فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

درخت و علف را می‌خواهم که بار دیگر زاده شوم.

همه ی مرگ‌ها را مرده‌ام،
همه ی مرگ‌ها را، می‌خواهم که باز بمیرم؛
مرگِ چوبین درخت را
مرگِ سنگی کوه را
مرگِ خاکی خاک را
مرگِ برگی خشاخشی علف‌های تابستانی را
و پیشوا مرگِ خونین آدمی را
می‌خواهم که باز بمیرم.

گُل را می‌خواهم که بار دیگر زاده شوم.
درخت و علف را می‌خواهم که بار دیگر زاده شوم.
و ماهی‌ و آهو، پرنده و پروانه را.
و در هر شکل و پیکره‌ای
حسرتی پله پله مرا
تا واپسین رنج‌ها
واپسین رنج‌های بشری،
فرو می‌کشاند.

آه ای زه لرزان و برآشفته، دریغا
از آن‌گاه که مشت شوریده ی حسرت
هر دو قطب زندگانی را
بخواهد که به سوی یکدیگر خم کند
[آه تو ای حسرت]، باری دیگر و بسی بار دیگر
مرا از مرگ به سوی زادن باز خواهی راند،
به این راه درد‌آکنده ی شکل‌ها و پیکره‌ها
به این راه پرشکوه شکل‌ها و پیکره‌ها ...

«هرمان هسه»
* نقاشی با عنوان «ارفئوس»، اثر لویی فان پاتن

سایه ی جنگ

 مادران، کته کلویتس، ۱۹۱۹

 سر کلاس های دوازدهم، بچه ها از جنگ می گفتند. طبق معمول، چندتایی هم مسخره بازی در می آوردند که مثلا «مدرسه ی ما را که نمی زنند.»

اولش سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم؛ نشد. 

  نگرانی را می شد از چهره هاشان خواند.

  گفتم بچه ها آخر کلاس در موردش صحبت می کنیم.

  در تمام طول کلاس، ذهنم درگیر جنگ بود. به خاطرم آمد که روی دیوار دکان پدرم دو نقشه بود، ایران و جهان. معمولا نزدیک پدرم می نشستم. دورتادور هم مردهای ده می نشستند. چای پدر روی چراغ علا الدین همیشه به راه بود و رادیوش اغلب روشن بود. هروقت در جنگ عملیاتی  یا اتفاقی رخ می داد، بحث ها درباره ی آن داغ بود. معمولا امیرخان پا می شد و مثل یک کارشناس، روی نقشه ی ایران درباره ی آن صحبت می کرد.

هرازگاهی تویوتایی خاکی رنگ توی ده می آمد و کمک به جبهه جمع می کرد. مادرم، مثل اغلب زنان ده، دسته ی بزرگی نان شاته برایشان می برد.

یک بار سربازها پایین ده اردو زده بودند. گفتند مانور دارند. رفتیم تماشا. در  چمنزاری وسیع چادر زده بوند و ماشین بود و تفنگ و سربازانی که خیلی هاشان کم سن و سال بودند.

 برای ما که کودک بودیم، جنگیدن حالتی قهرمانانه داشت.

  اواخر جنگ بود که کوچ کردیم شهر. در و دیوارهای شهر پر از شعار بود. بمباران شیمیایی حلبچه که اتفاق افتاد، شهر پر بود از کردهای آواره ای که خرده ریزهای خانه شان را کنار پیاده روها می فروختند؛ کاسه و بشقاب و از این قبیل چیزها. 

بعد از جنگ، صف های طولانی نان و قند و سال ۶۹ که با هم سن و سال ها می رفتیم کنار جاده تا برای اتوبوس اسیرانی که آزاد شده بودند دست تکان دهیم؛ بدن ها یا سرهای لاغرشان را از شیشه بیرون می کردند و برایمان دست تکان می دادند... .

وقتی به موزه صلح تهران رفتم، راهنما که مردی میانسال بود، خود هردو پایش را در جنگ از دست داده بود، آن هم هنگامی که نوجوان بود. یاد نوجوانانی افتادم که برای مانور آمده بودند ده. تصویری از یک مصدوم شیمیایی را که از داوطلبان سابق موزه بود نشانم داد؛ چشمان و ریه هایش را چندبار عمل کرده بودند. گفت: «نه می تواند بنشیند، نه بایستد، نه بخوابد... .»

در یکی از روزهای بعد، اعلان مراسم خاکسپاری آن مصدوم را دیدم.

کلاس هنر

  عرشیا از دانش آموزان پایه ی نهم است که پارسال با آن ها ریاضی داشتم و امسال هنر دارم؛ پسری باهوش، راستگو و مودب است. سر کلاس راحت پرسش هایش را می پرسد.  داشتم درباره‌ی نقاشی واقعگرا و نقاشی مدرن صحبت می کردم و همزمان نمونه هایی را نشان می دادم؛ هرجا اسم نقاش بزرگی می آمد، برایشان تازگی داشت. نامشان را روی تخته نوشتم؛ رامبراند، دورر، میله، پیسارو، مونه، پیکاسو، ون گوک... .گفتم:« بچه ها، کم کم با این اسامی آشنا می شوید.» عرشیا که پیدا بود اسامی را می شناسد، صورتش به تمامی لبخند بود و شعف از چشمانش می بارید. به خصوص آنجا که درباره ی ون گوک صحبت می کردم، نیم خیز شده بود و آرام و قرار نداشت؛ به راستی سر از پا نمی شناخت!

 طراحی هایم را از انباری بیرون آوردم؛ چقدر خاطره برایم زنده شد! از حدود کلاس اول ابتدایی نقاشی هایم را نگه داشته ام. بیشترین نقاشی هایی که کشیده ام مربوط به دوره ی راهنمایی و دوره ی دانشجویی است. تعدادی شان را در کلیربوک گذاشتم و بردم سر کلاس هنر؛ صحبت کردن از نقاشی  و راهنمایی کردن درباره ی آن، وقتی کارهای خودت را ببینند و باورت کنند، جور دیگری ست.

 بچه ها با انرژی کار می کنند و آرام آرام یاد می گیرند؛ شور و شوقشان سرحالم می آورد. قرار است ترم بعد نمایشگاهی از بهترین کارهایشان ترتیب دهیم.

پ.ن:

تصویر: خودنگاره ای که ون گوگ از خودش با گوش باند پیچی شده کشیده است، ۱۸۸۹.


هزار بار مرا، مرگ به از این سختی است

 پنجشنبه ی پیش در مراسم خاکسپاری عمو شکی بودیم؛ او و دای رمضان در جوانی رفیق فابریک های پدرم بودند و حالا این سه تا رفیق، هر سه از دنیا رفته اند.

 عمو شکی این چند سال آخر را با آلزایمر گذراند؛ مدت ها بود که ذهنش در دوره ای قدیمی به سر می برد. آدم ها را نمی شناخت. گویی هر روز به مرگ نزدیک تر می شد. تقریبا همه سر خاک می گفتند «راحت شد!». همسرش هم آلزایمر گرفته است. روز خاکسپاری در خانه ماند، نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. گمان می کرد این جمعیت مهمانانش هستند!

پ.ن. ها:

*«واقعا من از نقاشی می‌ترسم، می‌دونید چرا؟ برای‌این‌که نقاشی برای من یک موجود زنده است. مثل یک معشوق می‌مونه. می‌ترسم من رو ترک کنه. فکر نمی‌کنم هیچ هنرمندی در هیچ لحظه‌ای از زندگیش فکر نکرده باشه که ممکنه استعدادش رو از دست بده، ممکنه خلاقیتش رو از دست بده. من همیشه این ترس رو دارم. هر لحظه‌ای که نقاشی رو شروع می‌کنم این ترس رو دارم، ولی وقتی نقاشی شروع می‌ شه مثل آب جاری در من روان می‌شه، تو دستهام روان می‌شه. باور نکردنیه که من همیشه در وقت نقاشی احساس می‌کنم که می‌میرم. در واقع این ترس هم مثل یک مرگ از من عبور می‌کنه. اینجاست که اعتقاد پیدا می‌کنم نقاشی پایان و شروع زندگی من است. تولد و مرگ من است.»

از مستند«ایران درودی، شاعر لحظات اثیری»، ساخته ی بهمن مقصودلو، ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۷.
* عنوان از میرزاده عشقی

چراغ

شب، دره دور
و چراغ‌ها
از میان همه‌ی چراغ‌ها
تنها یک چراغ روشن بود
چراغ شاعری
که کلمات مجروح را پرستاری می‌کرد.

«شیرکو بیکس»
*نقاشی با عنوان: The Renowned Orders of the Night، از آنسلم کیفر، ۱۹۹۷.

بر دروازه ابدیت

پیش از این نیاموخته بودم
که ابدیت واژه‌ای است بس طولانی. _
ضربه‌های آرام ساعت زمان را
نشنیده بودم.

سخت است این چنین دیرگاه آموختن
چنین می‌نماید که به راستی دلی که غمناک است
جز امیدها و اعتمادها
جز تردیدها و هراس‌ها
جز خون و به جز سوز، هیچ نمی‌آموزد.

شب، سراسر تیره نیست
و روز، سراسر آنچنان نیست که وا می‌نماید
لیکن از این هر دو، هر یک مایه‌ی تسلی مرا
به من باز تواند آورد:_
رویاهایم را، رویاهایم را.

پیش از این نیاموخته بودم
که «هرگز» واژه‌ای‌ است بس غمناک._
و مرا این چنین، یکسره در فراموشی پنهان می‌کند
پیش از این هرگز نشنیده بودم...

«پل لارنس دانبر»، ترجمه احمد شاملو

پ.ن. ها:
* تصویر: نقاشی با عنوان «بر دروازه ابدیت»، ونسان ون گوگ، چاپ سنگی، ۱۸۸۲، محفوظ در موزه هنرهای معاصر تهران.
*بشنوید:
داروگ از جالبوت

جایی میان بی خودی و کشف

اوایل دهه ی هشتاد بود و دوره ی دانشجویی؛ برای تدریس راهم به خانه ای حوالی پل سید خندان افتاد. خانه ی سه بر بزرگی بود که دو طبقه و حیاط بزرگی داشت. در طبقه ی اولش پیرمرد و پیرزنی زندگی می کردند و در طبقه ی دوم دامادشان که در همان گفت و گوی کوتاهی که با او داشتم، فهمیدم که فقط به خاطر مال و اموال با دختر این خانواده وصلت کرده است.

پیرمرد گوشش سنگین بود و پیرزن ابتدای آلزایمرش بود.  دم ظهر که دور و برم خلوت شد، کمی در سالن پذیرایی قدم زدم و  نگاه دقیق تری به خانه انداختم؛ وسایل زیبایی داشت و یک تابلو، که توجهم را جلب کرد. تابلو امضای «سهراب سپهری» را داشت. آن روزها که درباره ی سپهری مطالعه داشتم، امضایش را خوب می شناختم. دیدن آن  تابلو در آنجا برایم  شعفی همراه با شگفتی  داشت.  اصلا انتظار چنین چیزی را نداشتم و تقریبا تمام زمان استراحتم به تماشای تابلو گذشت.

پ.ن.ها:

* عنوان از سپهری

*طی سال های اخیر، تابلوهای سپهری در حراجی ها چه در داخل و چه در خارج از ایران با استقبال خوبی رو به رو شده اند و قیمت هایشان روند رو به رشدی را تجربه کرده اند؛ تابلویی که می بینید در حراجی تهران به تاریخ ۳۰ تیر امسال به قیمت ۲۱٫۳۰۰٫۰۰۰٫۰۰۰ تومان چکش خورد که بالاترین قیمت برای یک تابلوی او و البته بالاترین قیمت فروش در حراجی تهران بوده است.

* چند سال پیش که گذرم به سیدخندان افتاد، جای آن خانه یک برج بزرگ ساخته شده بود.

ستاره ها در شب ...

  در آخرین روز مراقبتم در مدرسه، بچه ها امتحان نگارش داشتند. من مراقب بچه های پایه های هفتم و هشتم بودم؛ آخرین امتحانشان بود.

  انشا، درس محبوب من در دوران مدرسه بود و انشا نوشتن را بسیار دوست داشتم و خوشبختانه به جز یک سال، همیشه معلم های ادبیات خوبی داشتم.  در دوران دانشجویی هم  که تک درسی به نام ادبیات عمومی داشتیم، استادمان به جای پرداختن به قواعد و دستورها، توجهش را معطوف به نوشتن کرده بود و طی یک ترم، کلی نوشتیم و خواندیم. مثلا می گفت خودتان را جای حیوانی بگذارید و از زبان او بنویسید، یا درباره ی موضوعی گزارش تهیه کنید و از این دست نوشتن ها. بسیار کلاس خوبی بود و باعث آشنا شدنمان با دوستان خوبی هم شد.

 اما در واقع هم برای بچه ها و هم معلم ها، نگارش، درسی آسان شمرده می شود که کسی سر جلسه ی امتحانش پرسشی ندارد و امتحان زود تمام می شود و همه می توانند زودتر از باقی امتحان ها سالن امتحان را ترک کنند.  معلم ها یا معاونین هم اغلب بچه ها را تشویق می کنند که سالن را زودتر ترک کنند.

 امروز یکی از پرسش ها این بود که"آقا، چند خط بنویسیم؟"

  و یکی از معلم ها پاسخ داد:" هرچقدر خواستی بنویس، مگه کسی هم می خونه؟"

  این طوری بود که وقتی به بچه ها گفتم: "من تا آخر وقت امتحان هستم، نگران نباشید." تعجب را می شد در قیافه های تعدادی شان دید!

 بچه  های هفتم به خصوص، انگار بار اولشان بود که امتحان نگارش می دهند؛ پیدا بود که آشنایی ای ندارند.  قدری که از امتحان گذشت، شروع کردم به صحبت کردن درباره ی نوشتن و پیشنهادهایی دادم.

  گفتم:"موضوعی را انتخاب کنید که دوستش دارید. به نمره فکر نکنید؛ از نوشتن لذت ببرید."

  بچه ها پرسش هایی کردند و پاسخ دادم.

  لا به لای حرف هایم این را هم گفتم که:" شاید از بین شما در آینده نویسنده هایی هم داشته باشیم."

  تاثیر این جمله را به سرعت دیدم؛ جنس پرسش بچه ها تغییر کرد و به چگونه نوشتن معطوف شد.

  گفتم:"از احساساتتان بنویسید؛ خودتان نسبت به موضوع چه حسی دارید؟... خودسانسوری نکنید. حرفتان را راحت بزنید."

  این ها را که گفتم، یکی از همکارانمان که دکترای ادبیات دارد، پیش آمد و وسط راهرو ایستاد و درباره ی ویژگی های یک نوشته صحبت کرد؛ خیلی خوب بود. همه انرژی گرفتیم.

  بعد از امتحان که باهاش هم صحبت شدم، به نکته ی درستی اشاره کرد:"دایره ی واژگان این بچه ها کوچک است."

  بله، و برای گسترش آن، باید کتاب بخوانند.

  مدت هاست این فکر به سرم زده که کتابخانه ای برای مدرسه راه اندازی کنیم؛ کتابخانه ای با کتاب های خوب و امور برنامه ریزی شده. کار ساده ای نیست، اما انجامش خواهیم داد.

پ.ن.ها:

٭عنوان، یکی از موضوعات انشای امروز.  

٭ تصویر از نسخه ی خطی  گلستان سعدی، با موضوع "شب نشینی سعدی با دوستان" آنجا که سعدی از نگارش گلستان می گوید. (محصول کارگاه بایسنقر میرزا در هرات با آبرنگ و گواش، زر و سیم، بر روی کاغذ، به تاریخ ۸۰۶ ه.خ. کتابخانه چستر بیتی، دوبلین ایرلند.)

تالار ظروف و عمارت الماس

تالار ظروف
در تالار ظروف که مجموعه ای از ظرف های اهدایی به پادشاهان قاجار است، ظرف های زراندودی که ملکه ویکتوریا به ناصرالدین شاه اهدا کرده است، برای بازدیدکننده ها بسیار جذّاب بود. بازدیدکننده هایی که بیشترشان خانم بودند.
بسیاری، این تالار را شاید راهرویی بیش نمی دانستند که ویترین هایی پر از ظرف در دو طرفش دارد؛ اما همین که می شنیدند که این ویترین ها را فرح برای همین ظرف ها از فرانسه سفارش داده است، که دومین ویترین، مجموعه ظرف های اهدایی از طرف ناپلئون به فتحعلی شاه است، یا آن تابلوهای آویخته بر دیوار، رنگ و روغن نیستند و از قطعات ریز سنگی ساخته شده اند که به آن ها میکرو موزائیک می گویند، می ایستادند و از نو تماشا می کردند.
بازدیدکننده های خارجی زیاد بودند؛ از روس ها که بیشترینشان بودند، تا گردشگرانی از  عراق، چین و ترکیه تا گروهی از دیپلمات های نیجریه ای. آقای بیژن بیرنگ هم از بازدیدکننده ها بودند که با ایشان گپی کوتاه زدیم.
تالار ظروف
عمارت الماس

عمارت الماس، به خاطر مقرنس های آینه کاری شده اش به این نام معروف شده است؛ عمارتی کوچک از دوره ی فتحعلی شاه که در ضلع جنوبی مجموعه ی کاخ گلستان قرار گرفته است.

 در این عمارت، دو تابلوی نقاشی از فتحعلی شاه، که مهرعلی، به سبک پیکرنگاری درباری کشیده شده است، چند مجسمه و تعدادی عکس از شکارگاه های عهد ناصری وجود دارد. دوره ی قاجار، از دوره هایی ست که حیات وحش ما به سبب شکارهای بی رویه، آسیب زیادی می بیند. از جمله پلنگ، شیر ایرانی و ببر مازندران در ابعاد وسیعی شکار می شوند و رو به انقراض می روند. شکارهای وحشیانه ی ظل السلطان پسر ناصرالدین شاه در تاریخ معروف است.

  از جمله مشکلاتی که در این بخش داشتم، دست کشیدن بازدیدکننده ها به کاغذ دیواری های عمارت بود؛ وقتی بنا در میانه ی جنگ ایران و عراق در اثر بمباران بازار تهران آسیب می بیند، در بازسازیِ دوباره، دیوارها را کاغذ دیواری می کنند؛ آن هم کاغذ دیواری هایی فرانسوی که از عهد ناصری در انبار کاخ باقی مانده بود.

   به خانمی که به دیوار دست کشید تذکر دادم، پاسخ داد که:"خواستم ببینم جنسش با دیوار اون طرف فرق می کنه یا نه. اونجا جنسش ابریشم بود!"

عمارت الماس

ارزیابی شتابزده - ۳۱

ویواریوم - لورکان فینگان، ۲۰۱۹

امتیاز: ۳/۷۵ از ۵

 زوج جوانی در رویای خانه دار شدن، به شهرکی می روند و درمی یابند که نمی توانند از آن خارج شوند...

 نام فیلم تداعی کننده ی آشیانه، لانه و مانند آن هاست. فیلم شروعی خوب، و فیلمنامه نقطه عطف های درخشانی دارد.

