هفته ی پیش سر جلسه ی امتحان حسابان کلاس سوم ریاضی، صحبت های جالبی پیش آمد؛ می دانم که چندتا از بچه ها کلا از فضای درس دور شده اند؛ درباره ی یکی شان حدس زدم که علاقه ی زیادی به موسیقی دارد و حدسم درست بود. آن هم موسیقی «رپ». متوجه شده ام که خیلی از بچه ها رپ گوش می کنند. دو سال پیش هم چندتا از شاگردهایم آهنگی را ضبط کرده بودند که شعر و ملودی اش هم از خودشان بود و چند نفری خوانده بودنش. آن هم رپ بود و انصافا به عنوان اولین کار، بد نبود.
خلاصه چند دقیقه ی پایانی امتحان به حرف زدن درباره ی موسیقی گذشت. به همان که حدسی درباره اش زدم گفتم:« که لابد با خودت می گویی کاش این امتحان حسابان لعنتی نبود و به جایش درباره ی موسیقی حرف می زدیم!»
این حسی بود که خودم هم در دوره ی دبیرستان و کلا خیلی وقت ها داشته ام...
این بود که وقتی امتحان رو به اتمام بود، صحبت هایمان از ریاضی به موسیقی کشید و این که چرا ما این قدر محدودیم در انتخاب هایمان... از "برایان آدامز" گفتم برایشان و از "لئونارد کوهن" و "لوئیس آرمسترانگ"...
حس می کردم که چه قدر لذت می برند از این که معلم ریاضی شان به جای حسابان و جبر، از موسیقی برایشان حرف می زند؛ هرچند مختصر. یک بار هم یک کتاب عکاسی سر کلاسشان بردم و درباره ی عکس حرف زدیم و چه قدر استقبال کردند. خیلی وقت ها در دلم می گویم که کاش معلم انشایشان بودم!
خیلی وقت ها دوست دارم درباره ی همین چیزها حرف بزنم؛ همان طور که در دوره ی خودم، لذت می بردم از این که معلمی داستان کوتاه برایمان بخواند، یا معلمی ساز بلد باشد. حرف زدن درباره ی عکاسی، موسیقی... و همه ی آن چیزهایی که به درون ما می پردازند؛ همه ی آن چیزهایی که همچون آخرین حباب های اکسیژن در یک مرداب اند٬؛ مردابی که همه مان را در بر گرفته. روزمرگی های ریز و درشتی که همه چیزمان شده. واقعا مرز بین مرگ و زندگی چیست ؟شاید هم تا حالا مرده باشیم! همین است که وقتی کسی از این چیزها برایمان می گوید، انگار که از جایی دور آمده، جایی که تنها در عمق وجودمان حسش می کنیم، البته اگر عمقی مانده باشد!
وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچکس نیست!
"فروغ فرخزاد"
پ.ن:
عکس از «آندره کرتژ»
...
افروختن سیگاری باشد
در فاصله ی رخوتناک دو همآغوشی..
"فروغ فرخزاد"
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آورند
به مادرم که در آینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت - سلامی ، دوباره خواهم داد
می آیم ، می آیم ، می آیم
با گیسویم : ادامه ی بوهای زیر خاک
با چشمهام : تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم ، می آیم ، می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا ،
در آستانه ی پر عشق ایستاده ، سلامی دوباره خواهم داد...
(فروغ فرخ زاد)
تصاویر زیر مربوط به خانه ی پدری فروغ است، در محله ی امیریه ی تهران، کوی خادم آزاد:
(عکس ها از خانم برنا قاسمی، ایسنا)
«کوچه ای هست که قلب من آن را از محله های کودکی ام دزدیده است...» (ف.ف/تولدی دیگر)
این آشپزخانه، زمانی اتاق فروغ بوده.
و تصاویر دیگر:
این عکس را که می بینم، دختری تنها در خاطرم می آید که پشت پنجره، به خزان باغچه اش می نگرد...
"به یاد آر که زندگی من باد است
و چشمانم دیگر نیکویی را نخواهد دید
و چشم کسی که مرا می بیند، دیگر به من نخواهد نگریست
و چشمانت برای من نگاه خواهد کرد و من نخواهم بود."
عهد عتیق – کتاب ایوب – باب هشتم
( از گفتار فیلم «خانه سیاه است» )
۱۱ خرداد ۹۲