این روزها بیشتر از همیشه به این می اندیشم که آگاهی ام از هستی چقدر ناچیز است! برای درک این میزان شگفتی، نیاز به تامل بیشتری دارم؛ سکوت و تعمق و خواندن و سکوت.
پ.ن. ها:
* تصویر: مجسمه ی «درمانگر»، اثر رنه مگریت، از جنس برنز، ۱۹۶۷، موزه هنرهای معاصر تهران.
*بشنوید: ترانه ی کردی «ببارد»، از کانی.
درگیری های کاری که تا اواسط خرداد داشتم، از کلاس های فشرده ی تدریس در مدرسه و بیرون و بعد تصحیح برگه های پایه ی هشتم که امسال به ام داده بودند تا کارهای روزمره ی تمام ناشدنی، حسابی خسته ام کرده بود. در آن روزها از هرچیزی برای اینکه حالم بهتر شود استفاده می کردم؛ باز کردن پنجره ای که رو به کشتزارهای پشت مدرسه است و ایستادن در برابر بادی که تو می زد، موزیک هایی که توی ماشین در راه مدرسه می شنیدم، یا وقتی که در همین مسیر باران می گرفت و زیر باران رانندگی می کردم... . دلم می خواست به قول سپهری در شعر «در گلستانه»، لب آبی گیوه ها را بکنم و پاهایم را در آب کنم تا تنم هشیار شود!
روزهایی تکراری و خسته کننده بود.
اما بالاخره تمام شد. اگرچه حالا هم تصحیح برگه های امتحان نهایی را دارم، اما به هرحال فراغتی حاصل شده است.
دلم تماشای سپیدارها را می خواهد و می دانم که می شود.
برای همه ی بچه هایی که روزی شاگردم بوده اند و به هر دلیل جانشان را از دست داده اند ناراحتی کرده ام؛ اما برای علیرضا که چند روز پیش به رحمت خدا رفت ناراحتی ام خیلی بیشتر بود.
یادم نیست چند سال پیش شاگردم بود، حداقل هفت هشت سال پیش بود. علیرضا به لحاظ جسمانی رشد متعارفی نکرده بود، سرش نسبت به بقیه ی تنش بزرگتر بود و دست و پاهای کوچکی داشت. گرفتار مشکلات تنفسی هم بود که بالاخره همان جانش را گرفت. دائما روی ویلچر بود. به ندرت حرف می زد، اما همیشه لبخند داشت؛ اصلا صورتش جوری بود که به محض نگاه کردن به اش، ناخودآگاه لبخندت می گرفت.
بچه های مدرسه دوستش داشتند و کمکش می کردند. همه او را به عنوان یک استقلالی دو آتشه می شناختند؛ لیدرهای تیم هم می شناختنش و در صفحه ی اینستاگرامش عکس هایی را که با بازیکنان یا کادر تیم استقلال گرفته بود به اشتراک می گذاشت. در معرفی صفحه اش هم نوشته بود:«با پرچم استقلال خاکم کنید». وقتی مرد، بچه ها، چه پرسپولیسی ها و چه استقلالی ها، برایش استوری گذاشتند و ابراز ناراحتی کردند.
در یکی از پست های صفحه ی اینستاگرامش، به کمک نرم افزارهای ویرایش عکس، خودش را به صورت انسانی با اندامی طبیعی درآورده بود؛ صورتش در اندامی سالم با فیگورهای مختلف، به مخاطب لبخند می زد.
*عنوان از این شعر فرناندو پسوآ:
آری خستهام
و به نرمی لبخند میزنم بر خستگی،
که فقط همین است؛
در تن آرزویی برای خواب،
در روح تمنایی برای نیَندیشیدن
دربهدرتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمیروید.
ای تیزخرامان!
لنگی پای من
از ناهمواری راه شما بود.
× عنوان از شاملو
در روستای پدری، انگور جایگاه ویژه ای داشت و میوه ی غالب باغ های روستا بود. از وقتی انگور می رسید، هر روز انگور می خوردیم. به روشی سنتی که به آن اوینگ ناخته ن می گفتند، برای شب چله هم انگور نگه می داشتند؛ انگورها را به بندهای محکم و بلند می بستند و بندها را در اتاقی که معمولا خنک تر از بقیه ی اتاق ها بود، از سقف آویزان می کردند.
انگور میوه ای در دسترس و ارزان بود؛ آن ها که باغ نداشتند، باغی را اجاره می کردند یا از همسایه ها انگور می خریدند.
اواسط دهه ی شصت، ما هم صاحب باغ شدیم. پدرم در جایی که به آن جوونام حه د می گفتند و باغ های انگورش معروف بود، باغی را به مبلغ هشتاد و دو هزار تومان خرید که برای آن زمان پول زیادی بود. جوونام حد آب فراوانی داشت و اصطلاحا به ر ئه فتو یا آفتاب خور بود. باغ سیزده کرت انگور داشت؛ مرز شمالی اش جوی پر آبی جریان داشت که کنار راه باغی بود و درخت های سپیدار قشنگی داشت و در مرز غربی هم به ردیف، درختان شلیل شمس قطار شده بودند.
پدرم بوته های اولین کرت را کند و آنجا را صاف کرد و کپری برای باغ ساخت و چند نهال مرغوب سیب کنار سپیدارها کاشت.
انگورهای باغ همه از نوع فخری بودند، به جز یکی دو بوته که به آن ها سیر گه زنه می گفتند؛ انگورهای بنفش تیره ای که نامرغوب تر به حساب می آمدند و معمولا برای شیره ی انگور استفاده می شدند.
فخری ها درشت و بسیار شیرین بودند. همین طور شلیل ها که درخت هایشان آن قدر بار می گرفت که پدرم از آن ها در دکانش هم به قرار کیلویی هفت، هشت تومان می فروخت. هروقت هم می رفتیم خانه ی پریوش در شهر، با خودمان برای او و اقوام انگور و شلیل می بردیم.
داداش ایرج با خوشه ای فخری در دستش، جلوی کپر
باغ ما یک ساعت آب داشت که از همان جوی بالاسرش تامین می شد که نیم ساعتش برای باغ کافی بود، طوری که پدرم مدتی بعد نیم ساعت دیگر را به رایگان به باغ یکی از دوستانش که آن موقع شرایط مالی خوبی نداشتند بخشید.
تقریبا هر روز می رفتیم باغ؛ پدرم بسیار به باغ می رسید. من و برادرم مسعود در کپر مجسمه های کوچک گلی می ساختیم و جلوی آفتاب خشکشان می کردیم. گاهی هم که با مادرم می رفتیم باغ، فرغونی را پر از انگور و شلیل می کرد و تا به روستا برسیم، به هرکسی می رسید از آنها می بخشید. یادم می آید که یک بار پسر خاله اش را بین راه دیدیم که گفت جامه ات را پیش بیار؛ دو طرف لباسم را گرفتم و بالا آوردم و تقریبا تا نزدیک گردنم گردکان به ام داد!
باغ را تا وقتی که کوچ کردیم شهر داشتیم. آخرین بار در مراسم ختم عمومامه، پدرم از پسر همسایه باغمان احوال باغ را گرفت و او گفت آب ها که کم شده اند، اما درخت های سیبش کهن شده اند و شاخه هایشان به زمین رسیده است.
پ.ن:
شب در قُرُق سگهاست
با این همه
تاک های ماه
در تاریکی نیز
رو به انگور می خزند .
«حسین منزوی»
«افشین یداللهی»
پ.ن:
عنوان از شاملو
ای واژه خجسته آزادی!
با این همه خطا
با این همه شکست که ماراست
آیا به عمر من تو تولد خواهی یافت؟
خواهی شکفت ای گل پنهان
خواهی نشست آیا روزی به شعر من؟
آیا تو پا به پای فرزندانم
رشد خواهی داشت؟
ای دانهی نهفته ، آیا درخت تو
روزی در این کویر به ما چتر می زند؟
«سیاوش کسرایی»
پ.ن:
بشنوید؛
https://s31.picofile.com/file/8467816184/
Daal_Band_Fasle_Akhar_320.mp3.html
ترانه فصل آخر از دال بند
ای کاش میشد بدانیم
ناگه غروب کدامین ستاره
ژرفای شب را چنین بیش کرده ست؟«مهدی اخوان ثالث»
پ.ن:
تصویر، نمایی از فیلم «زیر آسمان برلین»؛ ویم وندرس، ۱۹۸۷
جهان را بنگر سراسر
که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود
از خویش بیگانه است
و ما را بنگر
بیدار
که هشیواران غم خویشیم
خشمآگین و پرخاشگر
از اندوه تلخ خویش پاسداری میکنیم
نگهبان عبوس رنج خویشیم
تا از قاب سیاه وظیفهای که بر گرد آن کشیدهایم
خطا نکند
و جهان را بنگر
جهان را
در رخوت معصومانهی خوابش
که از خویش چه بیگانه است!
ماه میگذرد در انتهای مدار سردش
ما ماندهایم و روز نمیآید!
«احمد شاملو»
+ یادش گرامی!
شرحِ سوختن درون آب
شرحِ حلشدن درون خواب
شرحِ یخزدن در آفتاب
شرحِ کیفکردن از عذاب
شرحِ شرحهشرحهبودن است
آنچه بر بشر گذشته است