در آستانه ی شب یلدا، من اما دلتنگم...؛
یلدای دوستان جاان خوش!
خسته ام
از شبهایی که
می آیند ُو
عطر تو را
برخواب هایم
نمی پاشند...
"نیلوفر ثانی"
...
"حسین منزوی"
پ.ن:
شعر را نخستین بار دوره ی دانشجویی برای یکی از بچه های خوابگاه خوشنویسی کردم و همین بهانه ای شد برای خواندن شعرهای زنده یاد حسین منزوی، که چه عاشقانه می سرود.
...
هفته ی پیش سر جلسه ی امتحان حسابان کلاس سوم ریاضی، صحبت های جالبی پیش آمد؛ می دانم که چندتا از بچه ها کلا از فضای درس دور شده اند؛ درباره ی یکی شان حدس زدم که علاقه ی زیادی به موسیقی دارد و حدسم درست بود. آن هم موسیقی «رپ». متوجه شده ام که خیلی از بچه ها رپ گوش می کنند. دو سال پیش هم چندتا از شاگردهایم آهنگی را ضبط کرده بودند که شعر و ملودی اش هم از خودشان بود و چند نفری خوانده بودنش. آن هم رپ بود و انصافا به عنوان اولین کار، بد نبود.
خلاصه چند دقیقه ی پایانی امتحان به حرف زدن درباره ی موسیقی گذشت. به همان که حدسی درباره اش زدم گفتم:« که لابد با خودت می گویی کاش این امتحان حسابان لعنتی نبود و به جایش درباره ی موسیقی حرف می زدیم!»
این حسی بود که خودم هم در دوره ی دبیرستان و کلا خیلی وقت ها داشته ام...
این بود که وقتی امتحان رو به اتمام بود، صحبت هایمان از ریاضی به موسیقی کشید و این که چرا ما این قدر محدودیم در انتخاب هایمان... از "برایان آدامز" گفتم برایشان و از "لئونارد کوهن" و "لوئیس آرمسترانگ"...
حس می کردم که چه قدر لذت می برند از این که معلم ریاضی شان به جای حسابان و جبر، از موسیقی برایشان حرف می زند؛ هرچند مختصر. یک بار هم یک کتاب عکاسی سر کلاسشان بردم و درباره ی عکس حرف زدیم و چه قدر استقبال کردند. خیلی وقت ها در دلم می گویم که کاش معلم انشایشان بودم!
خیلی وقت ها دوست دارم درباره ی همین چیزها حرف بزنم؛ همان طور که در دوره ی خودم، لذت می بردم از این که معلمی داستان کوتاه برایمان بخواند، یا معلمی ساز بلد باشد. حرف زدن درباره ی عکاسی، موسیقی... و همه ی آن چیزهایی که به درون ما می پردازند؛ همه ی آن چیزهایی که همچون آخرین حباب های اکسیژن در یک مرداب اند٬؛ مردابی که همه مان را در بر گرفته. روزمرگی های ریز و درشتی که همه چیزمان شده. واقعا مرز بین مرگ و زندگی چیست ؟شاید هم تا حالا مرده باشیم! همین است که وقتی کسی از این چیزها برایمان می گوید، انگار که از جایی دور آمده، جایی که تنها در عمق وجودمان حسش می کنیم، البته اگر عمقی مانده باشد!
وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچکس نیست!
"فروغ فرخزاد"
پ.ن:
عکس از «آندره کرتژ»
...
آی زندگی، دیدی چه سرت آوردیم.
"محمد شمس لنگرودی"
...
بعدا نوشت:
سپاس از کامنت های پر مهر دوستان عزیز تر از جاان!
"محسن حسینخانی".
...
این دم صبحی به ایوان می روم. آسمان خوشرنگ است؛ بالای کوه های برفی پیش رو، در پس زمینه ای اناری رنگ، ابرها به شکل خطوطی خاکستری کشیده شده اند به سمت شهر و جا به جا پهن شده اند. انگار نقاشی بخواهد با گرد مداد، آسمان را طرح بیندازد. هوا پاک است و سوز سردی دارد. در دوردست، چراغ روستا های پای کوه روشن اند.
