در روز پدر و در آستانه ی سال نو، به پدران و مادرانی می اندیشم که برای برآوردن مهم ترین نیازهای بچه هاشان درمانده اند. به لبخندهای زورکی که "به هرحال عید آمده است!"
عید آمده است، اگرچه معلمانی در زندان اند و پیش خانواده هایشان نیستند.
عید آمده است، اگرچه کولبری با پای مصنوعی مجبور باشد تعادل باری چند برابر وزنش را در مال روهای برفی حفظ کند تا مبادا دست خالی پیش مادر و خواهرش بازگردد.
اگرچه مردمان خاک چندهزارساله، از صبح همچون جنگ زده ها در صف گوشت یخ زده باشند.
اگرچه دختربچه ای به عقد پیرمردی درآمده باشد.
بهاری دیگر آمده است
آری
اما برای آن زمستان ها که گذشت
نامی نیست
نامی نیست...
"شاملو"
عید برای خیلی ها عید نیست، اگرچه آمده باشد.
یکی به پهلویم می زند...
باشد؛ کامتان را تلخ نمی کنم!
دلم می خواست الان در هورامان بودم و در کنار آتشی بزرگ، فارغ از سوز سرما، چوپی می کشیدم...!
صدای مرد آرایشگر مرا به خودم می آورد؛ می گوید که شما آخرین مشتری هستید؛ در دلم می خندم! لحظه ای نگذشته که مشتری پشت مشتری می آید. می گویم پایم سبک است؛ تا دوازده مغازه هستید!
و یاد مادرم و البته زن عموشهربانو می افتم که پیش از شروع قالی بافی هر روزه، به من می گفتند از در تو بیا، پایت سبک است!
امید که سال نو، برایتان پر از لحظه های خوب باشد.
پ.ن:
عنوان به کُردی: به بهانه ی آمدن نوروز
دیشب دوست قدیمی ام فیروز، پس از نزدیک به دو سال تماس گرفت و کلی گلایه که کجایی بی معرفت ...!
رو به راه نبود....
وﻗﺘﯽ ﮐﻪ اﻧﺴﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ،
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﻪ؛
ﻓﻘﻂ ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻨﺪ...
"ﻣﻮﺭﺍﺕ ﻣﻨﺘﺶ"
فیروز از همکلاسی های دوره ی راهنمایی ام بود؛ بچه ای سر به زیر که علاقه اش به نقاشی، عامل نزدیک شدن ما به هم بود. وقتی دوره ی دبیرستان رفتم رشته ی ریاضی و او رفت تجربی، دیگر کمتر همدیگر را می دیدیم تا این که وقتی رفته بودم دانشگاه و یک روز در چندشنبه بازار حاشیه ی شهر دنبال اشیای قدیمی یا کتاب می گشتم، دوباره همدیگر را دیدیم. هندوانه ای خرید و رفتیم و در جایی که آن روزها باغ انگورهای خشک شده ای بود و حالا همه پر از ساختمان شده اند، نشستیم. فیروز گفت که ترک تحصیل کرده است و حالا وردست یک تابلو ساز شده است. پدرش که مینی بوس داشت، به خاطر بیماری های جورواجورش تقریبا از کار افتاده شده بود. سه تا برادر کوچکتر از خودش هم داشت که همگی شان را از نزدیک می شناختم.
مدتی بعد توانست مغازه ای اجاره کند و تابلوسازی راه بیندازد. شبانه روز کار می کرد؛ پارچه نویسی می کرد، مُهر می ساخت، کارت ویزیت طراحی می کرد، نئون می ساخت، شبرنگ می چسباند، شیشه ی ماشین را دودی می کرد و... برادرها را هم برده بود مغازه و آن ها هم کم کم در حال یادگیری بودند.
تقریبا هر هفته می رفتم مغازه اش؛ مغازه ای دراز و پر از وسیله. معمولا صندلی بلندِ پشت میز کامپیوترش را می داد به من و خودش چهارپایه ای، چیزی دست و پا می کرد. می نشستیم به چای خوردن و گپ زدن. گاهی هم از بقالی نزدیک، دو تا بستنی می خرید. موهای بلندی می گذاشت که به ته ریش و عینک فلزی اش می آمد. روی شلوار جینش معمولا لکه رنگی داشت. همزمان با کار کردنش، از کامپیوتر موسیقی هم گوش می کردیم. بخش مهمی از علاقه ی من به موسیقی خارجی در همین روزها شکل گرفت. فیروز همچنین خواننده های ترکیه ای را خوب می شناخت و این شناخت به من هم رسید.
