فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

درخت های گردکان

خانه ی داداش سیروس هستیم؛ نذری دارند.

این نذری باعث شده که دور هم جمع شویم و آن هایی را ببینیم که مدت هاست ندیده ایم؛ یکی مثل پسرعمه ام قدرت.

با اینکه تاریخ تولدهای من و قدرت در شناسنامه مثل هم نیست، اما در یک شب به دنیا آمده ایم! او سر شب و من دم صبح. 

وقتی تکاور ارتش شد، سرحال و قبراق بود. ازدواج کرد. با برادرش در تهران شرکتی خدماتی راه انداخته بودند. با لباس تکاوری و پیکان سپیدی که تازه خریده بود رفته بود روستا به مادرش سر بزند. من دانشجو بودم. مدتی بعد خبردار شدیم که در بیمارستان ارتش بستری شده است. دکترها گفته بودند تومور مغزی دارد. مادرم گفت نباید می رفت روستا...

روز عمل، با ابوذر رفتیم بیمارستان و بعدا رفتیم ملاقاتش. شوخی می کرد و سر به سر بقیه می گذاشت.

طی سال های بعد قدرت دوباره و دوباره عمل کرد و هربار از حجم شوخی ها و خنده های پیش و پس از عملش کم شد.

امشب که دیدمش، دراز کشیده بود؛ پنجه ی پاهایش را کشیده بود سمت جلو، پاهایی که مدت هاست هیچ حسی ندارند. سرش به سمت یکی از شانه های لاغرش کج شده بود.

 کنارش نشستم. دستم را گرفت و سفت فشار داد. خواهرش داشت بهش شام می داد. هربار سر قدرت را با دست بالا می گرفت و قاشقی غذا در دهانش می گذاشت. خواهرش بغض داشت. یک بار که به شوخی بهش گفت تندتر غذا بخورد، قدرت دستش را بالا آورد، خواهرش گفت:« عصبانی که می شود این کار را می کند.»

 موهای سرش کم پشت شده بود. گفتم:« بزنم به تخته، موهات هنوز سپید نشده.»

 جلوی خودم را گرفته بودم که ناراحتی ام را بیرون نریزم. به چشمانش نگاه کردم و گفتم :«یادت می آید؟»

و بقیه ی حرف هایم را در حالی که به چشم هایش نگاه می کردم در دلم گفتم...

«یادت می آید از درخت های گردکان بالا می رفتیم؟  شاخه ها را یکی در میان بالا می رفتی. یادت می آید پروانه ها را دنبال می کردیم؟...»

برادرش حجت آمد و طرف دیگر نشست. با او و ابوذر خاطرات زیادی دارند. وقتی حجت از خاطراتشان می گفت، می خندید و صدای خفیفی از گلویش خارج می شد.

سه نفری کلی خندیدیم... .

نظرات 4 + ارسال نظر
معصوم شنبه 4 شهریور 1402 ساعت 22:12

یادِ چند نفر افتادم ، تلخه

بله، خیلی تلخه،
و تلخ تر اینکه کاریش نمی شه کرد.
خیلی ممنونم از حضورتون.

سید محسن چهارشنبه 18 مرداد 1402 ساعت 19:58

درود بر شما00عجب تضادی در نام و سرنوشت این مرد هویداست--(بر عکس نام زنگی نهندکافور) توان ذهنی و فکری او بسیار قوی تر و روشن تر از وضعیت جسمی اوست--کاش میتوانست با قلم از اندرون خودش بنویسد--انسانها در سختی رشد میکنند

درود و سپاس از حضورتون آقامحسن.
بله، قدرت واقعا قویه که اگرنه، این همه رنج رو تاب نمی آورد.
توان ذهنیش پابرجاست و لبخندهاش هنوز تاثیرگذاره.
بله، کاش ...؛ اما متاسفانه انگشتانش قدرت نوشتن ندارن.

لیلی دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت 10:58

سلام
حتما یادشون میاد. آدمها با ذهنشون خیلی جاها میرن که با پاهاشون نمی‌تونن برن.خدا بهشون سلامتی و شادی بده

سلام،
منم همین طور فکر می کنم، چون وقتی خاطره ای رو براش تعریف می کردم لبخند می زد و اگر خاطره ی خیلی خوشی بود، لبخندش پر رنگ تر می شد.
خیلی ممنونم از حضورتون.

ماهش جمعه 13 مرداد 1402 ساعت 10:41 http://badeyedel.blogsky.com

سلام و درود
چه ناراحت کننده؟!
ان شاالله خوب بشند

درود و سپاس از مهرتون،
تندرست باشید. خیلی ممنونم از دعا تون.
متاسفانه هریار که قدرت رو دیده ام، اوضاعش بدتر از پیش بوده
سپاس از حضورتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد