فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

درخت و علف را می‌خواهم که بار دیگر زاده شوم.

همه ی مرگ‌ها را مرده‌ام،
همه ی مرگ‌ها را، می‌خواهم که باز بمیرم؛
مرگِ چوبین درخت را
مرگِ سنگی کوه را
مرگِ خاکی خاک را
مرگِ برگی خشاخشی علف‌های تابستانی را
و پیشوا مرگِ خونین آدمی را
می‌خواهم که باز بمیرم.

گُل را می‌خواهم که بار دیگر زاده شوم.
درخت و علف را می‌خواهم که بار دیگر زاده شوم.
و ماهی‌ و آهو، پرنده و پروانه را.
و در هر شکل و پیکره‌ای
حسرتی پله پله مرا
تا واپسین رنج‌ها
واپسین رنج‌های بشری،
فرو می‌کشاند.

آه ای زه لرزان و برآشفته، دریغا
از آن‌گاه که مشت شوریده ی حسرت
هر دو قطب زندگانی را
بخواهد که به سوی یکدیگر خم کند
[آه تو ای حسرت]، باری دیگر و بسی بار دیگر
مرا از مرگ به سوی زادن باز خواهی راند،
به این راه درد‌آکنده ی شکل‌ها و پیکره‌ها
به این راه پرشکوه شکل‌ها و پیکره‌ها ...

«هرمان هسه»
* نقاشی با عنوان «ارفئوس»، اثر لویی فان پاتن

حقیقت یأس آور

آیا شما که صورتتان را
در سایه ی نقاب غم‌انگیز زندگی
مخفی نموده‌اید
گاهی به این حقیقت یأس‌آور
اندیشه می‌کنید
که زنده‌های امروزی
چیزی به جز تفاله ی یک زنده نیستند؟

«فروغ فرخزاد»

بهار بر سر قبر تو خواهد آمد...

ما لبخند را پنهان می‌ کنیم
چنان‌ که اندیشەی آزادی را
در نهان‌ جای قلبمان ...

«یانیس ریتسوس»
*عنوان از رضا براهنی، عکس از سرور فرهادی

آدمی

و
آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.
یک شب درون قایق دلتنگ
خواندند آن چنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می‌بینم.


«نیما یوشیج»


  این روزها بیشتر از همیشه به این می اندیشم که آگاهی ام از هستی چقدر ناچیز است! برای درک این میزان شگفتی، نیاز به تامل بیشتری دارم؛ سکوت و تعمق و خواندن و سکوت.

پ.ن. ها:

* تصویر: مجسمه ی «درمانگر»، اثر رنه مگریت، از جنس برنز، ۱۹۶۷، موزه هنرهای معاصر تهران.

*بشنوید: ترانه ی کردی «ببارد»، از کانی

https://s32.picofile.com/file/8478672950/Kani.mp3.html

چراغ

شب، دره دور
و چراغ‌ها
از میان همه‌ی چراغ‌ها
تنها یک چراغ روشن بود
چراغ شاعری
که کلمات مجروح را پرستاری می‌کرد.

«شیرکو بیکس»
*نقاشی با عنوان: The Renowned Orders of the Night، از آنسلم کیفر، ۱۹۹۷.

چندین هزار جنگل شاداب

  درگیری های کاری که تا اواسط خرداد داشتم، از کلاس های فشرده ی تدریس در مدرسه و بیرون و بعد تصحیح برگه های پایه ی هشتم که امسال به ام داده بودند تا کارهای روزمره ی تمام ناشدنی، حسابی خسته ام کرده بود. در آن روزها از هرچیزی برای اینکه حالم بهتر شود استفاده می کردم؛ باز کردن پنجره ای که رو به کشتزارهای پشت مدرسه است و ایستادن در برابر بادی که تو می زد، موزیک هایی که توی ماشین در راه مدرسه می شنیدم، یا وقتی که در همین مسیر باران می گرفت و زیر باران رانندگی می کردم... . دلم می خواست به قول سپهری در شعر «در گلستانه»، لب آبی گیوه ها را بکنم و پاهایم را در آب کنم تا تنم هشیار شود!

 روزهایی تکراری و خسته کننده بود.

اما بالاخره تمام شد. اگرچه حالا هم تصحیح برگه های امتحان نهایی را دارم، اما به هرحال فراغتی حاصل شده است.

