فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

شب را بِدَف...


دف را بزن! بزن! که دفیدن به زیر ماه در این نیمه شب، شب 

دفماهها 

فریاد فاتحانه ی ارواحِ هایهای و هلهله در تندری ست که میآید 

آری، بِدف! تلالوِ فریاد در حوادث شیرین، دفیدنی ست که

میخواهد فرهاد 

دف را بِدف! که تندرِ آینده از حقیقت آن دایره، دمیده، دمان است

و نیز دمان تر باد! 

دف در دفِ تنیده و، مه در مهِ رمیده، خدا را بِدف! به دف روحِ 

آسمان، به دف روحِ من بِدف! 

شب، بعد از این سکوت نخواهد دید 

من، بعد از این شب توفانی 

تا صد هزار سال نخواهم خفت 

شب را بِدف! دفیدنِ صدها هزار دف! 

مهتاب را 

با روح من بِدف! دف خود را رها نکن، تو را به لذت این لحظه

میدهم قسم، دفِ خود را رها

نکن!


ای کردِ روح! 

گیسو بلند! 

قیقاج ــ چشم! 

ابرو کشیده سوی معجزه ها، معجرِ هوس! 

خشخاش ــ چشم! 

خورشید ــ لب! 

دزدِ هزار آتش، ای قاف! ای قهقهِ گدازه ی مس در تب طلا،

دفدفدفِ تنورِ تنم را بدف! دف خود 

را رها نکن!


"رضا براهنی"



 پ.ن:

 امشب را پیش پدر هستم در بخش پست سی سی یوی بیمارستان؛ رفتم بیرون و کاخ یاقوت را در شب هم دیدم!

 پدر تازه خوابیده است؛ کمی پاهایش را مالش دادم تا دردش کم تر شود. پلاستیکِ نوک عصایش افتاده بود و همین، احتمال لیز خوردنش را می داد؛ یکی از هم اتاقی ها که پیرمردی ست، رفت و از اتاق دیگر یک کارد میوه خوری گرفت و با هم رفتیم انتهای سالن و از سر شلنگ آبی، تکه ای بریدیم و عصا را ردیف کردیم!

 هم اتاقی ها که برای چندمین بار راهشان به این جا افتاده می گفتند حیوانات وحشی یی چون روباه و گراز شب ها پشت همین بخش می آیند؛ امشب هم گرازی آمده بود و غذایی را که یکی از بیماران برایش گذاشته بود خورده بود!