مادران، کته کلویتس، ۱۹۱۹
سر کلاس های دوازدهم، بچه ها از جنگ می گفتند. طبق معمول، چندتایی هم مسخره بازی در می آوردند که مثلا «مدرسه ی ما را که نمی زنند.»
اولش سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم؛ نشد.
نگرانی را می شد از چهره هاشان خواند.
گفتم بچه ها آخر کلاس در موردش صحبت می کنیم.
در تمام طول کلاس، ذهنم درگیر جنگ بود. به خاطرم آمد که روی دیوار دکان پدرم دو نقشه بود، ایران و جهان. معمولا نزدیک پدرم می نشستم. دورتادور هم مردهای ده می نشستند. چای پدر روی چراغ علا الدین همیشه به راه بود و رادیوش اغلب روشن بود. هروقت در جنگ، عملیاتی یا اتفاقی رخ می داد، بحث ها درباره ی آن داغ بود. معمولا امیرخان پا می شد و مثل یک کارشناس، روی نقشه ی ایران درباره ی آن صحبت می کرد.
هرازگاهی تویوتایی خاکی رنگ توی ده می آمد و کمک به جبهه جمع می کرد. مادرم، مثل اغلب زنان روستا، دسته ی بزرگی نان شاته برایشان می برد.
یک بار سربازها پایین ده اردو زده بودند. گفتند مانور دارند. رفتیم تماشا. در چمنزاری وسیع چادر زده بوند و ماشین بود و تفنگ و سربازانی که خیلی هاشان کم سن و سال بودند.
برای ما که کودک بودیم، جنگیدن حالتی قهرمانانه داشت.
اواخر جنگ بود که کوچ کردیم شهر. در و دیوارهای شهر پر از شعار بود. بمباران شیمیایی حلبچه که اتفاق افتاد، شهر پر بود از کردهای آواره ای که خرده ریزهای خانه شان را کنار پیاده روها می فروختند؛ کاسه و بشقاب و از این قبیل چیزها.
بعد از جنگ، صف های طولانی نان و قند و سال ۶۹ که با هم سن و سال ها می رفتیم کنار جاده تا برای اتوبوس اسیرانی که آزاد شده بودند دست تکان دهیم؛ بدن ها یا سرهای لاغرشان را از شیشه بیرون می کردند و برایمان دست تکان می دادند... .
وقتی به موزه صلح تهران رفتم، راهنما که مردی میانسال بود، خود هردو پایش را در جنگ از دست داده بود، آن هم هنگامی که نوجوان بود. یاد نوجوانانی افتادم که برای مانور آمده بودند ده. تصویری از یک مصدوم شیمیایی را که از داوطلبان سابق موزه بود نشانم داد؛ چشمان و ریه هایش را چندبار عمل کرده بودند. گفت: «نه می تواند بنشیند، نه بایستد، نه بخوابد... .»
در یکی از روزهای بعد، اعلان مراسم خاکسپاری آن مصدوم را دیدم.