دیروز ساعت آخر که با بچه های یازدهم انسانی کلاس داشتم، وسط حل یک تمرین بودیم که برق رفت. اولش قدری سر و صدا کردند، گفتم بچه ها هفته ی بعد آزمون دارید و باید برایتان نمونه سوال حل کنم. گفتند:«آقا تخته دیده نمی شه!»
گفتم پرده ها را کنار بزنند؛ هوا ابری بود و تاثیر چندانی نداشت. به نعمت که مبصر و گنده ی کلاس است گفتم گوشی اش را دربیاورد و روی تخته نور بیندازد. آمد؛ بچه ها گفتند:«معلوم نیست!»
یکی دیگر از بچه ها هم آمد و از زاویه ی دیگر چراغ قوه ی گوشی اش را گرفت. دو سه تای دیگر هم گوشی هایشان را روشن کردند و روی پیش آمدگی پایین تخته ی کلاس گذاشتند؛ انگار که شمع روشن کرده باشی!
گفتم:«معلوم شد گوشی نمی آرید مدرسه!»
خندیدند.
همهمه بود؛ صداها و خنده ها بود که می آمد:«آقا معلوم نیست!»
گفتم:«لطفا گوشی ها رو بردارید.»
بعد فقط گوشی خودم را روشن کردم و روی تخته گرفتم.
-بچه ها لطفا صادقانه بگید تخته معلومه یا نه؟
کلاس آرام شد. تک و توک و بعد چندتا چندتا گفتند:«بله، معلومه.»
با ماژیک در دست راستم و گوشی در دست چپم مثال را ادامه دادم.
بچه ها پرده ها را کشیدند تا تخته بهتر دیده شود. یک نفر گفت:«شد سینما!»
هنوز همهمه بود.
یک دفعه نعمت پا شد، ایستاد و رو به بچه ها گفت:«هوووپ!»
و کلاس ساکت شد.
صدا از کسی در نمی آمد!
در حالی که خنده ام گرفته بود پرسیدم:«من که می تونم حرف بزنم؟»
بچه ها لبخندزنان با سر تایید کردند که :«بله!»
با خیال راحت مشغول درس شدم!
یک جا کسی چیزی پرسید، توضیح دادم. بعد جمله ی بی ربطی گفت. نعمت رو به او گفت:«ااا...»
گفتم:«سوال پرسیده ها!»
- آقا بپرسه، اما بعدش بلبل زبونی نکنه! قانونه!... هوووپ!
مثال را چندبار توضیح دادم و رفتم مثال بعدی.
ناگهان یکی از بچه ها چیزی گفت که نفهمیدم؛ کلاس همه برگشتند رو به او. با صورتی رنگ پریده، گوشه ی نیمکت به دیوار تکیه داده بود. نعمت چپ چپ نگاهش کرد. رو به نعمت گفت:«چیه خب؟... »
چندتا جمله رد و بدل کردند و آرامشان کردم.
مثال که تمام شد، گفتم همین مثال ها کافیه و وسایلم را جمع کردم که بروم. نعمت و بچه ها پسر رنگ پریده را دوره کردند. نعمت رو به رویش سینه سپر کرده بود. بچه ها به من گفتند:«آقا شما بفرمایید!»
برگشتم و با عصبانیت گفتم:«دعوا نه ها!»
یکی از بچه ها که درسخوان تر است، مرا تا دم کلاس همراهی کرد و گفت:«آقا نگران نباشید، دعوا نیست.»
از کلاس خارج شدم.
مادران، کته کلویتس، ۱۹۱۹
سر کلاس های دوازدهم، بچه ها از جنگ می گفتند. طبق معمول، چندتایی هم مسخره بازی در می آوردند که مثلا «مدرسه ی ما را که نمی زنند.»
اولش سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم؛ نشد.
نگرانی را می شد از چهره هاشان خواند.
گفتم بچه ها آخر کلاس در موردش صحبت می کنیم.
در تمام طول کلاس، ذهنم درگیر جنگ بود. به خاطرم آمد که روی دیوار دکان پدرم دو نقشه بود، ایران و جهان. معمولا نزدیک پدرم می نشستم. دورتادور هم مردهای ده می نشستند. چای پدر روی چراغ علا الدین همیشه به راه بود و رادیوش اغلب روشن بود. هروقت در جنگ عملیاتی یا اتفاقی رخ می داد، بحث ها درباره ی آن داغ بود. معمولا امیرخان پا می شد و مثل یک کارشناس، روی نقشه ی ایران درباره ی آن صحبت می کرد.
هرازگاهی تویوتایی خاکی رنگ توی ده می آمد و کمک به جبهه جمع می کرد. مادرم، مثل اغلب زنان ده، دسته ی بزرگی نان شاته برایشان می برد.
یک بار سربازها پایین ده اردو زده بودند. گفتند مانور دارند. رفتیم تماشا. در چمنزاری وسیع چادر زده بوند و ماشین بود و تفنگ و سربازانی که خیلی هاشان کم سن و سال بودند.
برای ما که کودک بودیم، جنگیدن حالتی قهرمانانه داشت.
اواخر جنگ بود که کوچ کردیم شهر. در و دیوارهای شهر پر از شعار بود. بمباران شیمیایی حلبچه که اتفاق افتاد، شهر پر بود از کردهای آواره ای که خرده ریزهای خانه شان را کنار پیاده روها می فروختند؛ کاسه و بشقاب و از این قبیل چیزها.
بعد از جنگ، صف های طولانی نان و قند و سال ۶۹ که با هم سن و سال ها می رفتیم کنار جاده تا برای اتوبوس اسیرانی که آزاد شده بودند دست تکان دهیم؛ بدن ها یا سرهای لاغرشان را از شیشه بیرون می کردند و برایمان دست تکان می دادند... .
وقتی به موزه صلح تهران رفتم، راهنما که مردی میانسال بود، خود هردو پایش را در جنگ از دست داده بود، آن هم هنگامی که نوجوان بود. یاد نوجوانانی افتادم که برای مانور آمده بودند ده. تصویری از یک مصدوم شیمیایی را که از داوطلبان سابق موزه بود نشانم داد؛ چشمان و ریه هایش را چندبار عمل کرده بودند. گفت: «نه می تواند بنشیند، نه بایستد، نه بخوابد... .»
در یکی از روزهای بعد، اعلان مراسم خاکسپاری آن مصدوم را دیدم.