  دلم تماشای سپیدارها را می خواهد و می دانم که می شود.

احساس می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
می‌روید از زمین.

«شاملو»

لبخند می زنم بر خستگی...

   برای همه ی بچه هایی که روزی شاگردم بوده اند و به هر دلیل جانشان را از دست داده اند ناراحتی کرده ام؛ اما برای علیرضا که چند روز پیش به رحمت خدا رفت ناراحتی ام خیلی بیشتر بود.

  یادم نیست چند سال پیش شاگردم بود، حداقل هفت هشت سال پیش بود. علیرضا به لحاظ جسمانی رشد متعارفی نکرده بود، سرش نسبت به بقیه ی تنش بزرگتر بود و دست و پاهای کوچکی داشت. گرفتار مشکلات تنفسی هم بود که بالاخره همان جانش را گرفت. دائما روی ویلچر بود. به ندرت حرف می زد، اما همیشه لبخند داشت؛ اصلا صورتش جوری بود که به محض نگاه کردن به اش، ناخودآگاه لبخندت می گرفت. 

  بچه های مدرسه دوستش داشتند و کمکش می کردند. همه او را به عنوان یک استقلالی دو آتشه می شناختند؛ لیدرهای تیم هم می شناختنش و در صفحه ی اینستاگرامش عکس هایی را که با بازیکنان یا کادر تیم استقلال گرفته بود به اشتراک می گذاشت. در معرفی صفحه اش هم نوشته بود:«با پرچم استقلال خاکم کنید». وقتی مرد، بچه ها، چه پرسپولیسی ها و چه استقلالی ها، برایش استوری گذاشتند و ابراز ناراحتی کردند.

  در یکی از پست های صفحه ی اینستاگرامش، به کمک نرم افزارهای ویرایش عکس، خودش را به صورت انسانی با اندامی طبیعی درآورده بود؛ صورتش در اندامی سالم با فیگورهای مختلف، به مخاطب لبخند می زد.

*عنوان از این شعر  فرناندو پسوآ:

آری خسته‌ام
‏و به نرمی لبخند می‌زنم بر خستگی،
‏که فقط همین است؛
‏در تن آرزویی برای خواب،
‏در روح تمنایی برای نیَندیشیدن

جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها...

سلام ای شب معصوم!
سلام ای شبی که چشم‌های گرگ‌های بیابان را
به حفره‌های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می‌کنی
و در کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را می‌بویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف‌ها و صداها می‌آیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا می‌بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا می‌بافند
سلام ای شب معصوم

میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست
چرا نگاه نکردم؟
مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر می‌کرد

چرا نگاه نکردم؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه‌های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
و آن کسی که نیمه ی من بود، به درون نطفه ی من بازگشته بود
و من در آینه می دیدش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه‌های اقاقی شدم
انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهوده‌ای در این دریچه ی مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم؟
تمام بوسه‌ها و نوازش ها می‌دانستند
که دستهای تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم...
«فروغ فرخ‌زاد»

نگهبان عبوس رنج خویش

جهان را بنگر سراسر
که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود
از خویش بیگانه است
و ما را بنگر
بیدار
که هشیواران غم خویشیم
خشم‌آگین و پرخاشگر
از اندوه تلخ خویش پاسداری می‌کنیم
نگهبان عبوس رنج خویشیم
تا از قاب سیاه وظیفه‌ای که بر گرد آن کشیده‌ایم
خطا نکند
و‌جهان را بنگر
جهان را
در رخوت معصومانه‌ی خوابش
که از خویش چه بیگانه است!
ماه می‌گذرد در انتهای مدار سردش
ما مانده‌ایم و روز نمی‌آید!

«شاملو»

بر دروازه ابدیت

پیش از این نیاموخته بودم
که ابدیت واژه‌ای است بس طولانی. _
ضربه‌های آرام ساعت زمان را
نشنیده بودم.

سخت است این چنین دیرگاه آموختن
چنین می‌نماید که به راستی دلی که غمناک است
جز امیدها و اعتمادها
جز تردیدها و هراس‌ها
جز خون و به جز سوز، هیچ نمی‌آموزد.

شب، سراسر تیره نیست
و روز، سراسر آنچنان نیست که وا می‌نماید
لیکن از این هر دو، هر یک مایه‌ی تسلی مرا
به من باز تواند آورد:_
رویاهایم را، رویاهایم را.

پیش از این نیاموخته بودم
که «هرگز» واژه‌ای‌ است بس غمناک._
و مرا این چنین، یکسره در فراموشی پنهان می‌کند
پیش از این هرگز نشنیده بودم...

«پل لارنس دانبر»، ترجمه احمد شاملو

پ.ن. ها:
* تصویر: نقاشی با عنوان «بر دروازه ابدیت»، ونسان ون گوگ، چاپ سنگی، ۱۸۸۲، محفوظ در موزه هنرهای معاصر تهران.
*بشنوید:
داروگ از جالبوت

من مرگ را زیسته ام...

در‌به‌درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید.
ای تیزخرامان!
لنگی پای من
از ناهمواری راه شما بود.


«احمد شاملو»


× عنوان از شاملو

تاک های ماه در تاریکی نیز رو به انگور می خزند...

  در روستای پدری، انگور جایگاه ویژه ای داشت و میوه ی غالب باغ های روستا بود. از وقتی انگور می رسید، هر روز انگور می خوردیم. به روشی سنتی که به آن اوینگ ناخته ن می گفتند، برای شب چله هم انگور نگه می داشتند؛ انگورها را به بندهای محکم و بلند می بستند و بندها را در اتاقی که معمولا خنک تر از بقیه ی اتاق ها بود، از سقف آویزان می کردند.

انگور میوه ای در دسترس و ارزان بود؛ آن ها که باغ نداشتند، باغی را اجاره می کردند یا از همسایه ها انگور می خریدند.

اواسط دهه ی شصت، ما هم صاحب باغ شدیم. پدرم در جایی که به آن جوونام حه د می گفتند و باغ های انگورش معروف بود، باغی را به مبلغ هشتاد و دو هزار تومان خرید که برای آن زمان پول زیادی بود. جوونام حد آب فراوانی داشت و اصطلاحا به ر ئه فتو  یا  آفتاب خور بود. باغ سیزده کرت انگور داشت؛ مرز شمالی اش جوی پر آبی جریان داشت که کنار راه باغی بود و درخت های سپیدار قشنگی داشت و در مرز غربی هم به ردیف، درختان شلیل شمس قطار شده بودند. 

پدرم  بوته های اولین کرت را کند و آنجا را صاف کرد و کپری برای باغ ساخت و چند نهال مرغوب سیب کنار سپیدارها کاشت.

انگورهای باغ همه از نوع فخری بودند، به جز یکی دو بوته که به آن ها سیر گه زنه می گفتند؛ انگورهای بنفش تیره ای که نامرغوب تر به حساب می آمدند و معمولا برای شیره ی انگور  استفاده می شدند.

فخری ها درشت و بسیار شیرین بودند. همین طور شلیل ها که درخت هایشان آن قدر بار می گرفت که پدرم از آن ها در دکانش هم به قرار کیلویی هفت، هشت تومان می فروخت. هروقت هم می رفتیم خانه ی پریوش در شهر، با خودمان برای او و اقوام انگور و شلیل می بردیم.

داداش ایرج با خوشه ای فخری در دستش، جلوی کپر

باغ ما یک ساعت آب داشت که از همان جوی بالاسرش تامین می شد که نیم ساعتش برای باغ کافی بود، طوری که پدرم مدتی بعد نیم ساعت دیگر را به رایگان به باغ یکی از دوستانش که آن موقع شرایط مالی خوبی نداشتند بخشید.

تقریبا هر روز می رفتیم باغ؛ پدرم بسیار به باغ می رسید. من و برادرم مسعود در کپر مجسمه های کوچک گلی می ساختیم و جلوی آفتاب خشکشان می کردیم. گاهی هم که با مادرم می رفتیم باغ، فرغونی را پر از انگور و شلیل می کرد و تا به روستا برسیم، به هرکسی می رسید از آنها می بخشید. یادم می آید که یک بار پسر خاله اش را بین راه دیدیم که گفت جامه ات را پیش بیار؛ دو طرف  لباسم را گرفتم و بالا آوردم و تقریبا تا نزدیک گردنم  گردکان به ام داد!