مادرش ظهرها ناهارش را می آورد.
کم کم اوضاع کارش بهتر شد و مغازه ی بزرگتری گرفت. حالا دیگر پدر نمی توانست کار کند و او تنها نان آور خانواده شده بود. در همین روزها بود که در غیاب او، یکی از برادرها، دانسته یا نادانسته، مُهری برای جایی ساخته بود که مجوز می خواست. وقتی فیروز برگشته بود، مامورها آمده بودند و او را با خودشان برده بودند. من که رسیدم مغازه، پدرش با چشمانی سرخ، بی قرار مغازه را بالا و پایین می کرد. با ناراحتی جریان را تعریف کرد. گفت کسی نیست پی فیروز برود. گفتم می روم و پیدایش می کنم...؛ تا دم غروب پاسگاه های دور و نزدیک را زیر و رو کردم اما پیداش نکردم. برگشتم مغازه که برادر کوچکترش آن جا بود. گفتم بی خبرم نگذارند. شب بود که زنگ زد که در فلان پاسگاه است و به قید وثیقه آزادش کرده اند...
بعد از این جریان، دوستی و محبت بین ما عمیق تر شد و مخصوصا پدرش خیلی به ام محبت داشت.
کار و بار فیروز هر روز بهتر می شد؛ آن موقع که کربلا رفتن آزاد شده بود، تا دیروقت با برادرها پارچه نویسی می کردند.
مدتی بعد پدرش را از دست داد...؛ با همسایه شان نشسته بودند دم در که نبش کوچه ای بود. یک موتوری با سرعت رد می شود و به سینی چایشان می زند. پدر اعتراض می کند و موتوری مشتی به گیجگاهش می زند و تمام!...
بعد از رفتن پدرش، تمام مسئولیت ها گردن فیروز افتاد و کارش سخت تر. اما او کار کرد و کار کرد و برادرها را زن داد. ازدواج کرد. خانه ای خرید و بچه دار شد...
زمان گذشت...
با رفتن من از آن محل، کمتر همدیگر را می دیدیم.
خیلی وقت بود که مغازه ای که در آن کار می کرد تغییر کاربری داده بود.
دیشب گفت که مغازه را یک سال جای دیگری برده است و حالا هم در نزدیکی همان مغازه ی قدیمی، مغازه ی تازه ای اجاره کرده است. اما حالا رفته است توی کار دلار!...
در بالا و پایین شدن قیمت دلار که چند ماه پیش اتفاق افتاد، دویست میلیون باخته بود... گفت که آن موقع زمین و ماشینش را فروخته است و دلار خریده است که بعدش این طور شده...
ناراحت بود؛ انگار افسردگی گرفته بود. از جوانکی می گفت که همین نوسانات در میدان فردوسی جانش را گرفته بود. خیلی نگران شرایط اقتصادی بود. گفت که کوچکترین برادر را فرستاده است ترکیه تا شرایط را بررسی کند که اگر اوضاع خیلی خراب شود، بروند آن جا... از ترامپ می گفت و این که ونزوئلا نشویم خوب است!
بحث را عوض کردم؛ دخترش مینو بزرگ شده بود و علی پنج سالش شده بود.
قول دادم سری به مغازه ی تازه اش بزنم.
وقتی گوشی را قطع کرد، ناخوداگاه برایش گریستم...
آرام!
آرام!
از کوه اگر می گویی
آرام تر بگوی!
بار گریه ای بر شانه دارم!
"هوشنگ چالنگی"
دیروز عصر از رادیو متن مونولوگ زنده یاد مهدی فتحی در فیلم اعتراض را شنیدم...؛ محسن دربندی(مهدی فتحی) برای آزادی امیرعلی (داریوش ارجمند) از زندان گلریزان گرفته است...
"صلوات برای سلامتی امیر علی…./ ما کاری به حکم نداریم./حکمِ رو کاغذ مال محکمه س./اصلیت حکم مال خداست، که ما و منش ریخته و گلریزون می کنیم واسه کسی که آزاد می شه از این چاردیواری...، که کل دنیا چاردیواریه./ کَرم مرتضی علی یه مرد که واسه شرف و ناموسش دوازده سال رو کشیده وجدانش بالاتر از این پولاس، که کاغذه./سلامتی سه تن، ناموس و رفیق و وطن./سلامتی سه کس، زندونی و سرباز و بی کس./سلامتی باغبونی که زمستونش رو از بهار بیشتر دوست داره./ سلامتی آزادی، سلامتی زندونی های بی ملاقاتی…"
اعتراض، مسعود کیمیایی، ۱۳۷۸، با موسیقی مجید انتظامی.