ﻫﺮ ﺷﺐ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺑﺮ ﺑﺎﻟﺶ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﯾﻢ
ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ
ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ
ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ
ﺗﻮ
ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺍﺗﻔﺎﻕ
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﯽ
ﻭ ﻣﻦ
ﻫﺮ ﺷﺐ
ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ
ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ...
"ﺳﺎﺭﺍ ﺷﺎﻫﺪﯼ"
...
دیروز دعوت بودیم به مراسم عقد کنان یکی از نزدیکان در شهرستان؛ در مجلس مردانه، لا به لای حرف های پراکنده، پدر داماد خاطره ای تعریف کرد که به نوعی گره می خورد به یکی از ماجراجویی های من در کودکی...
بچه که بودیم، نزدیک محله مان یک سه راهی معروف بود به نام «سه راه ژاندارمری». پاسگاه ژاندارمری رأس منطقه ای مثلثی شکل قرار گرفته بود که جز ساختمان بسیج اقتصادی در شمال -که آن موقع کوپن می گرفتیم از آن جا- و خانه ای قدیمی در جنوب، بقیه باغی بزرگ بود که سمت جنوب دروازه ی چوبی بزرگ و قدیمی یی هم داشت.
باغ درختان کهنی داشت که از دیوارهای گلی بلندش سر برآورده و بعضا به سمت خیابان خم شده بودند.
نمی دانم از کنجکاوی کودکی، یا علاقه ام به فیلم های ماجراجویانه بود که این باغ برایم سحرانگیز و عجیب می نمود! اصلا ندیده بودم که درش باز شود و کسی به آن رفت و آمدی داشته باشد.
خیلی دلم می خواست بدانم پشت آن دیوارها چه خبر است؛ یک بار در خیابان غربی اش روی دوش یکی از دوستانم رفتم و از بالای دیوار داخلش را دیدم؛ تمام باغ پوشیده از دار و درخت و علف بود. پیدا بود که بهش رسیدگی نشده است. پر بود از علف های نامرتب و شاخه های شکسته. بار دومی که به همین شکل، از ضلع جنوبی باغ را دیدم، به نظرم آمد که ساختمان کلبه مانندی هم آن وسط هست.
بعدها هربار که به شهرستان می رفتیم و از کنارش رد می شدم، می دیدم که دیوارها کوتاه تر و در جاهایی ریخته بودند و با توری یا چیزهایی از این دست، دیوار را پوشانده بودند و تماشای داخلش به سختی پیش نبود، اما حس عجیب من به این باغ همچنان سر جای خودش باقی بود...
پدر داماد تعریف می کرد که زمانی می خواسته اند در آن منطقه، منبع آبی چاله مانند بسازند. موقع حفاری، بیل مکانیکی به تخته سنگ بزرگی بر می خورد که قبری زیر آن بوده؛ استخوان های جمعی چند نفره، کوچک و بزرگ که چمباتمه زده بودند. استخوان هایی که با لمسشان پودر می شوند و فقط دندان ها سالم باقی می مانند. به شهردار اطلاع می دهند و او هم آن ها را پیش فقیه بزرگ شهر می فرستد. فقیه می گوید که آن جا، زمانی قبرستان یک قوم بوده...
سنگ را سر جایش می گذارند و خاک روی قبر می پاشند...
اﺯ ﺗﻮ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻡ
ﻣﺜﻞ ﺍﺑﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎ
ﺍﻣﺎ ﻫﺮﺟﺎ ﺭﻓﺘﻢ
ﺑﺎﺭﯾﺪﻡ ...
"ﺭﺳﻮﻝ ﯾﻮﻧﺎﻥ"
پ.ن:
بشنوید؛ تصنیف «صیاد» با صدای "علیرضا افتخاری"، شعر از "مهدی عابدینی"
...
نیم ساعتی را زیر باران پیاده رفتم؛ کاپشنم خیس شده بود اما دوست داشتم پیاده بروم. هندز فری توی گوشم می خواند و کلاهم را روی سرم کشیده بودم...
چند وقتی هست که کارگاه داستان نویسی در دست تعمیر است؛ امروز کلاسمان شبیه خرابه ای جنگ زده بود! اما استاد به هرحال کلاس را تشکیل داد؛ تعریف می کرد که یک بار کارگاهش را به خاطر بسته بودن در، به ناچار در پیاده رو تشکیل داده، خیابان جشنواره؛ با خودم گفتم که چه خوب! لابد برای رهگذر ها هم جالب بوده!
اتفاقا داستان اول کلاس هم داستانی بود به نام «جنگ» از "لوئیجی پیراندلو"!
پ.ن:
عنوان برگرفته از شعری ست از شمس لنگرودی.
...
آسمان تهران ابری ست. این هوا دلتنگ ترم می کند. فردا راهی سفرم. خبر رسیده گردنه برفی ست؛ خدا کند هوا تا فردا صبح به ساز ما کوک باشد که اگر نباشد، نمی دانم... شاید نرویم.
روزتون قشنگ!
...
خرداد هشتاد و سه بود؛ من بودم، داوود عباسی و برادرش اکبر، محمد ایمانخانی، و محمد سلیمانی. عصر باهم از میدان رسالت تاکسی ای کرایه کردیم و رفتیم «چشمه اعلای دماوند». شب را توی درختان نزدیک چشمه به صبح رساندیم. شب سردی که چادرمان را یارای ایستادگی در برابرش نبود. به ناچار پای کُنده ی درختی که آتش زده بودیم، شب را به سپیده رساندیم. سرما تا مغز استخوانمان نفوذ کرده بود.
فردایش تا عصر آن جا بودیم. لای درخت ها می خواندیم. محمد ایمانخانی برای ناهار، سوسیس کباب کرد. محمد سلیمانی «کِرمی» رقصید!.. حال خوشی بود.
مردمان مهربانی داشت چشمه اعلا.
واکمن سونی من همراهمان بود و ترانه ی « درخت » از ابی که ورد زبانمان بود.
یادش بخیر...
توی تنهایی یک دشت بزرگ
که مث غربت شب بی انتهاس
یه درختِ تن سیاهِ سر بلند
آخرین درختِ سبزِ سرِپاس
رو تنش زخمه ولی زخم تبر
نه یه قلب تیرخورده نه یه اسم
شاخه هاش پر از پرِ پرنده هاس
کندویِ پاکِ دخیلِ و طلسم
چه پرنده ها که توو جادهی کوچ
مهمون سفرهی سبز اون شدن
چه مسافرا که زیر چتر اون
به تن خستگیشون تبر زدن
تا یه روز تو اومدی بی خستگی
با یه خورجینِ قدیمیِ قشنگ
با تو نه سبزه نه آینه بود نه آب
یه تبر بود با تو با اهرم سنگ
اون درختِ سر بلند ِ پرغرور
که سرش داره به خورشید می رسه
منم منم
اون درخت تن سپرده به تبر
که واسه پرنده ها دلواپسه
منم منم
من صدای سبز خاک سربی ام
صدایی که خنجرش رو به خداس
صدایی که توی بهت شب دشت
نعره ای نیس ولی اوج یک صداس
رقص نرم دستت ای تبر به دست
با هجومِ تبرِ گشنه و سخت
آخرین تصویرِ تلخِ بودنه
تویِ ذهنِ سبزِ آخرین درخت
حالا توو شمارش ثانیه هام
کوبه های بی امون تبره
تبری که دشمن همیشه ی
این درخت محکم و تناوره
من به فکر خستگی های پرِ پرنده هام
تو بزن تبر بزن
من به فکر غربت مسافرام
آخرین ضربه رو محکم تر بزن
"ایرج جنتی عطایی"
بشنوید. آهنگساز: سیاوش قمیشی
پ.ن:
عکس را داوود ازم گرفت؛ این شلوار کبریتی را خیلی دوست داشتم. دم عید از کوچه برلن خریدمش. این رنگش فقط تن مانکن بود و فروشنده گفت که فقط اگر می خواهی، از تن مانکن درآورمش و من هم گفتم می خواهم!
...
٭٭ بعدا نوشت: (۱۰/۲۳/ ۹۸)
اکبر پیش از داوود زن گرفت.
داوود حالا معلم است.
محمد ایمانخانی پس از ازدواج، مدتی در عسلویه کار و زندگی می کرد، سپس به تهران برگشت.
محمد سلیمانی پس از آزمودن شغل های متفرقه، جذب نیروی انتظامی شد. در یکی از مرا کز اخذ رأی در انتخابات که در مدرسه ای دخترانه برگزار می شد، با خانم مدیر آشنا شد و مدتی بعد با او ازدواج کرد.
برای تو،
برای چشمهایت
برای من،
برای دردهایم
برای ما
برای این همه تنهایی
ای کاش خدا کاری کند …
“شاملو”
...
مدرسه مان ته یک خیابان درختی ست؛ درخت که نه٬ چند کاج لخت و وارفته.
توی خیابان درختی، توچال را در دوردست دیدم؛ یاد عکسی از کوه های کلیمانجارو در آفریقا افتادم که کوه های پوشیده از برف، انگار روی ابرها سوار شده اند. اما اینجا توچال روی گرد و غبار و دود سوار شده بود...!
در نی زار
پرنده ای اندوهگین می خواند
گویی چیزی را به یاد آورده
که بهتر بود
فراموش کند.
"تسورا یوکی"
پ.ن:
بشنوید؛ موسیقی فیلم «پیانو»
توی همکلاسی های دوره ی دانشگاهم، یک «آقا طلایی» داشتیم که به اش خان دایی می گفتم؛ فرمان (ملک مطیعی) فیلم قیصر! تنومند و چهارشانه بود و بیشتر وقت ها کت می پوشید. موهای فِرش به سبیل پرپشتش می آمد. اصلا ناخودآگاه آدم را یاد جاهل های فیلمفارسی می انداخت، خصوصا این که صدای زمختی هم داشت.
یک روز که توی بوفه ی دانشگاه، پسر بوفه چی که جوان بود، با یکی از همکلاسی ها بد حرف زد، آقا طلایی برایش قاطی کرد و بساطِ روی یخچالش را زمین ریخت و نزدیک بود جوان را بزند که بزرگ ترها نگذاشتند. پدر جوان از او و بقیه عذرخواهی کرد و آقا طلایی را به گوشه ای بردند و قضیه ختم به خیر شد.
آقا طلایی در یک هنرستان در پایین شهر درس می داد که می گفتند دوام آوردن در آن کار هرکسی نیست.
با هم دوست شده بودیم؛ یک بار که دو نفری در حیاط دانشگاه چای می خوردیم، به ام گفت که یک زمانی عضو یکی از باشگاه های کوهنوردی معروف تهران بوده که بعد از مشکلی که برای پایش به وجود آمده، کوهنوردی را کنار گذاشته است. به من گفت که روحیه ام به کوهنوردها می خورد."خوب گوش می دهی". برایم از زندگی اش گفت؛ از علاقه اش به سینما٬، و جالب بود که فیلم های طراز اول و خاص سینمایمان را دیده بود و حتی چندتا از آن ها را هم که من نداشتم برایم آورد.
آخرین بار، یکی دو ماه بعد از فارغ التحصیلی دیدمش؛ سوار بر موتور. بی حوصله بود؛ هیچ نشانی از آن آقا طلایی یی که می شناختم نداشت، فقط صداش همان صدا بود....
با مرجانها در عمق دریاها لرزیدیم
با کوسه ها خروارها تُن آب را باله زدیم
با امواج به ساحلها کوبیدیم
دنیای سرخ و سیاه خزهها را بر صخرهها روییدیم
با ابرها بارها با پرندهها بر شاخهی نارونها قاقار کردیم
ترکیدیم با انارها و سیرسیرکها
وزیدیم...
