فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

باغ آرزوها...


برای دوستم، داوود عباسی

  داوود عزیز! دوست دیرینه ام! 
  نمی دانم هنوز هم می توانم دوستت بخوانم یا نه؟ دیریست که تو را ندیده ام....  
  بر من خرده مگیر، که می دانم می گیری. جنگیده ام با روزگار. ساخته ام. سوخته ام. و سپید بر سپید انداخته ام. بزرگ شده ام. پدر شده ام. عینک نمی زنم!... 
  بر من خرده مگیر!
  پیش از این ها زندگی را جور دیگر می دیدم؛ آن روزهای خوبی که در کنار هم بودیم. آن روزهای فارغ از روزگار. یادت هست؟ راستی، چه قدر یادت مانده آن روزها و شب ها را؟
  تو را سر کلاس ادبیات شناختم. با آن ریش و عینک کائوچویی ِ مشکی. و بعد «هفته نامه ی مهر» و دعوت شدن به تماشای نمایش «باغ آرزوها». یادش به خیر که تا روزها با بچه ها در راهروی خوابگاه، گاه و بی گاه فریاد می زدیم: "آقای لِسِتو!"...، و این دوستی گل کرد و رسید به دیدارهای نو تر. چندتا بلیت مهمان برایم جور کردی در تئاتر شهر؟!... نمایش «رقص روی لیوان ها» را یادت هست؟ «زائر» حمید امجد را به خاطر داری که به خاطرش سر کلاس «نقد صحنه» ی حوزه هنری و توی آن جماعت، پا شدی و از کار دفاع کردی؟... سفر شیراز و آن چادربازی یادت هست؟... آن شبِ سرد «چشمه اعلا» به خاطرت مانده؟... آن رقص کردی در شب پایانی اجرای نمایش «آدم برفی»، «جشن سَده»،... چندتایش را بشمرم؟!...
  راستی، «پوتلی» را هنوز هم اجرا می روی؟!
 می دانم که پیش خود می گویی چرا تماس نگرفته ای؟... خواستم، نتوانستم. نشد. بر من ببخش!  
 این حرف ها توی دلم مانده بود؛ خواستم در جایی بنویسم اش... می دانم که کافی نیست!
 می دانم که خوب می دانی، که خاطرت چه قدر برایم عزیز بوده و هست....

"مکتوب خود سفید فرستاده ام به دوست/ شرح وفای او که ندارد نوشته ام." 
  

و پاسخ داوود...:

برای دوست ترین دوست روزهای روشن...!
اسماعیل بابایی...

اسماعیل جان...عالَم دوستی عالم رمز و راز مهر وتجربه های ناب محبت است.
همه ی اینهایی که برشمردی خوب به دلم دارم...
خوبِ خوب... چنان که پاره ای از روزهایم را به ان خاطرات وصله زده ام...!
به آن روزها اضافه کن؛
ظهیرالدوله وفروغ را...
کلاسهای چرمشیر و شب فیلمنامه های  حوضه را...
نقد فیلم معززی نیا را که من پول کلاس را نداشتم و با تو نیامدم  وتو هر هفته برایم  بازتعریف می کردی...
شبهای تمرین و بیداری آدم برفی و طرحهایی که تو بر پوسترش زدی را...
تک گویی ات برآغاز نمایش مجلس سقراط کشی را...
یادت هست شجریان را نمی پسندیدی وبعد از دوسه بار پیشنهاد دوستانه، حالا از من بیشترش دوست می داری...
اسماعیل جان...! 
ذهن خسته ام یاری نمیکند خاطرات بسیار آن روزها را که همه را در دل وجانم دارم...!
این بازی روزگاراست وخط و ربط ناموزونش که بیش از آنکه جمع کند تفریق میکند...!
دوستت دارم و دوستی مان را پاس می دارم و خوب می دانم...

اوقات خوش آن بود که بادوست به سررفت      باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین        افسوس که آن گنج روان رهگذری بود...


تیر ۹۳
نظرات 1 + ارسال نظر
مجید مویدی شنبه 16 آبان 1394 ساعت 18:34

سلام بر اسماعیل بابایی عزیز
آقا دلمون براتون تنگ شده بود. اومدیم سلامی عرض کنیم. حالتون خوبه؟
کار و بار نوشتن و فیلم سازی و اینها به کجا کشید؟ خوب پیش میره؟

سلام بر مجید مویدی عزیز!
آقا احساس متقابله،
سپاس.
الان دغدغه ی اصلی م راه اندازی مجدد وبلاگ و مرتب کردنش هست.
خدمت خواهم رسید.
باز هم سپاس!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد