زندگی در اعماق امن است
اما زیبا نیست
ماهی هایی که در اعماق زندگی میکنند
صید نمیشوند
اما طلوع آفتاب را هم نمیبینند
کشتیها را نمیبینند
حالا اسبی زیبا
پا به دریامیگذارد
او را نیز نخواهند دید
بله، زندگی در اعماق غمانگیز است.
"رسول یونان"
اولین شاعر جهان
حتماً بسیار رنج برده است
آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت
و کوشید برای یارانش
آنچه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده
توصیف کند
و کاملاً محتمل است که این یاران
آنچه را که گفته است
به سخره گرفته باشند
"جبران خلیل جبران"
.
امروز یکی از همکارها گریزی زد به سال های ۸۶، ۸۷ و خاطراتی از مدرسه ای که من هم یک روز در آن تدریس داشتم...
مدرسه در حاشیه ی یک زمین خشک، در انتهای روستایی در حاشیه ی شهر بود. برای نخستین بار بود که در آن مدرسه تدریس گرفته بودم که از جمله ی بهترین مدرسه های منطقه بود. تابستان ابلاغم را بردم و قرار شد از پاییز دو روز در آن جا تدریس کنم. اما در تابستان شنیدم که مدیرش را برکنار کرده اند و مدیر دیگری جایگزینش کرده اند. گویا از حراست اداره رفته بودند و به مدیر پیشین گفته بودند اسامی کسانی را که در تحصن مدرسه شرکت کرده اند بنویسد، او هم گفته بود اول نام خودم را بنویسید!
جدا از تغییر مدیریت، مدرسه ی شیفت مخالف را که بچه هایش به بی انضباطی مشهور بودند با این مدرسه ادغام کرده بودند.
روز نخست که رفتم، صف کلاس ها تا دم در حیاط کشیده شده بودند.
مدیر جدید از ابلاغم خبر نداشت! خوشبختانه کپی اش را همراه داشتم. باهاش جر و بحثم شد و در نهایت قرار شد یک روز آن جا درس بدهم و روز دیگر را در مدرسه ای دیگر.
اما همان یک روز به سختی می گذشت...
بچه های شرّ و شور کم نداشت؛ حرف و تیکه های زشت و بی پرده رایج بود و دعواهای زنگ آخری در بیابان نزدیک مدرسه تقریبا هر روز برقرار بود. پای چشمِ یکی از معاون ها بادمجانی کاشته بودند و او هر روز با عینک آفتابی بد شکلی به مدرسه می آمد. معاون دیگر که اصلا عرضه نداشت با بچه ها رو به رو شود و ازشان می ترسید.
فقط همان یک سال و همان یک روز آن جا بودم؛ شنیدم که سال بعد وضعیت بدتر شده بود. یادم می آید که یکی از همکارهای ریاضی مان مدام دنبال غیبت کردن بود که آن جا را بپیچاند! می گفت این بچه های سوم انسانی پدرم را درآورده اند.
از همان بچه های کلاس سوم انسانی، یکی شان خودکشی کرد. دختری را می خواست و وقتی از او جواب رد شنیده بود، با قرص برنج خودش را خلاص کرده بود.
"محل پاک شدن گناه کلیسا نیست...،
تو خیابونهای پایین شهره!"
"خیابانهای پایین شهر (Mean Streets) / مارتین اسکورسیزی"
دیوانهای
به تازگی از بند
جسته است
این مژده را
به حلقه ی طفلان
که میبرد؟...
"صائب تبریزی"
پ.ن.ها:
٭ طرح ممنوعیت شلیک مستقیم به کولبران راهی مجلس شد!
٭تصویر از صالح تسبیحی؛ ترکیب تابلویی از کاراواجو (سده ی ۱۶ و ۱۷ م.) با صورت یخ زده ی فرهاد خسروی.
بشنوید:
4%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86.mp3.html
ترانه ی کُردی "کولبر"، با صدای جمشید عزیزخانی.
پیوست به پست پیشین.
هوای آلوده را حتی توی راهروی مدرسه هم می توان با چشم دید. سر درد و حالت تهوع داریم، اما مدرسه تعطیل نیست؛
گویا مسئولین فرموده اند که "علم در خطر است!"
یا باید در گردنه با مشت گره کرده زیر برف بمیریم، یا خانه مان را آب بگیرد، یا...، اگر شانس آوردیم و زنده ماندیم، با هوای آلوده خواهیم مرد.
راستی...، چرا فرهاد خسرویِ ۱۴ ساله سرکلاس نبود و زیر برف بود؟
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلورآجین
زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است...
"مهدی اخوان ثالث"
پ.ن:
بشنوید:
http://s7.picofile.com/file/8382555818
/%D9%84%D8%A7%D9%84%D8%A7%DB%8C%DB%8C_
%DA%A9%D8%B1%D8%AF%DB%8C.mp3.html
لالایی کُردی با صدای تارا جاف، که بازخوانی دیگری از لالایی استاد مظهر خالقی است.
در نقشه میتوان
ارومیه را؛ به رنگ سیستان کشید
یا تهران را
به رنگ دیوارهای خرمشهر
خراسان را، باید تار کشید
تاری که دلش
برای صدای خودش تنگ شدهاست
خزر را؛ باید به رنگ لیوان چای کشید
چایی که در آن
میلیونها سیگار را خاموش کردهاند
در نقشه میتوان
مرزها را به رنگ گاوخونی کشید
که هر غروب، پرندههای مهاجر
در آن سکته میکنند...
"جلال حاجی زاده"
بگو برایتان چه بگویم
از خاک و خون کدام سرزمین؟
کدام حکایت و حیات آدمی؟
و من رد کدام اندوه را
به شما نشان دهم؟
و از روزن کدام راز گریه به درآیم؟
و از میان رگبار همه رنگها
کدام پرده را پیش آورم؟
و از روشنایی این همه آوا
چراغ کدام زندگی را برافروزم؟
"شیرکو بیکس"
پ.ن:
هیراد گفت:"کاش من خدا بودم!"
گفتم:"اون وقت چه کار می کردی؟"
گفت:"همه رو دوست می داشتم!.."
آی مَمَدو
نگاه کن و ببیین
چه قدر حوصله نداریم
چه قدر همه چیز به هم ریخته است
چه قدر از هم بیزار، مانده ایم.
آی مَمَدو
کناره ها را نگاه
و کشتیهای پهلو گرفته در امتداد داغ و سوزاناش
در غروبی زرد و نارنجی و آبی
خسته و اما ُپر امید.
پس کشتیهای ما کجاست مَمَدو
کشتی ما...
که قرار بود تا برایمان بیاوریاش
و شاد و خوشحال و سبکبال
به ماهیگیری خلیج برویم
در آفتابی داغ و سوزان
و آنگاه کرانهها را به نظاره بنشینیم
و خیال ببافیم
و عصر هنگامان
خوشحال و خندان
با توری پر از ماهی جنوبگان
به ساحل بازگردیم
.
پس کشتیهای ما کجاست مَمَدو...
کشتی ما.
"صادق الهه"
بشنوید:
http://s6.picofile.com/file/8381422950/
"آقا نگه دار!"، از گروه کیوسک.
تصویر، اثر طراوت نیکی
آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت
سبزه ها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامه ی خود را
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچکس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید
در غارهای تنهائی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد
زنه ای باردار
نوزادهای بی سر زائیدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سیاهی
نان ، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاه های الهی گریختند
و بره های گمشده ی عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشت ها نشنیدند
در دیدگان آینه ها گوئی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس می گشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهره وقیح فواحش
یک هاله مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی می سوخت
مرداب های الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود ، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت
آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
با لکه ی درشت سیاهی
تصویر می نمودند
مردم ،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر می رفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم می شد
گاهی جرقه ای ، جرقه ی ناچیزی
این اجتماع ساکت بیجان را
یکباره از درون متلاشی می کرد
آنها به هم هجوم می آوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد می دریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه می شدند
پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون می ریخت
آنها به خود می رفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته شان تیر می کشید
اما همیشه در حواشی میدان ها
این جانوران کوچک را می دیدی
که ایستاده اند
و خیره گشته اند
به ریزش مداوم فواره های آب
شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد
یک چیز نیم زنده ی مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش می خواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آب ها
شاید ، ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلب ها گریخته ، ایمانست
آه ، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی بسوی نور نخواهد زد؟
آه ، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها...