ترسیدیم...
درخشیدیم...
و درخشیدیم با ستارگان نیمه شب تا کجا... کجا !
میبینی؟ میبینی تا کجا میرفتیم و برمیگشتیم !
اکنون چنگ میزند بر نم روح انسانی رویاهایمان
خزههای سبز سفر
خیس باران به سوی پنجرههای مه گرفته سرازیر میشویم
میبینی تا کجا با آب آمدهایم!؟
با قایق بی پارو!؟
خوابم میآید...
نه
از عشق سخن گفتن برای آدمی هنوز خیلی زود است...
خیلی زود...
"حسین پناهی"
پ.ن:
بشنوید، با صدای گرم آن زنده یاد.
امروز یک ایستگاه مانده به مقصدم را به جای مترو، پیاده رفتم؛ از جلوی دانشگاهی که می رفتم رد شدم و انبوهی از خاطرات ریز و درشت پیش چشمم زنده شد؛ یادم می آید که برای ثبت نام رفتم شعبه ی کرج، اما خوشبختانه گفتند که کلاس های ما در مرکز دانشگاه برگزار می شود؛ ساختمانی قدیمی در مرکز شهر.
موقعیت دانشگاه برای من عالی بود؛ نزدیکی به مراکز فرهنگی اصلی شهر و از جمله تئاتر شهر و میدان انقلاب، فرصتی ناب برای من بود؛ از همان ترم اول دانشگاه رفتن به کلاس های مختلف هنری را آغاز کردم...؛ کتاب و مجله می خواندم، فیلم می دیدم، در جلسات نقد شرکت می کردم، تئاتر می دیدم و....
یک دوره ی پربار برای من، که شاید هیچ وقت دیگر تکرار نشود.
خیابان انقلاب مسیر همیشگی ام بود که از دانشگاه پیاده می رفتم تا چهار راه ولیعصر و از آن جا تا میدان انقلاب. حوزه ی هنری، میدان ولیعصر، خانه ی هنرمندان....
آن موقع یک واکمن سونی خوب داشتم که از میدان توپخانه خریده بودمش؛ همراه همیشگی من بود. به ندرت موسیقی تازه ای از چنگم در می رفت و از سنتی تا فرنگی، همه جوره گوش می کردم.
گاهی برای پیدا کردن یک سی دی خارجی، فیلم یا موسیقی، تمام دستفروشی های خیابان انقلاب را زیر و رو می کردم.
هنوز هم آن واکمن و تعداد زیادی نوار کاست دارم که همیشه خاطر مرا به آن دوران می برد.
یادش بخیر!
به دست هایم شک نکن
به عاشقانه هایی که کشیده ام روی پوست تن ات
و به حرف هایی که
هر از چند گاهی نمی زنم!
من اینجا یک فنجان نیم خورده دارم
یک صندلی کنار بی حوصله گی هایم
و صداهای زندانی که گاه گاه سر می کشند
از استخوانهایم
از موهایم
سینه ام
و ریز ریز می شوند روی پیراهن غروب
"ناهید عرجونی"
...
...
...
یکی از هنرجوهای سابق کارگاه داستان نویسی، که چند جلدی هم کتاب بیرون داده، چند وقت پیش عکس های جلسه ی رونمایی از کتابش را که توسط انتشاراتی مربوطه ترتیب داده شده بود در گروه تلگرامی کلاس به اشتراک گذاشته بود. از قرار، کتابش رمانی بود با موضوع جنگ که توسط یکی از انتشاراتی هایی که معمولا رمان های عامه پسند چاپ می کند، منتشر شده بود. در جلسه هم تعدادی از خانواده های شهدا حضور داشتند.
این خانم جوان که همیشه هم جلوی چشم استاد می نشست و از بزک دوزک کم نمی گذاشت، در مراسم رونمایی چادر پوشیده بود و دست ها را تا مچ پوشانده و به اصطلاح حجاب کامل داشت. یعنی من یکی که اگر توضیحات عکس ها نبود نمی شناختمش!