فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

هر کجا برگی هست، شور من می شکفد....


 ٭ از خیابان می گذریم، یکهو هیراد می ایستد. می رود به سمت جدول کنار خیابان. گیاهی را که در خشکی کنج جدول روییده است نشانم می دهد. می نشیند روبه روی گیاه و می گوید:"بابا نگاه کن، این جا گیاه درومده!"

 یاد سپهری می افتم که یکی از دوستانش (جلال خسروشاهی؟) چنین خاطره ای از او تعریف می کند.

 یک بار هم ماشین را کنار پل کوچک فلزی یی پارک کرده بودم که گیاهان از کف جدول روییده بودند و از لای درزهای میله های فلزی بیرون زده بودند؛ هیراد چه ذوقی می کرد برایشان! 

٭ پدرم می گوید هیراد به من گفته است که می خواهد تاریخ بخواند!

٭ از پله های آپارتمان پدر که بالا می رویم از خانه همسایه شان صدای جارو برقی می آید. هیراد می گوید:" فکر کنم می خواد براشون مهمون بیاد!"

٭ با پدرم و هیراد می رفتیم بانک. پدر به کمک عصا و خیلی آرام قدم برمی داشت. هیراد گفت:"پدر بزرگ خیلی کُند می آی."

گفتم:"پاهاش درد می کنه بابا."

 پدر گفت شما از پیش بروید.

 با هیراد رفتیم آن طرف خیابان. هیراد گفت:"پدر بزرگ چرا نیومد؟"

گفتم:"می آد بابا؛ زودتر بریم نوبت بگیریم."

گفت:"من تنهاش نمی ذارم. صبر می کنم تا بیاد."

معمولا هر جایی می رویم، اگر بچه ای ببیند، می رود باهاش بازی می کند. توی بانک یک دختربچه ی موطلایی زیبا، در ردیف جلو، کنار مادرش نشسته بود. هیراد رفت وسط سالن و برای جلب کردن او به سمت خودش، شروع کرد به ادا و اطوار درآوردن! دست و پاهایش را بالا و پایین می کرد، همزمان با صداهای متفاوت از دیالوگ های فیلم هایی که دیده بود می گفت، ادای شمشیر بازی را در می آورد و ... و دخترک مات و مبهوت نگاهش می کرد. از آن جا که مادر دختربچه اجازه ی جُم خوردن به او نمی داد، هیراد تلاشش را بیشتر کرد! فقط مانده بود پشتک بزند!... بالاخره تلاش هایش جواب داد و دخترک رفت وسط سالن!

٭ طوفان چند وقت پیش تهران شیشه ی یکی از پنجره های راه پله را از جا درآورده بود. همسایه ی طبقه ی دوم سر رسیده بود و نگذاشته بود شیشه بیفتد. فرداش دیدم که چهارپایه ای گذاشته است و معلوم بود سعی کرده است شیشه را جا بیندازد و نتوانسته است. رفتم بالای چهارپایه که شیشه را جا بیندازم. هیراد گفت:"بابا این چهارپایه که مال ما نیست؟"

گفتم:"اشکالی نداره بابا، این رو گذاشته ن برای همین کار."

گفت:"به نظرم درست نیست از چهارپایه ی اون ها استفاده کنیم."

آمدم پایین و گفتم:"حق با توئه پسرم!"

٭ از پرسش های معمولش درباره ی اعداد این ست که مثلا ترکیب دو یا سه رقم با هم چند می شود. پرسید:"یه نُه انگلیسی با یه نُه فارسی می شه چند؟"

٭ داشتیم با هم شوالیه ی تاریکی را تماشا می کردیم که تقابل بتمن و جوکر است. یک جا، پس از دیالوگ های جوکر گفت:" چه حرف های خوبی می زنه!"

٭ می گویم اگر قرار باشد از خدا فقط یک چیز بخواهد، آن چیست؟ می گوید:"دایناسورها زنده بشن!"

٭ وقتی حوصله ی گفت و گوی تلفنی را ندارد یا می خواهد به اصطلاح طرف را بپیچاند می گوید:"اللهُ خیاط، فلان و بهمان، قربانت، خداحافظ!"


پ.ن.ها:

٭ عنوان از سپهری

٭عکسی از هیراد در ادامه ی مطلب.


 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
معصوم یکشنبه 19 خرداد 1398 ساعت 00:06

جالب بود

خوشحالم که پسندیدین.

خیلی ممنون که خوندین.

Baran شنبه 18 خرداد 1398 ساعت 22:10 http://haftaflakblue.blogsky.com/

به اذن خوا باوکتان و
گشت ئازیزانش، همیشه فره خاس باش.آمین.


خوا ئی بامعرفت کوته(آقای هیراد) ی نازار گیانِ؛هوای بداره.آمین.

زور زور سپاس له ئی پست فره خاس.فره سپاس له تصویر شیرین شمامه روله گیان.

+قضیه ی دخترکِ مات و
مبهوت رو ...که وقتی دخترک رفت وسط سالن،توذهنم به تصویر کشیده شد.انگار آقای هیراد پشتک زدون و
جناب عامل گفتن؛تماااام.باریکلا پهلوان.خدا قوت قهرمان.خسته نباشی دلاور.ومن غش کردم*_*
فره بمبوره آقا.
+پست بالا و
فره خاسِ.چه تصویر زیباو
خوشه ویستی.دلم خواست ساعت ها بشینم و
نگاهشون کنم.فره سپاس ئه رای تصویر.

زور سپاس له محبتتان؛ سلامت باشید!
خدا عزیزان شما رو هم در پناه خودش سلامت بداره.
شیمی دیل خوش ببه! خوشحالم که پسندیدین.

:))
کلی خندیدیم اون روز با پدرم!
خواهش می کنم.

لطف دارید؛ زور سپاس له حضورتان.

محدثه شنبه 18 خرداد 1398 ساعت 21:16

ای جاااان
هیراد عزیزز
خدا حفظش کنه ک
تولدشم پیشاپیش مباااارک

:)
مرسی خاله محدثه!
خدا عزیزان شما رو هم در پناه خودش سلامت بداره.
خیلی ممنونم؛ زنده باشید!

سپاس از حضورتون.

لبخند ماه شنبه 18 خرداد 1398 ساعت 20:51 http://Www.labkhandemoon.blogsky.com

سلام و درود بر پدر و پسر
کلی خوش گذشت با هیراد توی این پست
الله خیاط

درود و سپاس از مهرتان.
خوشحالم که پسندیدین.
:)
خیلی ممنونم که خوندین.

بهامین چهارشنبه 15 خرداد 1398 ساعت 18:58 http://notbookman.blogsky.com

الهی،خدا حفظ کنه هیراد جان را

+عیدتون مبارک

خیلی ممنونم؛ خدا عزیزان شما رو هم در پناه خودش سلامت بداره. زنده باشید.

سپاسگزارم؛ عید شما هم مبارک و طاعاتتون قبول.

خیلی ممنون از حضورتون.

ارغوان چهارشنبه 15 خرداد 1398 ساعت 17:47 http://bakhtyar.blogsky.com

خب انقد نکته داشت این نوشته که ...
ماشالله هیراد . خدانگهدارش باشد . جالب ترین حرفش جمع یه نه انگلیسی با یه نه فارسی بود...عالی بود . عالی
الله خیاط یعنی چی ...

لطف دارید.
سلامت باشید. خدا عزیزانتون رو براتون نگه داره و در کنارشون شاد و سلامت باشید.
خیلی ممنون.
هیراد می خواد بگه "اللهُ خیرَََُ حافظُ..."، می گه اللهُ خیاط!

سپاس از حضورتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد