داستان کتاب در کشوری به نام غربستان اتفاق می افتد؛ جایی که پادشاه برای انتخاب جانشین پس از خودش، برای نخستین بار انتخابات را پیش می کشد و نخستین دموکراسی جهان را پایه گزاری می کند. بیست و چهار پسرش (بیست و چهار دمو)، یکی پس از دیگری به تخت پادشاهی می رسند، اما بیست و پنجمین پسر که مردم به او «دموقراضه» می گویند، به کلی متفاوت تر از بقیه عمل می کند....
....
در «دموکراسی یا دموقراضه»، دغدغه ی نویسنده فرم نیست و پرداختن به مضامین ذهنی خویش است؛ نویسنده توجهی به توصیف و شخصیت پردازی ندارد، و اولویت را به روایت داستانش داده است.
داستان البته که تازه نیست، اما برای ما که تاکنون چنین متن هایی را به فارسی نخوانده ایم تازگی دارد، و انگار از حرف های «مگو» می گوید، و همین به تنهایی، خواندنش را لذتبخش کرده است.
داستان را راوی اول دانای کل تعریف می کند، اما راوی ای که نقش پر رنگی دارد، در جاهایی انگار خودش مورد پرسش قرار می گیرد (مانند ص ۲۳)، و بسیار به پرسش و پاسخ با مخاطبش می پردازد، برایش استدلال می کند، و در واقع خودش را پیش می کشد.
به دلایلی که در ادامه می آید، می توان گفت که نویسنده از «تکنیک فاصله گزاری برشتی» برای روایت داستان اش بهره برده است؛ مهم ترین ویژگی شیوه ی «برشت»، برانگیختن تفکر به جای احساس است، و نویسنده برای پیش گیری از همذات پنداری مخاطب با شخصیت ها، و توجه او به روایت، از جمله از «بیگانه سازی» استفاده می کند، که تمثیل و تشبیه از فنون آن است. در این متد، روایت برتری دارد بر تجسم، و موضوعات برگرفته از واقعیات اجتماعی، سیاسی، و اقتصادی حاکم اند. از طنز برای طرح و توضیح اخلاقیات بهره برده می شود، و نویسنده در جاهایی با مخاطب وارد گفت و گو می شود...؛ در نهایت، هدف برشت این بود که مخاطب با اثر برخورد عقلانی کند، تفکر و تجزیه و تحلیل و انتقاد کند، و بر آگاهی اش افزوده شود.
و در یک مقایسه، مواردی که برشمرده شد، در این رمان نیز دیده می شود؛ نویسنده از حداقل توصیفات استفاده می کند، از تمثیل بهره می برد، با مخاطب گفت و گو می کند، از طنز برای بیان مفاهیم مورد نظرش استفاده می کند، و در مجموع مخاطب را به خوانش انتقادی از اثر، و تجزیه و تحلیل آن وا می دارد.
بدیهی ست که استفاده از طنز لاجرم پیش می آید، چرا که ناخودآگاه راه را بر هرگونه تشبیه بیرونی بسته، و به قول معروف گزک دست کسی نمی دهد! این چنین است که زمان روایت «بسیار بسیار قدیم، که سال هاست به کلی از حافظه ی تقویم ها پاک شده، در سرزمینی بسیار بسیار دور به اسم غربستان که امروزه بعید است بر روی کره زمین، نام و نشانی از آن باقی مانده باشد» (ص۹) اتفاق می افتد و حتی نویسنده بعضا از توضیحاتی در پاورقی هم نمی گذرد تا مبادا سوء تفاهمی پیش بیاید!
نویسنده همچنین از فلاش فوروارد نیز به کرات استفاده می کند.
بعد از فصل نخست کتاب که آغاز ماجراست، تا فصل دوازدهم، اصول و مبانی حکومت دموقراضه بیان می شود؛ اصولی کثیف که بر پایه ی منافع شخصی پادشاه شکل گرفته است ( و البته در فصل سیزدهم مشخص می شود که بسیاری شان هم سو با منافع کشور همسایه شان بوده که در نهایت غربستان را فتح می کند.)
دموقراضه تعابیر تازه ای از مفاهیم را برای مردم پیش می کشد، و هر بار طرحی نو درمی اندازد که توطئه یا شیطنتی در پس آن نهفته است! تا جایی که پادشاه حتی از بازی های مورد علاقه ی مردم نیز نمی گذرد، و از آن برای رسیدن به مقاصدش، بهره برداری می کند. از جمله او اخلاق را مورد هدف قرار می دهد؛ مثلا دزدی را زشت نمی داند،اگر برای اهداف متعالی صورت گیرد! (صص ۸۱ و ۸۲)، یا دروغ گفتن را هنر می داند! (ص۱۳۸). در غربستان مردم به گوسفندانی تعبیر می شوند که پادشاه هر بار برنامه ی تازه ای رویشان پیاده می کند و یک اصل ابتدایی و مهم را همان ابتدا به زیر دستانش یادآور می شود که در همه حال «مردم عادت می کنند!» (ص۴۶) مردمی که خود او را انتخاب کرده اند، اما به شدت منفعل اند، و تنها کارمهم شان در فصل سیزدهم اتفاق می افتد که در حمله ی بیگانگان، بدون هیچ مقاومتی، کشور را به آن ها می سپارند!
اما آیا این کتاب در نقد دموکراسی ست؟
می دانیم که دموکراسی یا مردم سالاری ، از دولتشهر های یونان باستان پدید آمد و منظور از آن، حکومت عامه ی مردم است. (دموکراسی مستقیم)، که در دنیای امروز به دموکراسی غیر مستقیم یا «نمایندگی» موسوم است؛ یعنی انتخاب نمایندگانی که در مجلس های قانون گزاری در پی برآوردن خواست های اکثریت مردم اند، و انتخابات آزاد از مؤلفه های اصلی آن است؛ انتخاباتی که در خدمت حق تعیین سرنوشت مردم به دست خودشان قرار می گیرد. اساس دموکراسی، باور به ارزش فرد انسانی، و تصمیم گیری او در مورد امور عمومی و خصوصی می باشد.
در این داستان و در همان فصل نخست، ممول پادشاه غربستان، انتخاب جانشین پس از خود را به انتخابات می سپرد. دیدگاه او این است که:«مردم باید حق انتخاب داشته باشند، باید در تعیین سرنوشت و اداره ی امور خود مشارکت کنند.» (ص۱۶) که اشاره ی مستقیمی ست به مفهوم دموکراسی، که در داستان به عنوان نخستین دموکراسی تاریخ از آن نام برده شده است.
مردمی که برای نخستین بار حق انتخاب پیدا کرده اند، شادمان از این حکم پادشاه، با حضور حداکثری در انتخابات شرکت می کنند... پادشاهان یکی پس از دیگری بر مسند حکومت می نشینند.
اما این شیوه ی حکومتی به ظاهر دموکراتیک، زندگی را برای مردم هر روز تلخ تر می کند، تا آن جا که حتی در برابر حمله ی بیگانگان به خاکشان، کم ترین مقاومتی نمی کنند. دموکراسی ای که برای آن ها اتفاق می افتد، نه تنها یک دموکراسی صوری ست، که بدر نهایت به فاشیسم منتهی می شود. دموکراسی ای که در آن با مسائل مهم، برخوردی ساده لوحانه و عامیانه صورت گرفته، و راه حل های مشکلات واقعی نیستند، و نه تنها گرهی از مسائل اقتصادی مردم حل نمی شود، بلکه گرفتاری های تازه ای نیز سراغشان می آید. عنوان کتاب نیز تاکیدی ست بر این مضمون که، کدام دموکراسی؟! این دموقراضه ای بیش نیست! در جایی که استبداد ریشه ای ست و عوام انتخاب می کنند، دموکراسی به معنای واقعی اش تحقق ناپذیر است. هرچند نویسنده در فصل پایانی، و از زبان پادشاه جدید، فضا را اندکی تلطیف می کند.
و این که به نظرم نویسنده می توانست در دو فصل پایانی از پرگویی اش کم کند، و ایجاز را در نظر بگیرد، تا لذت خواندن کتاب تا انتها در ذایقه ی مخاطب بماند.
مشخصات کتاب:
دموکراسی یا دموقراضه، سیدمهدی شجاعی، نشر نیستان، چاپ دوم: ۱۳۸۸.
پ.ن:
این نوشته را هفته ی پیش، سه شنبه بیستم بهمن ماه، در جلسه ی کانون کتابخوانان فرهنگسرای گلستان خواندم؛ تجربه ی دلچسبی بود!
