در این وقت شب، یاد عمو مامه افتاده ام که چند روز پیش سالگردش بود...
آخرین باری که آمد تهران، زمستان ۹۷ بود. هنوز سرحال بود. گفتم می خواهم ازت فیلم بگیرم. گفت برای چه؟ گفتم می خواهم ازت به یادگار بماند. حرفی نزد. بی تفاوت بود انگار.
چند روزی خانه مان بود؛ آخرین باری که حمامش کردم. و حدود یک سال بعدش، جسم سرد و بی جانش را در سردخانه شستیم...
چشمانش برای همیشه بسته شده بود. آرام بود.
حتی در آن لحظه هم یاد زن عموشهربانو افتادم، که یک بار در روستا از دور نامم را صدا زد:"اسماعیل...!"
یک بعد از ظهر تابستانی بود. جاده ی روستا. در حاشیه ی گندمزارهای طلایی بودم. زنجره ها می خواندند و او با جامه ی بلند و "سِرکی" به سر، از دور بلند صدایم زد:"اسماعیل...!"
باد از گندمزارها گذشت و به او رسید.
لبخند می زد.
خواب بودم یا بیدار؟
نمی دانم!
راحت شد.
راحت شد.
هیچکس در آسمان نمیخوابد.
هیچکس، هیچکس.
هیچکس نمیخوابد.
چرا که درد و مرگ همراهان جداییناپذیر انسانند…
"لورکا"
پ.ن:
عنوان از سپهری