 فیلم رمز آلود است؛ از ابعاد مختلف و متنوعی قابل کند و کاو و بررسی ست. می توان آن را نمادگرا، ترسناک یا روانشناختی خواند و جای دادن آن در سبک مشخصی دشوار است. شاید بتوان آن را سوررئال دانست به ویژه آنکه به شدت متاثر از نقاشی های رنه ماگریت است.

 نگاه خیره به مخاطب، در اینجا خیلی خوب جا افتاده است. کارگردانی، بازی ها و گریم خوب است. طراحی صحنه سرد و خاکستری و در خدمت روایت است. کاراکتر زن منفعل تر است، هرچند فعال بودن مرد هم به سرانجامی نمی رسد. حسی از پوچی در فیلم موج می زند که مخاطب هر بار سعی در گریز از آن دارد اما با سکانس های پایانی فیلم، تقویت هم می شود!

 فیلم اما انگار خواسته است از همه چیز بگوید و در عین حال به هیچ چیزی هم کامل نرسیده است. نقطه عطف ها دنبال نمی شوند و سرانجامی نمی یابند.

لینک دانلود فیلم "ویواریوم":( دوبله + زیرنویس چسبیده ی پارسی)

* با کیفیت 720p:

https://download.klprojects.live/

39602725504551716/@

Vip_HD_Video%20720p.Farsi.Dubbed.mp4

 کُدا - سیان هدر، ۲۰۲۱

امتیاز: ۳/۵ از ۵

  تنها دختر شنوای خانواده ای ناشنوا، در پی تحقق آرزویش به عنوان یک خواننده است...

 درامی روان شناسانه و انگیزشی با بازی های خوب- به ویژه امیلیا جونز در نقش نخست.

 فیلم البته در ستایش موسیقی هم هست و ترانه های خوبی دارد.

 فیلمنامه اما متوسط است.

لینک های دانلود فیلم "کُدا":(زیرنویس چسبیده ی پارسی)

* کیفیت 720p:

https://download.klprojects.live/39603206540888868

/fdd00e538d3001a9586cd81838c333e136710806-720p.mp4

٭ کیفیت 480p:

https://download.klprojects.live/39603258080496420/

fdd00e538d3001a9586cd81838c333e136710806-480p.mp4

و:

مِشمِشه(سینما خَر) - شاهد احمدلو، ۱۳۹۷

امتیاز: ۳ از ۵

 یک گروه فیلمسازی برای سکانسی از فیلم به یک خر احتیاج دارند...

لینک های دانلود فیلم "مِشمِشه(سینما خَر)":

٭ با کیفیت 720p:

https://download.klprojects.live/39603670397356836

/CinemaKhar_Meshmeshe__720p.mp4

٭ با کیفیت 480p:

https://download.klprojects.live/39603687577226020

/CinemaKhar_Meshmeshe__480p.mp4

مثل درخت

 که ما همچنان 

می ‌نویسیم

که ما همچنان

در اینجا مانده‌ایم ؛

مثل درخت که مانده است.

مثل گرسنگی

که اینجا مانده است.

مثل سنگها که مانده‌اند.

مثل درد که مانده است..


مثل زخم ،

مثل شعر ،

مثل دوست داشتن ،

مثل پرنده ،

مثل فکر ،

مثل آرزوی آزادی ؛

و مثل هر چیز

که از ما نشانه‌ای دارد..


"محمد‌ مختاری"

پ.ن. ها:

٭بشنوید:https://s19.picofile.com/file/8435239642/

Hooniak_Band_Dasht_Bi_Payan.mp3.html 

"دشت بی پایان" از گروه هونیاک، آهنگساز: بوریس فومین (آهنگساز روسی)، ترانه: کریم فکور. این ترانه نخستین بار توسط بانو الهه خوانده شده است.

٭ نقاشی با عنوان "گیتارنواز پیر"، پیکاسو، ۱۹۰۴-۱۹۰۳

شب پرستاره

با هیراد، سرمان روی یک بالش است.