«فروغ فرخزاد»
پ.ن:
نقاشی با عنوان گولکوند ( به فرانسه: Golconde) از رنه ماگریت، ۱۹۵۳.
نان از سفره و کلمه از کتاب،
چراغ از خانه و شکوفه از انار،
آب از پیاله و پروانه از پسین،
ترانه از کودک و تبسم از لبانمان گرفتهاید،
با رویاهامان چه میکنید!
ما رویا میبینیم و شما دروغ میگویید ...
دروغ میگویید که این کوچه، بُنبست و
آن کبوترِ پَربسته، بیآسمان و
صبوریِ ستاره بیسرانجام است.
ما گهواره به دوش از خوفِ خندق و
از رودِ زمهریر خواهیم گذشت.
ما میدانیم آن سوی سایهسارِ این همه دیوار
هنوز علائمی عریان از عطر علاقه و
آواز نور و کرانهی ارغوان باقیست.
سرانجام روزی از همین روزها برمیگردیم
پردههای پوسیدهی پرسوال را کنار میزنیم
پنجره تا پنجره ... مردمان را خبر میدهیم
که آن سوی سایهسارِ این همه دیوار
باغی بزرگ از بلوغ بلبل و فهم آفتاب و
نمنمِ روشنِ باران باقیست.
ستاره از آسمان و باران از ابر،
دیده از دریا و زمزمه از خیال،
کبوتر از کوچه و ماه از مغازله،
رود از رفتن و آب از آوازِ آینه گرفتهاید،
با رویاهامان چه میکنید؟
ما رویا میبینیم و شما دروغ میگویید ...
دروغ میگویید که فانوسِ خانه شکسته و
کبریتِ حادثه خاموش و
مردمان در خوابِ گریهاند،
ما میدانیم آن سوی سایهسارِ این همه دیوار،
روزنی روشن از رویای شبتاب و ستاره روییده است
سرانجام روزی از همین روزها
دیدهبانانِ بوسه و رازدارانِ دریا میآیند
خبر از کشفِ کرانهی ارغوان و
آواز نور و عطر علاقه میآورند.
حالا بگو که فرض
سایه از درخت و ریرا از من،
خواب از مسافر و ریرا از تو،
بوسه از باران و ریرا از ما،
ریشه از خاک و غنچه از چراغِ نرگس گرفتهاید،
با رویاهامان چه میکنید؟
"سید علی صالحی"
بشنوید:
http://s7.picofile.com/file/8380248300/
ترانه ی شبانه (کوچه ها) از آلبوم وحدت، با صدای فرهاد مهراد، ترانه از شاملو، موسیقی اسفندیار منفردزاده.
دست هایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد
می دانم
می دانم
می دانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهری ام تخم خواهند گذاشت...
"فروغ فرخ زاد"
بشنوید:
http://s6.picofile.com/file/8379469084/
%D9%BE%D8%A7%DB%8C%DB%8C%D8%B2_%D8%B3%
DB%8C%D9%85%DB%8C%D9%86_%D9%82%
D8%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C.mp3.html
ترانه ی "پاییز"،آواز:سیمین قدیری، شعر: ژیلا مساعد،موسیقى: فریبرز لاچینی. از آلبوم: آواز فصل ها و رنگ ها.
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهایِ دهلیزش
به امیدِ دریچه ئی
دل بسته بودم.
"شاملو "
دیشب جاده ساوه و اتوبان های منتهی به آن بسته شده بودند. هوشنگ، رامین و طیبه آمدند خانه مان.
خوشبختانه تعطیل شدیم و هیراد هم تعطیل شد. امروز توانستم باهاش قدری بازی کنم. دیروز نخستین دیکته اش را بدون غلط نوشته بود.:)
عمومامه که چند وقت پیش حالش دوباره بد شده بود و برده بودنش بیمارستان، امروز مرخص شد.