پ.ن:
ساعت اول آقای معاون همه ی بچه های پایه ی دهم را جمع کرد کلاس من؛ هفت تا کلاس به سی نفر نمی رسیدند!
دوباره یکی یکی درباره ی خودشان سوال پرسیدم؛ چی می بینند؟.. چی گوش می کنند؟.. سینما رفته اند؟ و.... یکی از پرسش ها این بود که "کجا دوست دارید بروید که تا حالا نرفته اید؟"
پاسخ یکی از بچه ها "بهشت" بود.
یکی شان هم که اصرار داشت حتما از او بپرسم پاسخ داد"افغانستان"، معلوم شد که افغان است و این جا به دنیا آمده و بزرگ شده.- یاد شعر "ای کاش آدمی وطنش را..." افتادم.
گفتم:"من هم دوست دارم کابل را از نزدیک ببینم، یا شاید دره ی فرخار را، یا هرات...."
گفتند یکی از بچه ها هم صدای خوبی دارد؛ برایمان خواند و چه خوب خواند.
زنگ که خورد و با بچه ها از کلاس آمدیم بیرون، یکی شان دم دفتر ایستاد. بچه ای درسخوان اما فوق العاده استرسی ست. گفتم:"کاری داری؟"
گفت:"آقا از من هم بپرسید."
گفتم:"توی کلاس می پرسم."
گفت:"آقا لطفا همین جا بپرسید."
و من هم یک یک پرسش ها را ازش پرسیدم و در نهایت باهاش دست دادم و گفتم:"سال خوبی داشته باشید!"
بچه ها یک در میان آمده اند و مدرسه از حالت رسمی خودش خارج شده است!
ساعت اول که تعدادشان خیلی کم بود؛ همان پرسش های معمول را پرسیدم ازشان از علایقشان و اهداف آینده شان. جالب است که موسیقی رپ این قدر بین این ها طرفدار دارد.
ساعت پیش هم هفت هشت نفر بیشتر نبودند؛ اجازه گرفتند ادابازی کنند. دو گروه شدند و با لذت بازی کردند.
من هم مشغول تصحیح کردن برگه ها شدم!
پاگرد راه پله ی مدرسه، آن جا که طبقه ی سوم به دوم می رسد، دو تا پنجره ی کوچک دارد که معمولا باز هستند رو به زمین های کشاوری پشت مدرسه؛ این بخش از مدرسه را خیلی دوست دارم! وقت گذر از آن جا، پیش می روم و صورتم را به باد می سپارم. بوی علف باران خورده می آید...
شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها را بستم
باد با شاخه در آویخته بود
من درین خانه ی تنها…تنها
غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان
شبنم
می چکید از گل سیب
"هوشنگ ابتهاج"
بشنوید:
http://s9.picofile.com/file/835450308
4/%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%84%D9%87
موسیقی بی کلامِ "کلاله باد"، کمانچه از سیاوش احمدی نسب.
پ.ن.ها:
٭ دیروز هشتم مارس، روز جهانی زن بود. این روز را به همه ی زنان سرزمینم تبریک می گویم.
روز قبل تر اما، لیلیِت تریان، یکی از نخستین زنان مجسمه ساز ایرانی درگذشت. هنری که هیچ گاه آن طور که باید در کشور ما جدی گرفته نشده است. او که در مدرسه ی هنری بوزار پاریس هم دوره دیده بود، سال ها معلم این هنر در ایران بود.
روحش شاد و یادش گرامی باد!
لیلیت تریان
دارم قفسه ی کتاب ها را تمیز می کنم؛ کتاب ها را یک به یک با دستمال پاک می کنم، قفسه را پاک می کنم و کتاب ها را سرجایشان می گذارم.
به کتاب "افسانه ی قهرمانی های من" می رسم...؛ ناخودآگاه روی صندلی می نشینم و می روم به کلاس چهارم ابتدایی که آن را به خاطر مقام سوم داستان نویسی در سطح شهرستان به ام دادند.
یادش بخیر...؛ مادرم داستانی تعریف کرد و من آن را به شکل تازه ای بازنویسی کردم و با دستخط خودم دادم به معاون پرورشی مان آقای معصومی -که هرجا هست سلامت باشد- و او هم آن را برای مسابقه فرستاد و مدتی بعد خبردار شدیم که مقامی کسب کرده است!
کتاب را خیلی دوست داشتم؛ طنز جالب و داستان های جذابش مناسب سن و سال و روح ماجراجویم بود. بعدها کتاب را به خیلی از دوستان و نزدیکان هم دادم بخوانند که خوشبختانه سالم برگشت سرجایش!
٭مشخصات کتاب:
افسانه ی قهرمانی های من، نوشته:احمد عربلو، انتشارات برگ، چاپ دوم:۱۳۶۸.
پ.ن:
امروز سالروز مرگ دکتر محمد مصدق است.
بشنوید:
"ای ایران" با صدای غلامحسین بنان، شعر از حسین گل گلاب، موسیقی روح الله خالقی، ۱۳۲۳.
سر کلاسِ ساعت اول، برگه های امتحانی تصحیح می کنم؛ بچه ها مشغول صحبت اند. چندتایی هم سرشان روی میز است. متوجه می شوم که یکی از بچه ها که روی نیمکت دراز کشیده است در حال خواندن آوازی ست. بچه ی بازیگوش و درس نخوانی ست که دائما جا عوض می کند. قیافه اش شبیه "پسر" در انیمیشن غارنشین هاست- این را به خودش هم گفتم! ابروهای ضخیم و گونه هایی استخوانی دارد که چشم های چال افتاده اش را در بر گرفته اند. به بچه ها اشاره می کنم که آرام باشند تا صدایش را بشنویم...؛ "پسر"می خواند:"دونه دونه...، دونه دونه...!"
یکهو متوجه می شود و از جا برمی خیزد. دستی به موهای وزوزی اش می کشد و با تعجب به بچه ها نگاه می کند...
کلاس می رود روی هوا!
هرچه اصرار می کنم که دوباره بخواند، نمی خواند. خجالت می کشد. می گوید همین طوری چیزی می خوانده است!
زنگ تفریح که وارد دفتر دبیران می شوم، بوی خوش قهوه پیچیده است. یکی دارد قهوه می نوشد.
آنتون چخوف، نویسندهی بزرگ روس که چندصد داستان کوتاه نوشت و عموماً یکی از پیشگامان ایجاد این ژانر در ادبیات داستانی محسوب میشود، در نامهای به تاریخ ۱۰ ماه مه ۱۸۸۶ خطاب به برادرش آلکساندر پاولوویچ چخوف، که او هم دستی در داستاننویسی داشت، مینویسد: «به اعتقاد من، توصیف مناظر طبیعی در داستان باید خیلی مختصر باشد و به سایر عناصر داستان پیوند بخورد. توصیفهایی مانند ”هنگام غروب، امواج دریا هر دم تاریکتر میشدند و خورشید در میانهی این امواج، واپسین انوار طلاییِ تیرهاش را پخش میکرد“، یا ”پرستوهایی که پروازکنان از روی سطح آب میگذشتند، شادمانه آواز سر داده بودند“ و غیره، کلیشههایی هستند که باید در داستاننویسی کنار گذاشته شوند.» در بخش دیگری از این نامه، چخوف به برادرش توصیه میکند که هرگز ذهنیت شخصیت اصلی داستان را به خواننده شرح ندهد، بلکه آن را به طور غیرمستقیم به نمایش بگذارد: «از همه مهمتر اینکه حالت روحی و روانی قهرمان داستانت را توضیح نده. در عوض باید بکوشی آن حالت را با کارهایی که قهرمان داستان انجام میدهد برای خواننده معلوم کنی.» در نامهای خطاب به یک داستاننویس دیگر به تاریخ ۱۷ نوامبر ۱۸۹۵، چخوف مینویسد: «شما جزئیات ذکرشده در داستانهایتان را صیقل نمیدهید و لذا نثرتان غالباً متکلّف و بیش از حد ثقیل به نظر میرسد. آثارتان فاقد آن ایجازی است که به داستانهای کوتاه جان میبخشد.» ایجاز، یا پرهیز از توصیفهای صرفاً تزئینی ولی فاقد کارکرد در داستان، از نظر این استاد روس چنان اصل مهمی در داستاننویسی تلقی میشد که او در مکاتبه با داستاننویسان جوانی که نمونههای آثارشان را برای ارزیابی به او میفرستادند کراراً به آن اشاره میکند. برای مثال، چخوف در پاسخ به نویسندهی دیگری به نام شچگلوف طی نامهای به تاریخ ۲۲ ژانویهی ۱۸۸۸ مینویسد: «به نظرم شما میترسید که شخصیتها در داستانهایتان به اندازهی کافی برای خواننده شناخته نشده باشند و به همین دلیل خیلی عادت دارید که آنها را به طور مشروح توصیف کنید. در نتیجه، نثرتان پُرلفتولعاب و ”شلوغ“ است و این باعث تضعیف تأثیر کلی داستانهایتان میشود.» در پایان همین نامه، چخوف جملهای دارد که به گمان من تمام آموزههای این استاد بزرگ داستاننویسی را مختصر و مفید بیان میکند: «در نوشتن داستان کوتاه، ناکافی گفتن کمضررتر از زیادهگویی است.»
اینهمه تأکید چخوف بر رعایت اصل ایجاز از آنجا ناشی میشود که ویژگی داستان کوتاه را، ویژگیای که این شکل از ادبیات داستانی را بویژه از رمان متمایز میکند، به درستی تشخیص داده بود. داستان کوتاه بنابر ماهیتش انسانها را در موقعیتی برملاکننده قرار میدهد تا رفتارشان جنبهی تاریکی از شخصیت آنها را به خواننده بشناساند. مقصود از «موقعیت برملاکننده» آن وضعیتهایی در زندگی است که ناخواسته به رفتار خاصی یا واکنش خاصی سوق داده میشویم. رفتار ما در چنین موقعیتهایی چه بسا خودمان را هم شگفتزده کند، اما جذابیت داستان کوتاه از جمله در همین کاوشهای روانشناختی است که پرتو روشنی بر هزارتوی تاریک شخصیت انسانها میافکند. نوشتن داستان کوتاه ــ و، به طریق اولی، خواندن داستان کوتاه ــ تمرینی است برای فراتر رفتن از سطح ظاهریِ امور و رسیدن به کُنه ناپیدای آنها. مهارت در نوشتن داستان کوتاه (و همچنین مهارت در تحلیل و فهم معانی آن در نقد ادبی) یعنی تبحر در دلالتمند کردن جزئیات ظاهراً معمولیای که در واقع القاکنندهی معانی تصریحنشدهی داستاناند. از این حیث، هرچند این گفته در بدو امر تعجب برمیانگیزد اما نادرست نیست که نوشتن داستان کوتاه گاه دشوارتر از نوشتن رمان است. مطابق با نظریهی چخوف، داستان کوتاه صرفاً برشی از زندگی یک شخصیت را به نمایش میگذارد، برخلاف رمان که میتواند برهههای مختلفی از زندگی شخصیتهایش یا حتی تمام زندگی شخصیت اصلیاش را از ابتدا تا انتها برای خواننده معلوم کند. رماننویس میتواند چشماندازی فراخ از زندگی به دست دهد، حال آنکه نویسندهی داستان کوتاه بر یک موقعیت متعیّن تمرکز میکند و میکوشد نشان دهد که آن موقعیت چه ابعاد پیچیدهای دارد. میل کردن به ایجاز در نوشتن داستان کوتاه به این معناست که نویسنده از شرحوتفصیل اجتناب کند و در عوض به دلالتها بیفزاید. هر موضوعی که راوی داستان ذکر میکند (مثلاً رویدادی در گذشته) یا هر اشارهای (مثلاً به لباس شخصیت، یا اشیاءِ پیرامون او) باید تلویحاً به موضوعی دیگر یا عنصری دیگر از داستان دلالت کند.
مهارت کمنظیر چخوف در همین کار بود: القا کردن به جای بیان صریح. این استاد روس، در قولی که به کرّات از او نقل شده است، خطاب به نویسندگان نوقلم میگوید: «اگر در داستانتان اشاره میکنید که تفنگی از دیوار آویخته شده بود، لازم است که در جایی از داستان با آن تفنگ شلیک شود.» به بیان دیگر، توصیفهای زائد نباید جایی در داستان کوتاه داشته باشند. هر آنچه گفته میشود، میبایست نسبتی با سایر عناصر داستان داشته باشد و به شکلگیری و القای درونمایهی مرکزی داستان یاری برساند. فرض کنیم در داستانی دربارهی یک زن خانهدار میخوانیم که گلدان کوچکی در خانه دارد که هر روز به آن آب میدهد. از منظر چخوف، ذکر چنین نکتهای بهخودیخود در داستان جایز نیست. این که «زنان خانهدار معمولاً به نگهداری گُلوگیاه در خانه علاقهمندند و بخشی از وقت آنان در خانه صَرف نگهداری از گلدانهایشان میشود»، دلیل موجهی برای ذکر شدن این موضوع در داستان نیست، مگر اینکه این گلدان نقشی هم در القای معنای ناگفتهی داستان ایفا کند. برای مثال، این گلدان میتواند نمادی از روحیه یا خُلقوخوی این زن باشد (به اعتبار اینکه نگهداری از گُلوگیاه مستلزم حساسیتی انسانی به طبیعت و درک زیباییهای آن است) و در این صورت البته برای ارتقاء این گلدان از سطح شیئی معمولی تا حد یک سمبل باید اشاره به آن چندین بار در طول داستان تکرارشود.همچنین این گلدان میتواند بازنماییکنندهی احساسی باشد که این زن از زندگی مشترک با همسرش دارد. برای مثال، اگر زن احساس میکند که رابطهی زناشویی او رو به نقصان گذاشته و مهرومحبت یا توجه عاطفی همسرش به او کم شده، راوی داستان باید اشاره کند که مدتی است برگهای این گلدان زرد شدهاند. همچنین تلاشهای زن برای احیای عشق را میتوان موازی کرد با تلاش او برای بهبود وضعیت گلدان (مثلاً با دادن تقویتکننده به آن، یا با بیشتر کردن آبی که به آن میدهد). در هر حال، آن گلدان (مانند تفنگ مورد اشارهی چخوف) نباید در داستان وجود داشته باشد مگر اینکه نقشی استعاری هم در وقایع به آن اختصاص دهیم.
آموزهی چخوف باید برای همهی کسانی که به خطا تصور میکنند نوشتن داستان یعنی «قلمفرسایی ادبی با نثری دلانگیز» محل تأمل و ژرفاندیشی باشد. در میان انبوه مجموعه داستانهای کوتاهی که ناشران گوناگونِ حوزهی ادبیات داستانی در کشور ما منتشر میکنند، بسیاری مواقع به داستانهایی برمیخوریم که بی هیچ دلیلی طولانیاند و به اصطلاح کش داده شدهاند. توصیفها (مثلاً توصیف مکان رویدادها) در چنین داستانهایی غالباً مشروح است و جزئیات فراوانی را شامل میشود. از آنجا که این توصیفها در اکثر موارد هیچ سهمی در شناخت شخصیت اصلی داستان یا القای درونمایهی آن ندارند، خواندن این داستانها افادهی لذت نمیکند و چه بسا حتی ملالآور هم میشود. خواننده در پایان احساس میکند حجم زیادی از مطالب به او ارائه شده است که میتوانست کمتر باشد بی آنکه نقصانی در داستان ایجاد شود. اگر پس از خواندن داستان چنین احساسی به خواننده دست دهد، آنگاه باید گفت نویسنده هنوز این درس طلایی را از چخوف نیاموخته است که هنر داستاننویس در آنچه نمیگوید نشان داده میشود، نه در آنچه میگوید.
شب همیشه به تمامی شب نیست
چرا که من می گویم
چرا که من می دانم
که همیشه
در اوج غم یک پنجره باز است
پنجره ای روشن
و همیشه هست...
"پل الوار"
" شما خیال کردید کتابهای مرا سانسور کنید میآیند کتابهای شما را میخوانند؟ نه، ملتی که به سانسور عادت کند نه کتاب شما را میخواند، نه کتاب من را!"
"علیاشرف درویشیان"
علی اشرف درویشیان در دوران معلمی در یکی از روستاهای کرمانشاه
به من بیاموز
چگونه عطر به گل سرخش باز می گردد
تا من به تو بازگردم
مادر!
" غاده السمان"
پ.ن. ها:
٭تصویر، تابلوی "فانتین" اثر مارگارت برناردین هال،۱۸۸۶؛ "فانتین" در کنار گهواره "کوزت" از رمان بینوایان ویکتور هوگو.
٭ بشنوید:
http://s8.picofile.com/file/8353469618
/Aida_Shahghasemi_Day.mp3.html
ترانه ی لُری "مادر" با صدای آیدا شاه قاسمی، متن از: محمدرضا خسروی.
دیروز روز مهندس بود.
کشور ما حداقل در حوزه ی مهندسی عمران و معماری به ویژه در قدیم، سابقه ی درخشانی دارد.
حالا اما به لطف حضرات، ریاضیات که پایه ی درس های مهندسی ست، هر روز در حال ضعیف شدن است؛ چرا که به زعم ایشان، دانش آموز یادگیری فلان مبحث را می خواهد چه کار؟!
در منطقه ای که تدریس می کنم، جز چند مدرسه، در بقیه ی مدرسه ها کلاس رشته ی ریاضی اصلا تشکیل نشده است.
موج رفتن به رشته ی تجربی و سودای پزشک شدن همه را در بر گرفته است؛ طوری که دانشجوی دانشگاه شریف می آید و کنکور تجربی می دهد و نفر برتر می شود و رسانه ها هم آن را در بوق و کرنا می کنند که چه درصدهایی آورده است و فلان و بهمان...!
...
روز مهندس بر همه ی مهندسان زحمتکش مبارک!
و
پیشاپیش روز مادر مبارک باد!
وقت صبحانه، هیراد پرسید:" بابا! ایران با همه ی کشورها دوسته؟"
گفتم:"چطور مگه بابا؟"
گفت:"دشمن هم داره؟"
گفتم:"دوستی و دشمنی کشورها با همدیگه به سیاست دولت هاشون برمی گرده، نه به مردمانشون."
.
.
پ.ن:
چقدر خوب است
که ما هم یاد گرفتهایم
گاه برای ناآشناترین اهل هر کجا حتی
خواب نور و سلام و بوسه میبینیم
گاه به یک جاهایی می رویم
یک درههای دوری از پسین و ستاره
از آواز نور و سایهروشن ریگ
و می نشینیم لب آب
لب آب را می بوسیم
ریحان می چینیم
ترانه می خوانیم
و بی اعتنا به فهم فاصله
دهان به دهان دورترین رویاها
بوی خوش روشناییِ روز را می شنویم
باید حرف بزنیم
گفت و گو کنیم
زندگی را دوست بداریم
و بی ترس و انتظار
اندکی عاشقی کنیم
" سید علی صالحی"
ساعت دوم سر کلاس دهم انسانی الف هستم. هنوز درس را شروع نکرده ام که معاون مدرسه می آید و چندتا از بچه ها را بیرون می برد؛ می گوید که وسایلشان را هم با خودشان ببرند.
هفته ی پیش که برای درس آمادگی دفاعی چند کلاس را ادغام کرده بودند، دو تا از بچه های همین کلاس، کاپشن یکی از بچه های تجربی را دزدیده بودند که پیدا شد. پیش از شروع درس با ناراحتی در این باره با بچه ها صحبت می کنم. پاسخشان خنثی و سرد است. کِش رفتن خودکار و چیزهای ریز در این کلاس کاملا طبیعی است!
سر کلاس همیشه چندتایی خوابند؛ سرشان را روی میز می گذارند و بی دغدغه می خوابند. اوایل به اشان گیر می دادم، حالا فقط توی دفتر کلاسی ام جلوی اسمشان می نویسم "خ".
لا به لای درس "سهمی" از درآمدِ ستاره های سینمای هالیوود حرف به میان می آید؛ درآمد جانی دپ از فیلم دزدان دریایی کارائیب ۵ را برایشان حساب می کنم؛ یکی شان می پرسد:"آقا چند بُطر می شه باهاش خرید؟!"
بچه ها مشغول نوشتن مثال پای تخته هستند که معاون صدایم می کند. پشت در ایستاده است؛ درِ کلاس را می بندم. یک چاقوی بزرگ و یک گوشی نشانم می دهد و می گوید از یکی از همان بچه ها گرفته است.
برمی گردم کلاس و "سهمی" را از سر می گیرم.
دیوِ سه:"ما چرا میخندیم؟ از چه خوشحالیم؟ سالهاست که با سیلی صورتمان را سرخ میکنیم."
دیوِ مردنی :"ما بدبختِ این هستیم که خوب طاقت میآوریم. مثل قاطر کار میکنیم و مثل شتر صبوریم. مثل گوسفند مطیع و مثل جغد ساکت و مثل مرغِ حق، شکرگزار!"
سلطان مار؛بهرام بیضایی