تابلوی "شب پرستاره"ی ون گوگ را توی گوشی نشانش می دهم؛ می پرسم:"قشنگه؟"

انگشتانش را روی نقاشی می کشد و آن را پس و پیش می کند و می گوید:"خیلی قشنگه!...، اما من نمی تونم بکِشمش."

بهار در ژیورنی

مردم هر روز می‌میرن...؛ می‌دونی قبل از مُردن آخرین فکری که از ذهنشون می‌گذره، چیه؟

"هیچ‌وقت فرصت رسیدن به اون چیزی رو که می‌خواستم نداشتم."


از دیالوگ های اِدی (مورگان فریمن) در فیلم Million Dollar Baby- کلینت ایستوود، ۲۰۰۴.

پ.ن:

نقاشی با عنوان "بهار در ژیورنی"، کلود مونه، ۱۸۹۰.

صدای تبر...

در این باغِ کوچک چرا

چرا صدای تبر قطع نمی‌شود؟

چرا صدای افتادن؟

تا کی به سوگِ سروها بنشینیم؟

تا کی به سوگِ صنوبرها؟

در این باغِ کوچک

مگر چند سروِ صنوبر هست

که دندانِ برنده‌ی تبر

از شکستنشان سیر نمی‌شود؟


"منوچهر آتشی"

پ.ن:

طرح از کته کل ویتس

بشنوید: If These Walls could speak از Clouds

https://fex.net/s/cc89caa

تو سختی یا من یا آهن، ای سنگ...

دیوانه‌ای 

به تازگی از بند 

جسته است


این مژده را 

به حلقه ی طفلان

که می‌برد؟...


"صائب تبریزی"

 پ.ن.ها:

٭ طرح ممنوعیت شلیک مستقیم به کولبران راهی مجلس شد!

٭تصویر از صالح تسبیحی؛ ترکیب تابلویی از کاراواجو (سده ی ۱۶ و ۱۷ م.) با صورت یخ زده ی فرهاد خسروی.

بشنوید:

http://s7.picofile.com/file/

8382701800/%DA%A9%D9%88%D9%8

4%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86.mp3.html

ترانه ی کُردی "کولبر"، با صدای جمشید عزیزخانی.


پیوست به پست پیشین.

ایمان

آنگاه

خورشید سرد شد

و برکت از زمین ها رفت

 

سبزه ها به صحراها خشکیدند

و ماهیان به دریاها خشکیدند

و خاک مردگانش را

زان پس به خود نپذیرفت

 

شب در تمام پنجره های پریده رنگ

مانند یک تصور مشکوک

پیوسته در تراکم و طغیان بود

و راهها ادامه ی خود را

در تیرگی رها کردند

 

دیگر کسی به  عشق نیندیشید

دیگر کسی به فتح نیندیشید

و هیچکس

دیگر به هیچ چیز نیندیشید

 

در غارهای تنهائی

بیهودگی به دنیا آمد

خون بوی بنگ و افیون می داد

زنه ای باردار

نوزادهای بی سر زائیدند

و گاهواره ها از شرم

به گورها پناه آوردند

 

چه روزگار تلخ و سیاهی

نان ، نیروی شگفت رسالت را

مغلوب کرده بود

پیغمبران گرسنه و مفلوک

از وعده  گاه های الهی گریختند

و بره های گمشده ی عیسی

دیگر صدای هی هی چوپانی را

در بهت دشت ها نشنیدند

 

در دیدگان آینه ها گوئی

حرکات و رنگها و تصاویر

وارونه منعکس می گشت

و بر فراز سر دلقکان پست

و چهره  وقیح فواحش

یک هاله  مقدس نورانی

مانند چتر مشتعلی می سوخت

 

مرداب های الکل

با آن بخارهای گس مسموم

انبوه بی تحرک روشنفکران را

به ژرفای خویش کشیدند

و موشهای موذی

اوراق زرنگار کتب را

در گنجه های کهنه جویدند

خورشید مرده بود

خورشید مرده بود ، و فردا

در ذهن کودکان

مفهوم گنگ گمشده ای داشت

 

