فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

بستنی زرشکی


 به دفتر دبیران که می رسم،در و پنجره ها را باز می کنم تا هوای دم کرده خارج شود. چه طور می توان در این هوا نفس کشید؟... یاد پدرم می افتم که هرجا با هم می رفتیم، اول در و پنجره ها را باز می کرد تا هوا عوض شود.

نسیم خنکی دفتر دبیران را پُر می کند.

 ساعت اول که سر کلاس یازدهم تجربی می روم، در و پنجره ها باز است؛ پرده ها تکان می خورند. پشت پنجره می روم. باد گندمزارها را به جنبش انداخته است. هوا پاکِ پاک است.

 وقت رسم کردن یک تابع چندضابطه ای، نمی دانم چرا یاد حرف دیروز هیراد می افتم؛ وقت برگشتن به خانه، درباره ی شیطان سوالاتی پرسید. وقتی رسیدیم، رفت دستشویی و بیرون که آمد با عصبانیت گفت:"اصلا به شیطان چه؟!"

 ناخودآگاه خنده ام می گیرد. بچه های کلاس بی آن که دلیل خنده ام را بدانند، می خندند. به بچه ها می گویم تابع رسم شده را وارد دفترشان کنند. دم در کلاس می روم. آقای معاون چند دانش آموز را ردیف کرده است و به نوبت شلنگی کف دستشان می زند. نگاهم به دم در کلاس رو به رویی می افتد. دانش آموزی به لبه ی چهارچوب درِ بسته ی کلاسی تکیه داده است و در حالی که به مراسم تنبیه نگاه می کند، یک بستنی زرشکی رنگ را لیس می زند!


پ.ن: 

 طی روزهای گذشته و به ویژه روز دوازدهم اردیبهشت، خیلی از شاگردهای قدیم و فعلی با کامنت ها و استوری های پرمهرشان، شرمنده ام کردند؛ سپاسگزارشان هستم.