی «جنگل» از فیلم «خورشید در مرداب» با بازی سعید راد (محمد صفار، ۱۳۵۲)، موسیقی بابک بیات، ترانه ی ایرج جنتی عطایی و صدای داریوش.

کاخ ابیض

  پس از مدت ها، امروز به عنوان همیار در مجموعه ی کاخ گلستان بودم و قرار است حداقل هفته ای یک بار در خدمت این مجموعه باشم.

ورودی غربی کاخ ابیض (موزه مردم شناسی)، مجموعه ی کاخ گلستان

  امروز در موزه مردم شناسی بودم که ساختمان آن در دوره ی ناصرالدین شاه و به جای عمارتی که آغامحمدخان ساخته بود احداث شد و به خاطر رنگ سفید نمای بیرونی اش در ضلع شرقی به کاخ ابیض (سفید) معروف شد؛ انگیزه ی ساخت بنا، جایی برای نگه داری از هدایای ارزشمندی بود که سلطان عبدالحمید عثمانی به دربار ناصرالدین شاه اهدا کرده بود و شاه جایی برای آن ها نداشت!

  پس از ناصرالدین شاه، کاربری آن تغییر کرد و مثلا در دوره ای، دفتر کار احمدشاه قاجار بود. 

  با دستور رضاشاه برای تاسیس بنگاه مردم شناسی و فرستادن کارشناسانی جهت گردآوری نمونه هایی از پوشاک، ابزارآلات و صنایع دستی نقاط مختلف کشور، زمینه ی ایجاد نخستین موزه مردم شناسی ایران شکل گرفت. سال ها بعد در ۱۳۴۷، اشیای آن موزه به کاخ ابیض انتقال یافت و از آن پس نامش به موزه مردم شناسی تغییر کرد.

  این مجموعه، تنها بخش قابل بازدید از مجموعه ی کاخ گلستان در پیش از انقلاب بود که در دوره هایی بسیار پر رونق بود. امروزه اما خبری از آن رونق و شکوه گذشته اش نیست و برای بازدیدکنندگانی که خستگی  گذر از کاخ های پر زرق و برق دیگر و معمولا به عنوان آخرین ایستگاه به اینجایی می رسند که به خصوص به خاطر دیوارهای ساده اش کمتر نشانی از کاخ دارد و بعد با عنوان موزه مردم شناسی بر سر در آن مواجه می شوند، جذابیت چندانی ندارد.

  اما برای بازدیدکننده های جدی تر، اشیای با ارزش و گاه بی نظیری را در این مجموعه می بینیم؛ دو تابلوی قلابدوزی و معرق روی پارچه ی پشمی از دوره ی فتحعلیشاه قاجار که توسط استاد آقا بزرگ اصفهانی با ظرافت تمام کار شده است، اشیایی بازمانده از تکیه ی دولت به عنوان بزرگ ترین تالار نمایش در دوره ی قاجار که اکنون اثری از آن باقی نمانده ست، چند تابلوی رنگ و روغن نقاشی قهوه خانه ای، سه تابلوی نقاشی رنگ و روغن از حسین شیخ، از شاگردان متاخر کمال الملک و از جمله تابلوی سفره ی هفت سین نوروزی او، صنایع دستی و  لباس هایی از اقوام مختلف ایران از دوره ی زندیه تا پهلوی، از جمله ی این اشیا می باشند.

همیان (کیسه ی پول)، از مجموعه اشیای کاخ ابیض

چراغ

شب، دره دور
و چراغ‌ها
از میان همه‌ی چراغ‌ها
تنها یک چراغ روشن بود
چراغ شاعری
که کلمات مجروح را پرستاری می‌کرد.

«شیرکو بیکس»
*نقاشی با عنوان: The Renowned Orders of the Night، از آنسلم کیفر، ۱۹۹۷.

درد دانستن

دیشب مهمان مادر بودیم. 

پس از مرگ پدر،  شب ها به نوبت پیشش می مانیم. بعضی ها منظم  و   بعضی ها هم چند هفته یک بار.

