اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خیالِ پیاله میدیدیم
دستهامان خالی
دلهامان پُر
گفتگوهامان مثلا یعنی ما!
کاش میدانستیم
هیچ پروانهای پریروز پیلگیِ خویش را به یاد نمیآورد.
حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب میمیریم
از خانه که میآئی
یک دستمال سفید، پاکتی سیگار، گزینه شعر فروغ،
و تحملی طولانی بیاور
احتمالِ گریستنِ ما بسیار است!
"سید علی صالحی"
«قلابی»٬ مجموعه ای ست از پنج داستان کوتاه، نوشته ی "رومن گاری"، نویسنده ی روسی الاصل فرانسوی. داستان ها همگی راوی دانای کل دارند و رئالیستی اند با مایه های روانشناسانه.
سه داستان نخست (قدرت و شرافت، برگی از تاریخ، زمینی ها) که به نظرم بهترین های این مجموعه هستند٬ به جنگ و تبعات آن می پردازند؛ توصیفات فضا و مکان خوبند و نویسنده با توجه کردن به جغرافیا و روحیات آدمها، فضاسازی های خوبی انجام داده است. تباهی و بیهودگی جنگ، تم اصلی این سه داستان است. حسی از حسرت و دلتنگی برای موطن پیش از جنگ، قدرتمندانه خودش را نشان می دهد. آدمهایی که خواسته یا ناخواسته، درگیر جنگی بی سرانجام شده اند و به پای آن، هستی و دوست داشتنی هایشان را باخته اند. این تلخی به ویژه در داستان سوم، به اوج خودش می رسد، جایی که دختری آلمانی که به خاطر تجاوز سربازان دشمن، دچار شوک عصبی شده و بینایی اش را از دست داده است، حالا به دنبال زیبایی های پیش از جنگ موطنش، دوباره به آنجا باز می گردد، غافل از اینکه رویاهایش خیال خامی بیش نیستند...
در دو داستان نخست، نویسنده از طنز هم بهره برده است.
اما داستان چهارم (عود)، نه تنها زیبایی سه داستان نخست را ندارد، بلکه پرگویی نویسنده، آن را به شدت ملال آور کرده و حالتی نقل گونه به آن داده است. جزئیات در لا به لای تفسیرهای نویسنده گم شده و داستانی که می توانست در چند صفحه جمع شود، با بیست و دو صفحه، بیشترین حجم کتاب را به خود اختصاص داده است!
داستان آخر (قلابی)، بی شباهت به داستان های پلیسی نیست و وجه سرگرم کنندگی اش آن قدر قوی ست که می توان آن را در زمره ی داستان های عامه پسند جای داد، اگرچه دارای لایه های زیرین هم باشد.
اما ضعف اصلی این مجموعه را می توان به انتخاب راوی دانای کل برای روایت داستان ها دانست؛ آن هم راوی ای مفسر، که جای زیادی برای مخاطب باقی نگذاشته تا او خود به کشف و شهود برسد و لذت ناب خواندن داستان ها را تجربه کند. این راوی دانای کل مفسر در داستان چهارم، به راستی آن را نابود کرده است!
مشخصات کتاب:
قلابی، رومن گاری، ترجمه ی سمیه نوروزی، نشر چشمه، چاپ سوم: تابستان ۱۳۹۰.
کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پَر زدن مرغهای دریاییست
"فاضل نظری"
پ.ن:
عکس از «ماتئو وایلی»
اتفاق خوب امروز، دیدن «حمید سالاری» عزیز بود. معلم نقاشی که آثار تجسمی اش را در گوشه و کنار شهر می توان دید و از جمله نقاشی دیواری هایش را. حالا هم روی یک نقاشی دیواری در شهر ری کار می کند. یک سالی می شد که ندیده بودمش. چه قدر سورپرایز شدم!