عفونت از ریه و گلوهاش به بزاق ها هم رسیده بود؛ نه چیزی می خورد و نه کلامی حرف می زد. عمه طاووس که دیده بودش، در تمام مکالمه ی تلفنی گریه کرد. گفت پوست و استخوان شده است. چشم ها و دهانش به هم ریخته است. صورتش باد کرده است.
عموحسن به پدرم گفت خودتان را آماده کنید...
این چند روز عموحسن و بچه ها یک در میان پیشش بودند؛ می گفتند پرستارها آن طور که باید، رسیدگی نمی کنند.
اما عمو مامه زنده است؛ جسم بی جانش هنوز به خاک نه گفته است.
دلم برای دیدنش تنگ شده است.
"دیگر آواز پرندگان را نمیشنود
سیبی که نرسیده به پاییز
بر شاخهای شکسته ناتمام مانده است
و جز سایهای کز کرده و کال
سهمی از آفتاب نمیبرد
به پاییز
به ایمان کامل که میرسید
خود به خود افتاده میشد از درخت
مثل نور
که تا نشکند نمیرسد به آب.
بر شاخهای شکسته به خواب رفتهای
مثل ساعتی که کوکش بریده باشد
زیر باران زنگ میزنی
و هیچ کس را بیدار نمیکنی"
"بهزاد زرینپور"
شب را بگویید
پنجرهی امید را بر روی هیچ پدر کُردی نبندد
و خدا را بگویید
فرود آید و برای چند لحظه هم که شده
کُرد باشد..
"شیرکو بیکس"
درخت
شعرش را روی پاییز مینویسد،
پاییز
شعرش را روی درخت.
من بر پاییز نوشتهام،
بر درختان افتاده:
دریغا من...
دریغا پاییز...
دریغا درخت...
"بیژن نجدی"
پ.ن:
تصویر، از تمرین های کلاس طراحی، پاییز ۷۹.
بشنوید:
http://s5.picofile.com/file/8374326284/
_Damien_Rice_The_Greatest_Bastard.mp3.html
دیروز رفتم و عمومامه را دیدم.
دیدن، چه دیدنی؟...
صحبت از بردنش به آسایشگاه سالمندان کرمانشاه است. قرار شده کمیسون پزشکی او را ببیند و نظر بدهد.
چیزهایی هست که نمی توان به زبان آورد
چرا که واژه ای برای بیان آنها وجود ندارد
اگر هم وجود داشته باشد
کسی معنای آن را درک نمی کند
اگر من از تو نان و آب بخواهم
تو درخواست مرا درک می کنی
اما هرگز این دستهای تیره ای را که
قلب مرا در تنهایی
گاه می سوزاند و گاه منجمد می کند
درک نخواهی کرد...
"فدریکو گارسیا لورکا"
پ.ن:
عنوان از علی رضا رجبعلی زاده
ساده زندگی کردم
اما مرگم مشکوک به نظر خواهد رسید
پیدایم میکنید
با ناخنهایم،
با موهایم و استخوان دلم
که گودالی تاریک را روشن کرده است .
"غلامرضا بروسان"
اولین دستی که خوشه اولین انگور را چید دستِ من بود!
کفش، ابتکار پرسههای من بود
و چتر، ابداع بیسامانیهایم!
هندسه! شطرنج سکوت من بود
و رنگ، تعبیر دلتنگیهایم!
من اولین کسی هستم که،
در دایره صدای پرندهیی بر سرگردانی خود خندیده است!
من اولین سیاه مستِ زمینم!
هر چرخی که میبینید،
بر محور ِ شرارههای شور عشق من میچرخد!
آه را من به دریا آموختم!