مادر کم حوصله تر شده است و به لحاظ جسمانی افت کرده است. به سختی قبول می کند که خانه ی بچه ها برود و بیشتر وقت ها تنهاست. اخلاقش همین طوری ست؛ هیچ جا را مثل خانه ی خودش نمی داند.

 وقتی به تنهایی اش فکر می کنم دلم می گیرد. البته که پدر خیلی به خوابش می آید. «گاهی در پذیرایی قدم می زند  و  گاهی دم  در می نشیند.» پیداست که نگران مادر است؛ درست مثل آخرین حرف هایش به مادرم پیش از مرگ، و  حرف هایش در وصیت نامه اش.

شب های روشن، فرزاد موتمن، ۱۳۸۲


چندین هزار جنگل شاداب

  درگیری های کاری که تا اواسط خرداد داشتم، از کلاس های فشرده ی تدریس در مدرسه و بیرون و بعد تصحیح برگه های پایه ی هشتم که امسال به ام داده بودند تا کارهای روزمره ی تمام ناشدنی، حسابی خسته ام کرده بود. در آن روزها از هرچیزی برای اینکه حالم بهتر شود استفاده می کردم؛ باز کردن پنجره ای که رو به کشتزارهای پشت مدرسه است و ایستادن در برابر بادی که تو می زد، موزیک هایی که توی ماشین در راه مدرسه می شنیدم، یا وقتی که در همین مسیر باران می گرفت و زیر باران رانندگی می کردم... . دلم می خواست به قول سپهری در شعر «در گلستانه»، لب آبی گیوه ها را بکنم و پاهایم را در آب کنم تا تنم هشیار شود!

 روزهایی تکراری و خسته کننده بود.

اما بالاخره تمام شد. اگرچه حالا هم تصحیح برگه های امتحان نهایی را دارم، اما به هرحال فراغتی حاصل شده است.

  دلم تماشای سپیدارها را می خواهد و می دانم که می شود.

احساس می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
می‌روید از زمین.

«شاملو»

لبخند می زنم بر خستگی...

   برای همه ی بچه هایی که روزی شاگردم بوده اند و به هر دلیل جانشان را از دست داده اند ناراحتی کرده ام؛ اما برای علیرضا که چند روز پیش به رحمت خدا رفت ناراحتی ام خیلی بیشتر بود.

  یادم نیست چند سال پیش شاگردم بود، حداقل هفت هشت سال پیش بود. علیرضا به لحاظ جسمانی رشد متعارفی نکرده بود، سرش نسبت به بقیه ی تنش بزرگتر بود و دست و پاهای کوچکی داشت. گرفتار مشکلات تنفسی هم بود که بالاخره همان جانش را گرفت. دائما روی ویلچر بود. به ندرت حرف می زد، اما همیشه لبخند داشت؛ اصلا صورتش جوری بود که به محض نگاه کردن به اش، ناخودآگاه لبخندت می گرفت. 

  بچه های مدرسه دوستش داشتند و کمکش می کردند. همه او را به عنوان یک استقلالی دو آتشه می شناختند؛ لیدرهای تیم هم می شناختنش و در صفحه ی اینستاگرامش عکس هایی را که با بازیکنان یا کادر تیم استقلال گرفته بود به اشتراک می گذاشت. در معرفی صفحه اش هم نوشته بود:«با پرچم استقلال خاکم کنید». وقتی مرد، بچه ها، چه پرسپولیسی ها و چه استقلالی ها، برایش استوری گذاشتند و ابراز ناراحتی کردند.

  در یکی از پست های صفحه ی اینستاگرامش، به کمک نرم افزارهای ویرایش عکس، خودش را به صورت انسانی با اندامی طبیعی درآورده بود؛ صورتش در اندامی سالم با فیگورهای مختلف، به مخاطب لبخند می زد.