آن موقع ها که همکار بودیم در مدرسه و او روی پایان نامه اش با موضوع سینما کار می کرد، با هم آشنا شدیم و دوستی ای شکل گرفت که تا به امروز ادامه دارد.
خوشحالم که در بین همکاران فرهنگی مان، آدم های متفاوتی چون او را هم داریم!
تصاویر تعدادی از کارهای این هنرمند:
(آریاشهر، ضلع غربی میدان)
(نمایشگاه شهر آفتاب)
(نقاشی دیواری یک مدرسه؛ عبدل آباد)
هزار بار اگر امتحان کنی اینم
عوض نمی شوم آن "آدم" نخستینم
منم پیامبری بی کتاب و بی اعجاز
که شبهه های خودم رخنه کرد در دینم
چه خنده ها که دگر روی صورتم ننشست
چه اشک ها که نشست و نداد تسکینم
رسیده دستِ پر از خواهشام به عرش، بگو
که "خیر" می شنوم یا که "خیر" می بینم؟
نپرس طعم مرا ، مثل سم نخوردنی ام
چه فرق دارد اگر تلخ یا که شیرینم؟
بغیرِ آه از این سینه بر نمی آید
کتاب شعرِ پر از بیت های غمگینم
"جعفر مقیمیان"
راه گریزی نبود
عشق آمد و جانِ مرا
در خود گرفت و خلاص!
من در تو
همچون جزیرهای خواهم زیست.
شیرکو بیکس؛ ترجمه و بازسرایی: سید علی صالحی
بشنوید. موسیقی متن فیلم «آخرین پاییز».
ترانه ی " لابوهم" از «شارل آزناوور»
ترجمه ی ترانه:
از روزگاری برایتان می گویم
که زیر بیست ساله ها درکش نمی کنند
روزگاری که در مونمارتر زندگی می کردیم
و زیر پنجره هایمان بوته های یاس آویخته بود
و خانه ی ساده و کوچک ما
پاتوق خوبی بود
که کوچکی اش به نظر نمی آمد
آنجا بود که ما یکدیگر را شناختیم
من که فقیر بودم
و تو که مدل نقاشی های من می شدی
لابوهم، لابوهم
یعنی ما خوشبخت بودیم
لابوهم، لابوهم
ما یک روز در میان غذا می خوردیم
ما در کافه های نزدیک
آدم هایی بودیم
در انتظار شهرت،
اما تهیدست و با شکم هایی گرسنه
و با این حال از باورهایمان دست نمی کشیدیم
در بعضی کافه ها
به ازای یک غذای گرم و کافی
یک تابلوی نقاشی می فروختیم
و آواز می خواندیم
و برای از یاد بردن سرمای زمستان
گرد بخاری دور هم جمع می شدیم
لابوهم، لابوهم
یعنی تو زیبا بودی
لابوهم، لابوهم
ما چه قدر ذوق و نبوغ داشتیم
بیشتر وقتها برایم پیش می آمد
که برای درآوردن یک تصویر
جلوی سه پایه ام
شب زنده داری می کردم
و صبح بود که بالاخره می نشستیم
و خسته و خوشحال
شیر قهوه می خوردیم
چون همدیگر را و زندگی را دوست می داشتیم
لابوهم، لابوهم
یعنی ما بیست ساله بودیم
لابوهم، لابوهم
ما در روح زمانه زندگی می کردیم
از تقدیر روزگار
قدم زنان سمت آدرس قدیمی ام می رفتم
اما نشناختمش
نه دیوارها و نه کوچه هایی را
که جوانی ام را آنجا سپری کرده بودم
از بالای یک پلکان
آتلیه ام را جست و جو کردم
اما دیگر اثری ازش به جا نمانده بود
مونمارتر با ظاهر جدیدش
غمگین به نظر می رسید
و یاس هایش مرده بودند
لابوهم، لابوهم
ما جوان و دیوانه بودیم
لابوهم، لابوهم
دیگر هیچ معنایی ندارد
پ.ن:
عکس از فرانکو فونتانا
" احمد شاملو "
پ.ن:
بالاخره بوی باران همه جا را پر کرد...