باغ را تا وقتی که کوچ کردیم شهر داشتیم. آخرین بار در مراسم ختم عمومامه، پدرم از پسر همسایه باغمان احوال باغ را گرفت و او گفت آب ها که کم شده اند، اما  درخت های سیبش کهن شده اند و شاخه هایشان به زمین رسیده است.

پ.ن:

شب در قُرُق سگهاست
با این همه
تاک های ماه
در تاریکی نیز
رو به انگور می خزند .

«حسین منزوی»

یه شب ماه می آد...

ما نسل بوسه های ممنوع بودیم
عشق را میان لبهای هم پنهان کردیم
تا نمیرد
بعد از ما
شما نسل آزادی بوسه در خیابان خواهید بود
عشق را با لبهایتان فریاد بزنید
تا زندگی کند.


«افشین یداللهی»

پ.ن:

عنوان از شاملو

ای دانه ی نهفته ...


ای واژه خجسته آزادی!
با این همه خطا
با این همه شکست که ماراست
آیا به عمر من تو تولد خواهی یافت؟
خواهی شکفت ای گل پنهان
خواهی نشست آیا روزی به شعر من؟
آیا تو پا به پای فرزندانم
رشد خواهی داشت؟
ای دانه‌ی نهفته ، آیا درخت تو
روزی در این کویر به ما چتر می زند؟

«سیاوش کسرایی»

پ.ن:

بشنوید؛

https://s31.picofile.com/file/8467816184/

Daal_Band_Fasle_Akhar_320.mp3.html 

ترانه فصل آخر از دال بند

ژرفای شب

ای کاش می‌شد بدانیم

ناگه غروب کدامین ستاره

ژرفای شب را چنین بیش کرده ست؟


«مهدی اخوان ثالث»

پ.ن:

تصویر، نمایی از فیلم «زیر آسمان برلین»؛ ویم وندرس، ۱۹۸۷

نگهبان عبوس رنج خویش...

جهان را بنگر سراسر
که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود
از خویش بیگانه است
و ما را بنگر
بیدار
که هشیواران غم خویشیم
خشم‌آگین و پرخاشگر
از اندوه تلخ خویش پاسداری می‌کنیم
نگهبان عبوس رنج خویشیم
تا از قاب سیاه وظیفه‌ای که بر گرد آن کشیده‌ایم
خطا نکند
و‌ جهان را بنگر
جهان را
در رخوت معصومانه‌ی خوابش
که از خویش چه بیگانه است!
ماه می‌گذرد در انتهای مدار سردش
ما مانده‌ایم و روز نمی‌آید!
«احمد شاملو»

جای من در کنار پنجره هاست...

مرا نکاوید
مرا بکارید
من اکنون بذری درستکار گشته‌ام
مرا بر الوارهای نور ببندید
از انگشتانم،
برای کودکان مداد رنگی بسازید
گوش‌هایم را بگذارید
تا در میان گلبرگ‌های صدا پاسداری کنند
چشمانم را گل‌میخ کنید
و بر هر دیواری
که در انتظار یادگاری کودکی‌ست بیاویزید
در سینه‌ام بذر مهر بپاشید
تا کودکان خسته از الفبا
در مرغزارهایم بازی کنند...

مرا نکاوید
واژه بودم
زنجیر کلمات گشتم
سخنی نوشتم که دیگران
با آرامش بخوانند
من اکنون بذری درستکار گشته‌ام
مرا بکارید
در زمینی استوار جایم دهید
نه در جنگلی که زیر سایه‌ی درختان معیوب باشم
جای من در کنار پنجره‌هاست.

«احمدرضا احمدی»


+ یادش گرامی!

رقص

برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است ...

"هوشنگ ابتهاج"

با لبای بسته فریاد می کنه ...

سارهایی که از درخت‌ها می‌پرند
درخت‌هایی که دار می‌شوند
دهان‌هایی که کج می‌شوند
زبان‌هایی که لال‌مانی می‌گیرند...

"محمد مختاری"

شرحه شرحه بودن...

شرحِ سوختن درون آب
شرحِ حل‌شدن درون خواب
شرحِ یخ‌زدن در آفتاب
شرحِ کیف‌کردن از عذاب
شرحِ شرحه‌شرحه‌بودن است
آنچه بر بشر گذشته است


"حسین صفا"