*عنوان از این شعر  فرناندو پسوآ:

آری خسته‌ام
‏و به نرمی لبخند می‌زنم بر خستگی،
‏که فقط همین است؛
‏در تن آرزویی برای خواب،
‏در روح تمنایی برای نیَندیشیدن

جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها...

سلام ای شب معصوم!
سلام ای شبی که چشم‌های گرگ‌های بیابان را
به حفره‌های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می‌کنی
و در کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را می‌بویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف‌ها و صداها می‌آیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا می‌بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا می‌بافند
سلام ای شب معصوم

میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست
چرا نگاه نکردم؟
مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر می‌کرد

چرا نگاه نکردم؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه‌های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
و آن کسی که نیمه ی من بود، به درون نطفه ی من بازگشته بود
و من در آینه می دیدش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه‌های اقاقی شدم
انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهوده‌ای در این دریچه ی مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم؟
تمام بوسه‌ها و نوازش ها می‌دانستند
که دستهای تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم...
«فروغ فرخ‌زاد»

ارزیابی شتابزده - ۳۷

*جنگ جهانی دوم: از خطوط مقدم [مستند]، راب کلدستریم، ۲۰۲۳

امتیاز: ۴ از ۵

مروری بر جنگ جهانی دوم از آغاز تا پایان (۱۹۴۵-۱۹۳۹).

  فیلم تماما با استفاده از تصاویر آرشیوی باقی مانده از جنگ جهانی دوم روایت می شود؛ تصاویری که ترمیم شده اند یا رنگی شده اند و البته متناسب با روایت استفاده شده اند.

 فیلم با روایت گزارش گونه، بهره گیری از تصاویر واقعی و ارائه ی نظرات طرف های درگیر، تلاش می کند نگاهی بی طرفانه به وقایع جنگ جهانی دوم داشته باشد.

 ‌نقطه ی قوت فیلم در نگاهی ست که به وقایع جنگ دارد؛ راویان از سربازان و مردم عادی دو طرف، از تجربیات خود می گویند: جنگ در هرحال، هیچ برنده ای ندارد. برخی از تصاویر استفاده شده در فیلم به شدت تکان دهنده است.

به نظرم جای برخی اتفاقات در فیلم خالی است:

- بمباران درسدن در آخرین ماه های جنگ توسط متفقین که چرچیل نقشی مهم در آن داشت و طی آن هواپیماهای انگلیسی و آمریکایی با بیش از دو هزار بمب افکن و جنگنده به طرزی وحشیانه، حدود نود درصد از این شهر زیبا و تاریخی را که با فلورانس مقایسه می شد از بین بردند و غیرنظامیان زیادی را کشتند.

- پرداختن بیشتر به جنایات جنگی ژاپن از جمله در چین،  که نقش زیادی در همراهی افکار عمومی با دولت آمریکا پس از بمباران هسته داشت.

پ.ن. ها:

*کورت ونه گات (نویسنده ی آمریکایی)، کشته های بمباران درسدن را ۱۳۴۰۰۰ نفر ذکر کرده است و گونترگراس (نویسنده ی آلمانی) آن را یک جنایت جنگی خوانده است.

* فیلم می تواند در تدریس تاریخ مورد استفاده قرار گیرد چرا که خلاصه کردن چنین جنگی در شش اپیزود، کار ساده ای نیست که این فیلم موفق شده است آن را به انجام رساند.  

نگهبان عبوس رنج خویش

جهان را بنگر سراسر
که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود
از خویش بیگانه است
و ما را بنگر
بیدار
که هشیواران غم خویشیم
خشم‌آگین و پرخاشگر
از اندوه تلخ خویش پاسداری می‌کنیم
نگهبان عبوس رنج خویشیم
تا از قاب سیاه وظیفه‌ای که بر گرد آن کشیده‌ایم
خطا نکند
و‌جهان را بنگر
جهان را
در رخوت معصومانه‌ی خوابش
که از خویش چه بیگانه است!
ماه می‌گذرد در انتهای مدار سردش
ما مانده‌ایم و روز نمی‌آید!

«شاملو»