فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

برای بهترین ها دعا کن اما برای بدترین ها آماده باش...


 با محمد که از شهرستان آمده است، رفتیم ملاقات دایی محمد کریم اش که در بیمارستان بستری ست. سرطان خون دارد و باید عمل شود، اما پلاکت خونش پایین است و ثبات هم نشان نمی دهد. دکترها گفته اند باید پلاکت خونش بالا برود و حداقل تا مدتی پایین نیاید تا بتوانند عملش کنند.

 دایی روحیه ی خوبی داشت. نشسته بود و یک بند حرف می زد. جای چند زخم روی گیجگاهش دیده می شد، روی ردّی که موهایش را باریک تراشیده بودند. پسر کوچکش پیشش بود.  در اتاقی شش تخته بستری بود. بوی دارو با بوی خواب آمیخته بود. صورت های رنگ پریده و خواب آلود، حس گرما و خفگی به ام می داد. یکی شان جوانی نحیف بود با موهای ریخته که شمایلش با آن عینک فلزی و پاهای بی موی سفید که از ران به پایین پیدا بود، مرا یاد کودکی چندساله در بیمارستان طالقانی کرمانشاه انداخت وقتی که یک بار با زن عموشهربانو رفتیم شیمی درمانی. آن موقع با خودم گفتم اصلا این تن کوچک و این بازوهای لاغر، توان تحمل این دم و دستگاه ها را دارد؟...

  دایی گفت برویم بیرون و من در دلم چه قدر خوشحال شدم از این پیشنهادش! 

 رفتیم و در فضای سبز دلنشینی روی لبه ی جدول ها نشستیم.- نیمکت ها پر بود.

 باد خنکی می آمد و برگ های درخت های توت و سپیدار را تکان می داد. یک دسته ی در هم پیچیده ی یاس هم آن نزدیکی ها بود و روی چمن ها گل و گیاه های جورواجور، مثل دو سه تا بوته خرمای تازه عمل آمده.

 وقتی دایی با ذوق از زمین های کشاورزی روستایشان گفت، فهمیدم که این فضا را دوست دارد...

 مخارج بیمارستان سنگین است و دایی حسابی زیر بار قرض رفته است؛ شنیدم که زنش می رود سرِ زمین های کشاورزی مردم کار می کند.

.

 شب، پدر تماس گرفت که زن عمو ثریا را دکترها جواب کرده اند. در واقع زن پسرعموی پدرم است که ما به اش زن عمو می گوییم؛ چند روز پیش سکته ی مغزی کرده بود و این چند روزه به هوش نیامده بود. حالا دکترها گفته اند دچار مرگ مغزی شده است؛ یا باید اعضای بدنش اهدا شود، یا دستگاه ها را از بدنش جدا کنند...

 خدایش بیامرزد؛ خیلی مهربان بود و وقتی با عمومامه و زن عموشهربانو می رفتیم خانه شان، بسیار با محبت برخورد می کرد.

.

 نمی دانم چرا این خبر های تلخ تمامی ندارد، آن هم وقتی پیمان پس از یک سال که به خاطر مرگ زن عمو فرخ عروسی اش را عقب انداخت، کارت عروسی اش را پخش کرده است.


پ.ن:

 عنوان از دیالوگ های فیلم "زندانیان"، دنیس ویل نیو،۲۰۱۳.

نظرات 1 + ارسال نظر
ارغوان جمعه 31 خرداد 1398 ساعت 09:24

"خدا تمام بیماران رو شفا بده" رو در حالی میگم که میدونم همیشه بیمار و بیماری و رنج و این قضایا بوده و هست و خواهد بود. اما از خدا میخوام به حال بیماران رحم کنه . تا اونجا که راه داره حالا که درد رو داده،درمان رو سریعتر حواله ی حالشون کنه .
امیدوارم خبرهای بد زندگیتون بزودی بدل به اخبار خوشی و خوشحالی و خیر بشن .
برقرار باشید

آمین!
خیلی ممنونم به خاطر دعاهای خوبتون. خداوند همه ی عزیزانتون رو در پناه خودش سلامت بداره.
خودِ بیماری که هم برای بیمار و هم برای خانواده آزار دهنده هست، رنج پرستاری شاید بیش تر آزاردهنده باشه.

سپاس از حضورتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد