فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

پاکی


 این روزها شنیدن خبر مرگ کسانی که می شناختم، کم نبوده است. چند وقت پیش هم خبر مرگ آقای پاکروان، از همکاران چند سال پیشمان در مدرسه را شنیدم که ما به اختصار به او "پاکی" می گفتیم.

دور و بر سال ۸۸ همکار بودیم...

 پاکی معمولا ته سرویس می نشست که آن موقع یک مینی بوس بنز قدیمی بود. طرفدار دو آتشه ی استقلال بود و به محض این که هیکل درشتش را روی صندلی میزان می کرد، به سبک استادیومی ها، انگار که بوقی دستش باشد فریاد می زد:"دوودووروودوودوود اِس اِس!"

 بعد عینک ته استکانی را روی صورت گوشتالودش جا به جا می کرد و دستانش را پیش می آورد و شروع می کرد به دست زدن و شعار دادن.

آن ته، من و فرهاد و چند نفری نزدیک هم می نشستیم به گپ زدن. گاهی هم مثل آدم های مست، حرف هایی از زندگی خصوصی اش می زد که نباید. در این موقع ها، در حالی که دور و بر لب هاش پر از کف شده بود،با صدای بلندی می خندید. خنده اش نامنظم و آزار دهنده بود. یک بار در خلوت آبدارخانه به اش گفتم لطفا از این حرف ها نزن!... روابط خصوصی تو ربطی به بقیه ندارد؛ دستت می اندازند و ... بعد از آن بیشتر رعایت می کرد!

 می گفت به خانمش اجازه نمی دهد بدون چادر از خانه بیرون برود، اما یک بار اتفاقی و از دور جلوی فروشگاه اداره دیدمشان که خانمش مانتویی بود. آمده بودند فرش قسطی بخرند که پیش تر درباره اش در سرویس حرف زده بود. بچه نداشتند. پدر و مادرش هم فوت کرده بودند.

 خیلی از اوضاع مملکت شاکی بود و انتقاد می کرد. با آن ریش پرپشت و نامنظم قهوه ای، قیافه اش برایم یادآور مایکل مور، مستندساز معروف بود.

به جای این که دو تا سه کورس تاکسی سوار شود تا از مدرسه ی صبح به مدرسه ی عصر برود، هر روز کلی پول می داد و با سرویس ثابتی این مسیر را طی می کرد. ناهار نمی آورد و می رفت یک ساندویچی، دو تا ساندویچ پرملات با نان اضافه سفارش می داد و به کمک نوشابه می فرستاد پایین!

 وقتی در یکی از همان روزها معلم ها در دفتر دبیران تحصن کردند، با ترس و لرز، نخستین کسی بود که پا شد و رفت کلاس. تحصن البته برگزار شد، اما پس از آن پاکی برای من و خیلی از همکارها تمام شد.

 این بود که وقتی ازم خواست برای وامی ضامنش شوم، نشدم. فرهاد هم نشد. خیلی از دستمان ناراحت شد.

با این حال رابطه اش را باهام قطع نکرد و هر از گاهی تماس می گرفت و از احوالاتش می گفت.

مثلا آخرین بار گفت که با زنش به مشکل خورده است و دنبال خانه ای می گردد....

به خاطر غیبت های زیادش معروف شده بود. این جا و آن جا حرفش را می زدند که به بهانه ی مریضی زنش مرخصی می گرفته است و بعدا معلوم می شده که دروغ گفته است.

مدیرها از ابلاغ گرفتن برایش طفره می رفتند.


زمان گذشت...

دورادور از احوالاتش خبردار می شدم، این که قسط های وام هایش را پرداخت نکرده بود و دو سه تا از همکارها را توی دردسر انداخته بود.

 این که از زنش جدا شده بود و در جایی در حاشیه ی شهر به تنهایی زندگی می کرد....

توی آبدارخانه بودم که خبر مرگش را شنیدم؛ گفتند سکته کرده است. دو تا از همکارها ناراحت بودند که قسط های نداده اش حالا گردنشان افتاده بود.

 در خیالم او را تصور کردم که دور لب هاش کف ریخته است و دارد می خندد، اما از پشت عینک ته استکانی اش، چشم هاش خیس اند.

نظرات 3 + ارسال نظر
omid دوشنبه 3 تیر 1398 ساعت 23:52

خدا بیامرزتش و آخر عاقبت هممون رو ختم به خیر کنه

خیلی ممنون؛ سلامت باشی.
بخش دوم دعات، برای ما معلم ها خیلی آرزوست!

سپاس که خوندی.

میله بدون پرچم پنج‌شنبه 30 خرداد 1398 ساعت 14:58

سلام
به دردسر انداختن همکاران کار پسندیده‌ای نیست اما به هرحال... شاید اگر دوربین ما تغییر زاویه بدهد و از یک زاویه دیگر به او نگاه کنیم تصاویر قشنگی شکل بگیرد. حتماً اینگونه است.
آخر و عاقبت همه‌مون ختم به خیر بشود.

درود!
بله، درسته.
اون خدابیامرز شخصیت پارادوکسیکالی داشت؛ با این که مهربون نشون می داد اما گاهی کارهایی می کرد که کسی انتظارش رو نداشت. به هرحال آدمی بود که وقتی نبودش، جای خالی ش کاملا حس می شد.
آمین!

خیلی ممنونم که خوندین.

بهامین چهارشنبه 29 خرداد 1398 ساعت 11:17 http://notbookman.blogsky.com

روحشون شاد

خیلی ممنونم؛ روح همه ی درگذشتگان شاد.

سپاس که وقت گذاشتید و خوندید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد