فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم

  نیکلسن گفت: « فقط به همین یه سوال جواب بده. آموزش و پرورش مورد علاقه ی منه. آخه، کار من تدریسه. برا همین می پرسم.»

  تدی گفت:« ببین... مطمئن نیستم که چه کارهایی می کردم، اما چیزی که یقین دارم کنار می ذاشتم، نحوه ی شروع تحصیل بچه هاست.» دست هایش را بر هم تا کرد، کمی فکر کرد و گفت:« فکر می کنم بچه ها رو دور هم جمع می کردم راه شناختن خودشونو به شون یاد بدم، نه این که به شون یاد بدم، چطور اسم شونو بنویسن و ازاین جور چرندیات... گمونم ، حتی پیش از این کار،  وادارشون می کردم از همه ی چیزهایی که پدر و مادرهاشون و آدم های دیگه به شون گفته ن، وجودشونو خالی کنن. یعنی می خوام بگم، حتی اگه پدر و مادرهاشون به شون گفته ن که فیل بزرگه، می گفتم اینو هم از وجودشون بریزن بیرون. می گفتم، فیل وقتی بزرگه که کنار چیز دیگه ای، مثلا سگ یا زن قرار بگیره.» سپس لحظه ای فکر کرد و گفت:« حتی به شون نمی گفتم که فیل خرطوم داره. اگه فیلی دم دست بود، می آوردم به شون نشون می دادم، می ذاشتم قدم زنان کنار فیل برن، بدون این که از پیش، چیزی از فیل بدونن، درست همون طور که فیل چیزی از اون ها نمی دونه. همین کارو در مورد علف می کردم یا چیزهای دیگه. حتی به شون نمی گفتم که علف سبزه. رنگ ها چیزهایی جز یه مشت اسم نیستن. یعنی می گم اگه به شون بگم علف سبزه این کار سبب می شه که از پیش بدونن علف چه شکلی یه - این شیوه ی شماست - و نه شکل دیگه ای که احتمالا ممکنه درست باشه یا حتی خیلی بهتر... نمی دونم. من فقط وادارشون می کردم تا ذره های آخر سیبی رو که پدر و مادرهاشون یا هر کسی دیگه ای وادارشون کرده گاز بزنن، بالا بیارن.»

« ترسی نداری که نسل کوچکی آدم نادان بار بیاد.»

تدی گفت:« چرا؟ اون ها نادان تر از فیل که نیستن یا نادان تر از پرنده یا درخت.به صرف این که چیزی این حالتو داره و اون حالتو نداره نمی تونیم اسم شو نادانی بذاریم.»

« درسته؟»

تدی گفت:« درسته! ازین گذشته، اگه دل شون بخواد اون چرندیاتو یاد بگیرن، اون همه اسم و رنگ و شی رو. قصد من اینه که از اول شیوه ی درست نگاه کردن به اشیا رو یاد بگیرن، نه اون طور که همه ی سیب خورها به اشیا نگاه می کنن - منظور من اینه.»


دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم، جی. دی. سلینجر، ترجمه ی احمد گلشیری، انتشارات ققنوس، چاپ دوازدهم: ۱۳۸۹، صص۲۶۰ و ۲۶۱.


اسفند ۹۳

نظرات 2 + ارسال نظر
Baran سه‌شنبه 9 شهریور 1400 ساعت 14:30

اجازه آقا؟!

در سریال معلم دهکده؛ نامزد معلم ازش میپرسه شما که قاضی بودید چرا رها کردید و معلم شدید؟

ایشون جواب میدن:

چون وقتی به مراجعینم و مجرمینی که پیش من می آمدند دقیق می شدم 

می دیدم که اونها کسانی هستند که یا آموزش ندیده اند

و یا آموزشی که دیده اند درست نبوده و به خودم گفتم: به جای پرداختن به شاخ و برگ باید به اصلاح ریشه بپردازیم.

و ما چقدر به معلم دانا، امثال شما بیش از قاضی عادل نیازمندیم

سلامت و سرافراز باشید همیشه.

خیلی محبت دارید؛ شرمنده می کنید.

سپاس بابت این دیالوگ. کاش گوش شنونده و وجدان بیداری بین مسئولان هم بود در این زمینه!

خیلی ممنونم از حضورتون.

Baran دوشنبه 17 شهریور 1399 ساعت 12:28

آنگاه که دستی
این کتاب را بگشاید
و دیده ای
بر این کلمات افتد
تو پیام خود را
در گوشی زمزمه کرده ای
و دلی از نور تو روشن شده است

``بیژن جلالی``


بمبوره آقا.دلم خواست لپ تدی رو بکشم و
بگه؛تو خیلی بامزه و نابغه ای پسر!
البته دروغ چرا؟ لحن ایشان منو یاد آقای هیراد میندازه.سلامت باشندو
باشید.
بمبوره.زور سپاس له گشت پست ها و تصاویر فره خاس تان.

خیلی ممنون بابت این شعر قشنگ.

تدیِ این داستان واقعا شخصیت جذاب و خاصی داره.
محبت دارید؛ خدا عزیزانتون رو در کنارتون سلامت بداره.
خواهش می کنم؛ زور سپاس ئه رای حضورتان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد