فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

برای لمس تن عشق...


ای نازنین

اندوه اگر که پنجه به قلبت زد

تاری ز موی سپیدم

در عود سوز بیفکن

تا عشق را بر آستانه درگاه بنگری...


"نصرت رحمانی"


بشنوید؛

 ترانه ی "پوست شیر" با صدای ابی ؛ ترانه از ایرج جنتی عطایی.

http://opload.ir/downloadf-e22d3245a40d1-mp3.html




حرفی به من بزن...

حرفی به من بزن

آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد

جز درک حس زنده بودن، از تو چه می خواهد؟...


"فروغ فرخ زاد"


با درد بساز ...


ای دل ز زمانه  رسم احسان مطلب

وز گردش دوران سر و سامان مطلب

درمان طلبی، درد تو افزون گردد

با درد بساز و هیچ درمان مطلب!

"خیام"


بشنوید؛ تصنیف "از تنهایی گریه مکن"، با صدای سالار عقیلی.

http://dl.sakhamusic.ir/95/farvardin/14/Salar%20Aghili%20-%20Az%20Tanhaei%20Geryeh%20Makon.mp3

هیس! "آتنا" فریاد نمی زند...


  چند سال پیش که برای انجام کاری به یکی از مراکز مهم فرهنگی تهران رفته بودم، به طور اتفاقی متوجه شدم که در آن روز و ساعت، مصاحبه ای هم انجام می شود برای پذیرش تعدادی هنرجو که دوره ی فیلمسازی رایگانی را به هزینه ی آن مرکز بگذرانند؛ شرط آن فقط پذیرش در مصاحبه بود. دوره ای چهارساله، زیر نظر اساتید نام آشنا. با آن که از پیش، ثبت نام نکرده بودم، رفتم دم در اتاق مصاحبه و آن قدر ماندم تا منشی گفت که بروم تو. مصاحبه کننده مرد میانسالی بود کت و شلواری، با ریش مرتب و یقه ای بسته. مرد دیگری هم که ظاهرا دوستش بود، در اتاق حضور داشت. چاق بود و مشغول خوردن شیرینی. اتاق بزرگ و شیک بود.

  بعد از مختصر سئوالاتی درباره ی رزومه ام و این که چرا می خواهم فیلم بسازم و مانند این ها، پرسید که بهترین فیلم سینمایمان از نظر من چیست؟ گفتم:" ناخدا خورشید". مکثی کرد و جوری که انگار از دوستش هم کمک بخواهد، سری به پشت چرخاند و پرسید:" مال تقوایی بود؟"، گفتم:" بله". از دوستش پرسید:" ناخدا خورشید از روی چی اقتباس شده بود؟"، دوستش چایی اش را از دَمِ لب پایین  آورد و توی فکر رفت. گفتم:"داشتن و نداشتنِ همینگوی؛ هاوارد هاکس هم اون رو ساخته."

پرسید:"نظرت در مورد جدایی نادر از سیمین چیه؟" 

توی دلم خدا خدا می کردم که این یکی را نپرسد! گفتم:" فیلم خوبیه به نظرم!"

معلوم بود که از این پاسخ خوشش نیامده است.

گفت:" می خواد چی بگه؟!"

گفتم:" یه برداشت مدرن از زندگی طبقه ی متوسطه که در نهایت مخاطب باید خودش درباره ی اتفاقات فیلم قضاوت کنه."

در حالی که کمی عصبی به نظر می رسید، پاسخ داد:" نه! جدایی نادر از سیمین می خواد بگه که در انتخابات گذشته تقلب شده!"

به گمانم تعجم را از این پاسخ، به عینه در قیافه ام دید!

هنوز امید داشتم که در مصاحبه پذیرفته شوم!

بعد پرسید:"آخرین فیلم ایرانی که دیده ای چی بوده؟"

گفتم:"هیس! دخترها فریاد نمی زنند."

پرسید:"نظرت در مورد این چیه؟"

گفتم:" فیلم رو دوست داشتم! به نظرم از اون فیلم هاییه که جامعه ی امروز ما بهش احتیاج داره."

گفت:" حرف این فیلم چیه؟"

گفتم:" فیلم می خواد بگه مراقب بچه هاتون باشین؛ به هرکسی اطمینان نکنین که بچه تون رو دستش بسپرین."

با عصبانیت گفت:"این فیلم می خواد بگه جامعه ی ما فاسده! ... پر از کثافته! این فیلم سیاه نمایی محضه!"

یکی دو تا سوال پرسید و فهمیدم که پاسخ های مرا دوست ندارد و این مصاحبه بی فایده است! از جمله، پاسخ دلخواه یکی از پرسش هایش را برخلاف نشانه های عمدی یی که برای رساندن جواب به من می داد، جور دیگری دادم و این کلا ناامیدش کرد!

در پایان به ام گفت:"ببین! تو آدم خوبی هستی، اما به درد فیلمسازی نمی خوری!"

بهش لبخند زدم! یک شیرینی از روی میز برداشتم و از اتاق بیرون آمدم.

 آن بیرون، از صحبت های منشی فهمیدم که مصاحبه کننده، یکی از مدیران ارشد آن دستگاه طویل، و البته مدیر برگزاری این دوره است و قرار است برای آن، هزینه های میلیاردی شود...!

تو چه دانی؟!...


حال شب های مرا همچو منی داند و بس

تو چه دانی که شبِ سوختگان چون  گذرد...


"رضی الدین نیشابوری"

من و تنهایی

می دانم

در نهایت من و تنهایی

با هم خواهیم ماند

او سیگارش خاموش خواهد شد و

من نیز برای همیشه

خواهم خوابید...


"شیرکو بیکس"

ضیافت!


چهارشنبه ی پیش از طرف اداره مان ضیافت(!)نهاری ترتیب داده بودند برای کسانی که امسال به نوعی در تصحیح اوراق امتحانات نهایی دخیل بودند.

 راستش در تمام این سال های معلمی، امسال برای نخستین بار بود که برای تصحیح به حوزه اش رفتم!... همیشه از این کار طفره رفته ام. امسال اما دوست و همکار نازنینی از معاون های اداره تماس گرفت و حرفش را زمین نگذاشتم؛ چون دوستش دارم!... وگرنه از این تماس ها سال های پیش هم بوده است!

اما چرا نمی رفتم؟

دو دلیل عمده داشت؛ نخست آن که واقعا برای یک دبیر ریاضی صرف نمی کند بابت پولی که می دهند، این همه زمان صرف کند، آن هم در عین بی عدالتی ؛ اگر فرض کنیم برای هر برگه ی امتحانی - چه درسی که پاسخنامه اش دو رو باشد، چه بیشتر - هزارتومان حق الزحمه بدهند، یک دبیر ریاضی برای درس هایی مانند حسابان یا جبر، با حداقل چهارصفحه پاسخنامه، و البته راه حل های متفاوت و متنوع دانش آموزان، همان دستمزدی را می گیرد که دبیران درس های دیگر مانند زبان انگلیسی، عربی، دین و زندگی و غیره با حجم کم وپاسخ های کوتاه در برگه!

این چنین است که یک دبیر ریاضی در یک روزِ تمام، ممکن است تا دویست برگه را تصحیح کند (تصحیح اول یا دوم) و یک دبیر عربی تا هزار برگه را!

دلیل دیگر این که متاسفانه واقعیت این است که در بین همکاران فرهنگی، کسانی که سَرسَری تصحیح می کنند، کم نیستند؛ در تصحیح دوم، در اصل مصحح باید یک بار دیگر برگه را تصحیح کند، اما معمولا عینا امضای دیگری کنار امضای مصحح اول زده می شود و مصحح سوم هم که اختلافی بین دو تا نمره نمی بیند، برگه را تایید می کند!!

و تازه...، هنوز حق الزحمه ی کسانی را که سال پیش برگه تصحیح کرده اند، پرداخت نکرده اند!!

در چنین شرایطی، وقتی رفتم حوزه ی تصحیح، رئیس حوزه  که خوشحالی از سر و رویش می بارید که یک دبیر ریاضی برای تصحیح اوراق آمده، نامردی نکرد و یک بسته ی پنجاه تایی برگه ی حساب دیفرانسیل و انتگرال چهارم ریاضی بهم داد؛ زمان خودِ امتحان، دو ساعت و نیم بود و پاسخنامه، شش برگ!!

خُب!

پس ضیافت نهار حقم بود...!

آن هم البته به لطف رسانه های مجازی و غیر مجازی یی بود که پیگیر حقوق پایمال شده ی فرهنگیان بودند...

و البته که این همه، به دیدن روی گُل بعضی از دوستان می ارزید.

سهم من...


سهم من از پرنده شدن 

تنها،

از شاخه ای به شاخه ی دیگر پریدن است.


"صبا کاظمیان"


پ.ن:

تصویر، باستر کیتون، کمدینِ معروف به "صورت سنگی"؛ کسی که در کمدی هایش، هرگز نخندید.

کی شود؟!...


به من بتاب که سنگِ سردِ دره ام!

که کوچکم 

که ذره ام 

به من بتاب ...


مرا زِ شرم مهر خویش آب کن

مرا به خویش جذب کن!

مرا هم آفتاب کن ...


"حمید مصدق"



پ.ن:

کی شود این روان من ساکن؟

این چنین ساکن روان که منم...

(مولوی)

خیار چنبر!


- یک بار هیراد انیمیشن شیرشاه را از ابتدا تا انتها به زبان اصلی دید!

...

ـ در حال خوردن هندوانه می گوید:"چرا موز مثل هندونه آب نداره؟!"

...

- "چرا توی تام و جری، فقط حیوون ها هستن؟!"

...

- "چرا لباس سوپرمن آبیه؟!"

...

ـ "خیار چنبر، خیلی خیاره!"

...

- سِگا بازی می کند؛ بازی رامبو. می گوید:"ماشینشون رو منفجر کردم بابا! بگو بارک الله!"

...

- بغلش کرده ام. داخل سطل زباله ی بزرگی را می بیند که پر از مگس است. می گوید:"بابا! این مگس ها این جا چه کار می کنن؟"

می گویم:"دنبال غذا می گردن بابا!"

کمی بعد به ام می گوید:"باید به مادر بزرگ بگم مگس ها رو نکشه، بهشون غذا بده!"