آنها غرابت این لفظ کهنه را

در مشق های خود

با لکه ی درشت سیاهی

تصویر می نمودند

 

مردم ،

گروه ساقط مردم

دلمرده و تکیده و مبهوت

در زیر بار شوم جسدهاشان

از غربتی به غربت دیگر می رفتند

و میل دردناک جنایت

در دستهایشان متورم می شد

 

گاهی جرقه ای ، جرقه ی ناچیزی

این اجتماع ساکت بیجان را

یکباره از درون متلاشی می کرد

آنها به هم هجوم می آوردند

مردان گلوی یکدیگر را

با کارد می دریدند

و در میان بستری از خون

با دختران نابالغ

همخوابه می شدند

 

پیوسته در مراسم اعدام

وقتی طناب دار

چشمان پر تشنج محکومی را

از کاسه با فشار به بیرون  می ریخت

آنها به خود می رفتند

و از تصور شهوتناکی

اعصاب پیر و خسته شان تیر می کشید

اما همیشه در حواشی میدان ها

این جانوران کوچک را می دیدی

که ایستاده اند

و خیره گشته اند

به ریزش مداوم فواره های آب

 

شاید هنوز هم

در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد

یک چیز نیم زنده ی مغشوش

بر جای مانده بود

که در تلاش بی رمقش می خواست

ایمان بیاورد به پاکی آواز آب ها

 

شاید ، ولی چه خالی بی پایانی

خورشید مرده بود

و هیچ کس نمی دانست

که نام آن کبوتر غمگین

کز قلب ها گریخته ، ایمانست

 

آه ، ای صدای زندانی

آیا شکوه یأس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی بسوی نور نخواهد زد؟

آه ، ای صدای زندانی

ای آخرین صدای صداها...      


«فروغ فرخزاد»


پ.ن:

نقاشی با عنوان گولکوند ( به فرانسه: Golconde) از رنه ماگریت، ۱۹۵۳.


 تمام راه تا مدرسه را زیر بارش شدید باران راندم. چه بارانی!

ساعت ۷ که کلاس کنکور را شروع کردیم، کشتزارهای پشت مدرسه را رگه های آب خط انداخته بود.

 پیش از ساعت ۸، بلندگوها دوباره با ترانه های بارانی راه افتادند!

خانه مان یک تراس کوچک رو به کوچه دارد که پنجره ای رو به پذیرایی دارد و درش به آشپزخانه باز می شود؛ تماشای باران از آن جا، وقتی کوچه را می شوید و برگ درخت ها را تر می کند، خیلی لذتبخش است. دوست دارم دست دراز کنم و قطره ها را پیش از رسیدن به زمین، بگیرم.

باغِ بی برگی...

درخت

شعرش را روی پاییز می‌نویسد،

پاییز

شعرش را روی درخت.

من بر پاییز نوشته‌ام،

بر درختان افتاده:

دریغا من...

دریغا پاییز...

دریغا درخت...


"بیژن نجدی"

پ.ن:

تصویر، از تمرین های کلاس طراحی، پاییز ۷۹.

بشنوید:

http://s5.picofile.com/file/8374326284/

_Damien_Rice_The_Greatest_Bastard.mp3.html

همه‌ی پریشانی‌های زندگی‌ام، انعکاسی از درونم بوده‌اند ....



این شهر
شهر قصه های مادر بزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را
هرگز آبی ندیده ام
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد.

"رسول یونان"

پ.ن.ها:
٭عنوان از دیالوگ های "هشت و نیم (½8)"، فدریکو فلینی، ۱۹۶۳.
به دوستانی که فیلم را ندیده اند پیشنهاد می کنم حتما ببیند؛ یک فیلم روان شناسانه ی عالی ست. 
٭نقاشی با عنوان "صبحانه و مرد کور"، پابلو پیکاسو، ۱۹۰۳.