"حسین پناهی"
با هیراد نشستیم پای "دور افتاده" (رابرت زمه کیس؛ ۲۰۰۰)؛ تا نجات پیدا کردن چاک (تام هنکس)،هیراد با هیجان تماشا می کرد، بعدش رفت سراغ اسباب بازی هاش. دو سکانس مانده به آخر، وقت بازیِ چاک و کِلی (هلن هانت) است؛ و چه سکانس درخشانی ست و چه دیالوگ های به جایی و چه بازی فوق العاده ای از تام هنکس دارد. وقت خداحافظی این دو، انگار کِلی قالب تهی کرده باشد، در زیر باران، آرام راندن چاک را نظاره می کند.
و این هم دیالوگ هاش به دوستش پس از آن:
"قرار نبود من از اون جزیره زنده برگردم. قرار بود اونجا بمیرم. تنهای تنها. باید یهجوری زخمی و یا مریض میشدم. تنها انتخابی که داشتم، تنها چیزی که دست خودم بود، زمان و مکان و نحوهی مرگم بود. پس یه طناب درست کردم و رفتم بالای کوه که خودم رو دار بزنم. اما اول باید امتحانش میکردم. اما وزنِ کندهی درخت، درختی رو که طناب به اش وصل بود از جا کند. پس یعنی من حتی نمیتونستم اونجوری که میخوام خودم رو بکشم. من قدرت هیچ کاری رو نداشتم. همون موقع بود که احساس کردم یه پتوی گرم من رو تو خودش گرفت. دونستم که یهجوری باید زنده بمونم. حتی اگه امیدی هم وجود نداشته باشه، هر جوری شده باید به نفس کشیدن ادامه میدادم. منطق به ام میگفت امکان نداره دیگه خونه رو ببینم. من زنده موندم. به نفس کشیدن ادامه دادم و یک روز، اون منطق اشتباه از آب دراومد. جزر و مد کار خودش رو کرد... و حالا من اینجام. برگشتم به خونه و دارم با تو حرف میزنم. توی لیوانم یخ دارم. و حالا میدونم باید چی کار کنم.
باید به نفس کشیدن ادامه داد، چون فردا باز خورشید طلوع میکنه. و کی میدونه جزر و مد فردا با خودش چی می آره...؟"
ای کاش آب بودم
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را
یا نشای سست کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن
یا به سیراب کردن لب تشنه یی
رضایت خاطری احساس کردن
"احمد شاملو"
با همه ی رنج هایی که در معلمی می کشم اما خوشحالم که حداقل گامی هرچند کوچک در راه آگاهی فرزندان سرزمینم برمی دارم؛ که شاید جرقه ای در ذهنشان بزند، که به تاریکی نروند.
خوشحالم که با حقوق اندکم، حداقل نان مردم را نمی بُرم، که از آخور این و آن نمی خورم، که برای رسیدن به فلان میز، مجیز هر پست فطرتی را نمی گویم...
خوشحالم که دم خور بچه هایی هستم که خیلی هاشان شبیه بچگی های خودم هستند.
با هم از چیزهایی که دوست داریم حرف می زنیم. بچه ها بی ترس از همه چیز می گویند و می پرسند و من اگر بدانم پاسخ می دهم.
دلم می خواهد همه شان لذت آزاد زیستن را حتی شده برای لحظه ای، بچشند.
در کنار هم لذت هایی را از موسیقی، شعر، فیلم و خاطره هامان می چشیم که ناب و خالص اند. پاک و دوست داشتی اند.
پ.ن:
گَشن به معنای به مرحله ی باروری رساندن است.
تنها در حیاط مدرسه، توی ماشین نشسته ام؛ هنوز از بچه ها خبری نیست. داشتم مسخ فرهاد را گوش می کردم که رسیدم و پیشتر، در اتوبان، آداجیوی آلبینونی را. در تمام راه باد می آمد و این آهنگ عجیب به دل جاده می نشست.
حیاط مدرسه را باد برداشته است...
آرام می راندم امروز. به در مدرسه که رسیدم و آن سوی پرچین، کشتزار را دیدم، انگار که بر ساحل دریایی طوفانی بودم. یاد کدام فیلم افتاده بودم؟...
صبح شسته رفته بود و جاده
دره های نیم خفته را
روی دوش می کشید
تا بلند آبی افق
"سیاوش کسرایی"