عکس از Robert Doisneau
سه شنبه ی پیش آقای ع. را دیدم؛ از دوستان و همکاران قدیمم که حالا در یک مدرسه ی فنی درس می دهد. همصحبتی با او را همیشه دوست داشته ام. علاقه و مطالعه اش در زمینه ی فلسفه، به ویژه فلسفه ی اسلامی ست. بی ادعا و خاکی، با دریایی از معلومات. نجیب و سر به زیر و بخشنده به معنای کامل. و بی توجه به مال و منال دنیا. وقت صحبت، آن قدر یک بحث را جالب پیش می برد که آدم اصلا متوجه گذشت زمان نمی شود.
توی سایت مدرسه نشستیم به گپ زدن. چشم چپ اش چیزی مثل تراخم داشت و یک دستش با دستمال کاغذی ای به آن بند بود.
از اتفاقی گفت که زندگی اش را به شدت تحت تاثیر قرار داده بود؛ حدود سه سال پیش، نزدیک ترین دوستش، رفیق صمیمی اش، خانه اش را از دستش درآورده بود. دوستی که در بدترین شرایط، او دستش را گرفته بود و کمکش کرده بود، وقتی که وضعش خوب می شود و کار و بارش حسابی می گیرد، سراغش می آید که می خواهم برایت کاری بکنم... و زمین با ارزشی در اطراف تهران را با اصرار به او می فروشد که او باید برای تهیه ی پولش خانه را زیر قیمت بفروشد. اما بعد ها متوجه می شود که زمین چند صاحب دارد و رفیق صمیمی هم فراری ست!
قرار بوده در این زمین کاری را شروع کند، کارگاهی چیزی، تا هم خودش از قبل آن، فراغتی برای مطالعه داشته باشد و هم چند تای دیگر هم نانی درآورند.
حالا و پس از سه سال، رفیق صمیمی که با وصل کردن خودش به چند گردن کلفت، دوباره برگشته است، قرار است همان پول سه سال پیش را به او پس بدهد، آن هم به صورت قسطی.
می گفت تمام این سه سال این سوال ذهنم را مشغول کرده که آخر او با آن ثروت، چه نیازی به این دویست میلیون پول خانه ی من داشته که چنین کاری کرده است؟! و چرا با من؟!.. آن هم پولی که می دانست به چه سختی ای تهیه اش کرده بودم تا سقفی بالای سر زن و بچه ام باشد. و دیگر باید به چه کسی اعتماد کرد؟
در این سه سال، شرایط زندگی اش سخت شده و حالا با پول پیش کمی که دارد، مجبور به پرداختن اجاره خانه ی بالایی ست.
دو هفته پیش از این که در ترمینال معلم ها همصحبت شدیم، وقتی از احوالم پرسید، گفتم که هر روز دارم به این هستی ناامید تر می شوم! گفتم که جز سیاهی و تباهی، چیزی در این هستی نمی بینم!
حالا دوباره گفتم :«نگفتم که هستی به سمت تباهی می رود؟!»
خنده ی تلخی کرد.
تا نزدیک خانه ی ما را با هم آمدیم؛ مثل همیشه حرفی برای گفتن داشت. از «حلاج» گفت و فلسفه ی جمله ی معروفش که «اناالحق.»
توی دلم گفتم که خدایا! این چه حکمتی ست که خیلی ها با سواد نداشته شان باید همه چیز داشته باشند و امثال او، با این همه شور و درک و مطالعه، چنین باید در سختی زندگی کند؟ کسی که پشت به ثروت پدری زده و روی پای خودش ایستاده تا آن طور که می داند درست است، زندگی کند و بچه هایش را درست بار بیاورد؟!.. معلمی که جامعه ی عوام زده ی ما به شدت به وجودش نیازمند است...
پ.ن:
عنوان برگرفته از شعری ست از احمد شاملو