٭ تیغه ی برف پاک کن ماشین را که صدا می کرد عوض کرده بودم. هیراد از این بابت ناراحت بود؛ می گفت این رو عوض کن و اون قبلی رو بزن تا صدا بده!
٭ داشتیم از ماشین پیاده می شدیم که ببرمش پیش دبستانی. همزمان، یکی از همکلاسی هایش که خانه شان کنار پیش دبستانی ست، درآمد و دست تکان داد و با صدای بلندی به هیراد سلام کرد. هیراد اما جوابی نداد و اخم کرد. گفتم:"بابا به دوستت سلام کن."
گفت:"این دوست من نیست؛ دوست من فقط گلنازه!"
و گلناز از همکلاسی هاش هست که هیراد را خیلی دوست دارد؛ مادرم می گفت دست های هیراد را می گیرد و می بوسد! گاهی هم موقع خداحافظی یکدیگر را بغل می کنند.
٭ یک مدتی که در پیش دبستانی سوره ی فیل را باهاشان کار کرده بودند، گهگاه آن را می خواند. مثلا درِ یخچال را که باز می کرد می گفت:"الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل"
یک شب هم خودش را سُراند زیر پتویی روی مبل و همزمان گفت:"اعوذ بالله من الشیطان الرجیم"
و در حمام هم وقتی یکباره زیر دوش رفت با صدای بلندی گفت:"الـــــــــله اکبــــــــر"!
٭ چند وقت پیش که برایش پیتزا پختم، خیلی خوشش آمد. گفت:"تو فوق العاده ای بابا! خیلی خوشمزه ست!"
یک بار هم گفت:" بابا! می خوابی دلم برات تنگ می شه!"
٭ به مادرم می گوید:"من سنبل تو ام!"
٭ پرسیدم:" بابا رو چندتا دوست داری؟"
- هــــــــوم...، ۲۰ تا.
+ همه اش ۲۰ تا؟
- خُب...، ۷۲، ۷۳، ۷۴، ....، ۷۹ تا!
٭ می گویم: "چرا پشت دستت رو خط خطی کرده ای؟"
+ چون شیطونم دیگه!
٭ می گوید:"من خدا رو دیده ام."
- کِی؟
+ وقتی هنوز خلق نشده بودم!