بعدا نوشت:
سه شنبه ای که گذشت (۲۷ بهمن)، جلسه ی نقد کتاب با حضور نویسنده و دو تن از اساتید برگزار شد؛ استاد خوبم آقای محمدرضا گودرزی، و آقای ابوالفضل زرویی نصر آباد عزیز و دوست داشتنی. جلسه ی خیلی خوبی بود.
تصنیف *چشم نرگس*، از استاد شجریان
خواهم که بر زلفت،
هر دم زنم شانه،
ترسم پریشان کند بسی
حال هر کسی
چشم نرگست
مستانه مستانه!
خواهم بر ابرویت، رویت،
هر دم کشم وسمه،
ترسم که مجنون کند بسی
مثل من کسی
چشم نرگست
دیوانه دیوانه!
یک شب بیا منزل ما
حل کن دو صد مشکل ما
ای دلبر خوشگل ما
دردت به جان ما شد،
روح و روان ما شد
خواهم که بر چشمت،
هر دم کشم سرمه،
ترسم پریشان کند بسی
حال هر کسی
چشم نرگست
مستانه مستانه!
بشنوید:
https://s20.picofile.com/file/8441450668/
part_GT_102_Shajarian_MousighiGolha.mp3.html
پ.ن. ها:
*شعر منسوب به شوریده شیرازی، آهنگ منسوب به علی اکبرخان شیدا، تنظیم از فرامرز پایور، آواز دشتی، از آلبوم «خزان».
* شعر را عبدالله دوامی، علیرضا افتخاری، معین و سیما بینا هم خوانده اند.
* آقای سام خانیان یکی از همکارانمان که دبیر ادبیات هست، این تصنیف را در جلسه های مدرسه می خواند و الحق که چه زیبا می خواند. یادش بخیر! ایشان با نام هنری سام، تِرَک هایی را خوانده است که در فضای مجازی هم پخش شده است.
دستم به نوشتن نمیرود / احمد محمود
دستم به نوشتن نمیرود. بدجوری کسل و دلزده شدهام. دلزده از همه چیز، به خصوص نوشتن. و حتی این یادداشت را که مینویسم با کمال دلزدگی است. گاهی فکر میکنم که اصلاً چرا باید بنویسم. چه کسی گفته است که این چند روز عمر را باید صرف نوشتن کنم. کمابیش همیشه همینطور بوده است. همیشه موردی یا مواردی وجود داشته است تا شوق نوشتن را از من بگیرد و حتی باید اعتراف کنم آنچه که تا امروز نوشتهام با اشتیاق کامل نبوده است.
گاهی شور نوشتن دست میداد، کاری را آغاز میکردم، دلمردگی میآمد، طوری که شاید باید در نیمهی راه میماندم؛ اما تلاش را (و گاهی تلاش مکانیکی را) جانشین شور و اشتیاق میکردم تا کار تمام شود. شاید اگر امکان بالیدن بود، وضع طور دیگری بود. مثلاً تا آنجا که یادم هست نسخهی اول رمان "همسایهها"، سال ۱۳۴۵ به پایان رسید. نسخهی خطی آن هنوز در چند دفتر دویست برگی قطع خشتی موجود است. اهواز بودم که نسخهی اول "همسایهها" تمام شد. طبیعتاً دسترسی به جایی نداشتم تا چاپش کنم. زمستان سال ۴۵ آمدم تهران و ساکن شدم. قبل از اینکه اهواز را ترک کنم، چند صفحه از رمان "همسایهها" به عنوان یک قصه کوتاه و به نام "دو سر پنج" در "جُنگ جنوب" چاپ شد.
"جُنگ جنوب" نشریهی محقری بود که تصمیم داشتیم و یا آرزو داشتیم توسعهاش بدهیم. اما با آمدن به تهران در همان شمارهی اول رحلت کرد و تمام شد. چند صفحهی دیگر "همسایهها" را در زمستان ۱۳۴۵ دادم مجله "پیام نوین" چاپ کرد به عنوان بخشی از رمان "همسایهها". بعد سال ۱۳۴۶ یکی – دو تکهاش را دادم مجلهی فردوسی چاپ کرد که اسم یک تکهاش یادم است، "راز کوچک جمیله".
به هر جهت همسایهها را بار دیگر نوشتم. از نظر خودم قابل چاپ بود. اما چشمم آب نمیخورد کسی چاپش کند. یکی دو مجموعه داستان دادم انتشارات "بابک" چاپ کرد. فروش خوب بود و ناشر هم راضی. همسایهها را پیشنهاد کردم و حتی نسخهی خطی را برداشتم و بردم و دادم به انتشارت بابک با این شرط که چهار هزار تومان احتیاج دارم و باید به هنگام امضای قرارداد بپردازد. بابک سرسنگین بود؛ نسخهی خطی را گرفتم و بردم خانه. روزی "ابراهیم یونسی" سرافرازم کردم و آمد خانهام. نشستیم و گپ زدیم. یونسی را در بازداشتگاه لشگر دو زرهی یکی – دو بار دورادور دیده بودم. بازداشت بود و محکوم به اعدام شده بود. قبل از اعدام گروهی که یونسی باید همراه آنها اعدام میشد، از لشگر دو زرهی تبعید شدم به بندر لنگه و دیگر از یونسی خبر نداشتم. از همهی جهان بیخبر بودم. بندر لنگه هم در سال ۱۳۳۳ جایی نبود که کسی به آنجا سفر کند. یونسی را قریب به ۱۷ – ۱۸ سال بعد بود که دیدم و از گذشتهها گفتیم. آن هم تصادفی او را دیدم. "عبدالعلی دستغیب"، یونسی و "اسماعیل شاهرودی" را برداشته بود و آمده بود خانهام. من و یونسی نشستیم به گپ زدن. تصادفاً مجموعهی "پسرک بومی" داشت تجدید چاپ میشد.
نمونههای چاپی بغل دستم بود. یونسی پرسید که نمونههای چی هست؟... گفتم که چه هست... نمونهها را نگاه کرد. قصه "شهر کوچک ما" را خواند، بعد دیدم که در تجدید چاپ "هنر داستاننویسی" آن را چاپ کرد. آن شب حرف رمان همسایهها هم شد. اظهار علاقه کرد که آن را بخواند. نسخهی خطی را که توی پنج دفتر نوشته بودم؛ زد زیر بغلش و برد خانه. یکی دو هفته بعد یونسی پیدا شد. همسایهها را پسندیده بود. گفت که برای چاپش با امیرکبیر حرف میزند. گفت که نظریاتی هم دربارهی همسایهها دارد. گفتم چی هست؟... شرح داد. پارهای را قبول کردم و در متن اصلاح کردم و بنا کردم به پاکنویس کردنش. با رضا جعفری (انتشارات امیرکبیر) حرف زد. با هم همسایهها را بردیم و دادیم به رضا جعفری. خواند و پسندید، اما جرئت نکرد که تعداد زیادی چاپ کند. یک هزار نسخه چاپ کرد.
تیراژ کتاب سه هزار نسخه بیشتر نبود؛ آن هم دو سال طول کشید تا فروش رود. چه کتابی باید میبود که این تیراژ را بشکند. کتاب همسایهها چاپ شد (سال ۱۳۵۳) اما در ادارهی سانسور شاهنشاهی خوابید. صد تا واسطه تراشیده شد، اما نشد. بالاخره با راهنمایی ابراهیم یونسی یک روز همراه مرحوم سروش رفتیم فرهنگ و هنر. رئیس ادارهی نگارش با سروش دوست بود. قول داد کاری بکند و کرد. کتاب از سانسور در آمد. خیلی زود فروش رفت و صدا هم کرد. دست به کار چاپ دوم شدیم با تیراژی بالاتر که سازمان امنیت به امیرکبیر تلفن کرد و گفت که حق ندارد این کتاب را تجدید چاپ کند. مامورین امنیت توی کتابفروشیها به دنبال نسخههای او گشتند که نبود. کتاب به محاق توقیف افتاد. اوایل سال ۱۳۵۷ که اوضاع مملکت رو به حرکت انقلاب میرفت و دستگاه دستپاچه شده بود. کتاب همسایهها در ۱۱ هزار نسخه چاپ و توزیع گردید.
در همین زمان معلوم نیست کدام شیر پاک خوردهای، همسایهها را به تعداد وسیع افست و توزیع کرد. ۱۱ هزار نسخهی امیرکبیر تمام شده بود. افست امکان فروش پیدا کرد. امیرکبیر ۲۲ هزار نسخه دیگر چاپ کرد و کوشید که ناشر قاچاق را پیدا کند، اما پیدا نشد. چاپ امیرکبیر (۲۲ هزار نسخه) فروش رفت. یک چاپ افست دیگر درآمد. بی انصافها مهلت نفس کشیدن نمیدادند. تا حالا دو چاپ افست حدود رقمی بیش از ۴۰ هزار نسخه چاپ شده است. جعفری مدیر امیرکبیر گفت میخواهد ۲۳ هزار جلد "جیب پالتویی" چاپ کند با قیمتی ارزانتر از چاپ قبلی تا شاید با نسخهی افست مبارزه کرده باشد. قبول کردم. من من کرد و گفت اما حقالتألیف را باید نصف کنی، گفتم چرا؟ گفت برای اینکه زیاد چاپ میکنم. گفتم آخر زیاد که چاپ میکنی زیاد هم میفروشی. استدلال کرد؛ گفتم اصلاً ۵ هزار نسخه چاپ کن. فرصتی آن هم به حق برایم پیش آمده بود. دلیل نداشت از حقالتألیفم برای ناشر صرفنظر کنم. قبول کرد. با همان ۲۰ درصد ۳۳ هزار نسخه چاپ کند و چاپ کرد...
"داستان یک شهر" را در سال ۱۳۵۸ تمام کردم و آمادهی چاپ شد. انتشاراتی امیرکبیر با مشکلاتی مواجه شد، بعد مصادره شد. نسخهی همسایهها تمام شد. رضا جعفری هنوز توی امیرکبیر کار میکرد. "داستان یک شهر" را چاپ کرد (۱۱ هزار نسخه) فروش رفت. اما حالا امیرکبیر به دست دولت افتاده بود. روی خوش با تجدید چاپ کارهایم نشان نمیداد. رضا جعفری نشر نو را تأسیس کرد. همسایهها و داستان یک شهر را از امیرکبیر گرفتم. قرارداد را فسخ کردم و کتابها را در اختیار ناشر نو گذاشتم. داستان یک شهر را چاپ کرد. (۱۱ هزار نسخه). "زمین سوخته" را آماده کردم، چاپش کرد (۱۱ هزار نسخه). یک ماه بعد چاپ دوم را در ۲۲ هزار نسخه چاپ کرد. آمد همسایهها را چاپ کند که از چاپ و تجدید چاپ کارهایم جلوگیری به عمل آمد. پس از چاپ دوم داستان یک شهر و زمین سوخته دیگر چیزی چاپ نشد. اما همسایهها باز هم به طور قاچاق افست شد. به وزارت ارشاد گفتم که بابا، شما میگویید همسایهها نباید چاپ شود. اما بازار پر است از نسخههای تقلبی که به عنوان کمیاب ۴ تا ۵ برابر قیمت روی جلد میفروشند. گفت جمعش میکنیم اما نکردهاند...
خوب، حالا دستی میماند که به نوشتن برود؟... و اما مجموعههای "غریبهها"، "پسرک بومی"، "زائری زیر باران"، از همان اول که همسایهها و داستان یک شهر را از امیرکبیر گرفتم و دادم به نشر نو (گویا سال ۶۱) مدیر تولید امیرکبیر گفت که دادستانی انقلاب اعلام کرده است که مجموعههای مورد اشاره نه باید چاپ بشود و نه اینکه قراردادشان فسخ و در اختیار نویسنده قرار گیرد!!! میدانم دروغ است اما نه حال جنگ و جدال را دارم و نه حوصلهی دردسر را. حالا که بقیه چاپ نمیشوند و نمیگذارند چاپ شوند، فرض میکنم که قرارداد مجموعهها هم با امیرکبیر فسخ شده است و در اختیارم هستند. جز اینکه باید بمانند و خاک بخورند راهی دیگر هست؟!
و اما پارسال ساعت ۷ بعدازظهر روز ۱۳ مرداد ماه رادیو مسکو گفت که همسایهها در شوروی در ۵۰ هزار نسخه چاپ و منتشر شده است و در یک هفته نایاب گردیده است. همین خبر را بعدازظهر روز ۱۴ مرداد نیز تکرار کرد.
میخواستم یک نسخه از چاپ روسی همسایهها را داشته باشم. با مشورت یکی از دوستان برای بدست آوردن نسخهی کتاب با MEHZHKINGA که گویا نمایندگی کتابهای روسی را در لندن دارد مکاتبه کردم. کتاب را نداشت، با ناشر کتاب مکاتبه کرد. بهش جواب دادند که out of print است. کپی این جواب را برایم فرستاد. باز سرم بیکلاه ماند. در مورد داستان غریبهها هم با چنین مشکلی مواجه شدم. به روسی، فرانسه و انگلیسی ترجمه شد و در مجلهی آسیا آفریقا، شمارهی ۴ سال ۱۹۸۰ چاپ شد. نسخهی روسی مجله را با هزار تقلا در تهران پیدا کردم. میخواستم نسخهی انگلیسی و یا فرانسهاش را به دست بیاورم که آن هم نشد.
باید خیلی پوست کلفت باشم که باز دستم به نوشتن برود. اگر حساب کتابی بود پیدا کردن مجله و به دست آوردن نسخهی روسی همسایهها مثل آب خوردن بود، اما حالا شده است سد سکندر و همیشه همینطور بوده است. واقعا که نویسنده توی مملکت ما باید پوستش از پوست کرگدن کلفتتر باشد تا بتواند نوشتن را ادامه بدهد.
شانزدهم آذر ۱۳۶۴
وقایعنگاری احمد محمود. نشریه رودکی. شماره بیستم
آزاد آزادم ببین
چون عشق درگیر من است
دیگر گذشت آن دوره که
تقدیر زنجیر من است
شاید نمی دانی، ولی ، از خود خلاصم کرده ای
آیینه ی خالی فقط ، امروز تصویر من است
از عشق تو بر باد رفت ، آن آبروی مختصر
من روح بارانم ، ببین ، چون عشق تقدیر من است !
افشین یداللهی
پ.ن:
نقاشی از ونسان ون گوگ، با عنوان «شب پر ستاره»
"از همان زمانی که نوشتن کارهای نمایشی را شروع کردم در جستجوی زبان خاصی بودم که ویژگیهای زبان ما را داشته باشد. در این جستجو پی بردم که ما برای بیان مقاصدمان در بیشتر اوقات صریح حرف نمی زنیم. در حرفهایمان کنایه وجود دارد یا از امثال و حکم استفاده می کنیم و یا حدیثی از کتابهای مقدس و یا قرآن مجید می آوریم. این لحن حرف زدن کمی شباهت به زبان قصه ها دارد. و میدانید که زبان قصه ها- حتی قصه های بین المللی- شباهت زیادی بهم دارند. بارها اتفاق افتاده که برای اثبات نظرمان از اشعار قدما کمک بگیریم و حتی اگر بخواهیم کاسبکارانه به این موضوع نگاه کنیم می بینیم که حتی دوره گردها هم برای عرضه و فروش کالای خود با لحنی ریتمیک و با قافیه مطاع خود را عرضه می کنند مثل: عسلی طالبی ،عسل طالبی ، طلا گرمک و یا آهای باقلای تازه ، خدا وسیله سازه... ما حتی برای اظهار مقاصد اجتماعی و سیاسی هم از ریتم و قافیه استفاده می کردیم فرضا در گذشته این شعر را ساخته بودند که: نون و پنیر و پونه، قوام گشنمونه و یا برای ظل السلطان که آدم ظالمی بود این شعر را می خواندند: کفشات رو گیوه کردی ، خواهرت رو بیوه کردی(چون شایع بود که او شوهر خواهرش را کشته)... بنابراین چنین زبانی خلق و خوی فرهنگ مردم ماست..."
(از مقاله گذشته و حال در گفتگوئی با علی حاتمی از ایرج صابری. ماهنامه سینما شماره ۶ اسفند ۱۳۵۵)
زنده یاد علی حاتمی، پشت صحنه ی سریال هزاردستان.
پ.ن.ها:
* مقوله ی زبان هم از آن چیزهایی ست که مثل فلسفه، دریایی عمیق است و پر از سووال!
* ربطی به این نوشته شاید نداشته باشد؛
چند روز پیش یکی از دانش آموزان در دفتر دبیران برایمان سنتور زد؛ حس و حالمان را حسابی عوض کرد.... یکی از همکاران، از بغل دستی اش پرسید:«اسم این چیه؟!»
* از همه ی دوستانی که سر می زنند سپاسگزارم؛ می خوانمتان، هرچند دیر به دیر کامنت بگذارم.