فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

تا باد برد بوی مرا در وطن من...

 پس از بمباران شیمیایی حلبچه در ۲۶ اسفند ۶۶، بازماندگان به هر شکلی خود را به مرزهای ایران رساندند. در مرز رسیدگی های مختصری به آن ها شد و سپس به شهرهایی چون پاوه، سنندج، روانسر و کرمانشاه فرستاده شدند تا در اردوگاه های موقتی اسکان داده شوند. مردم شهرهای مرزی با مهربانی آن ها را پذیرفتند و خانواده هایی بودند که تا چند ماه آن ها را نزد خود نگه داشتند.

  کنگاور، شرقی ترین شهر استان کرمانشاه، یکی از شهرهایی بود که آوارگان را در آن اسکان دادند. آن ها را ابتدا در یکی از حمام های عمومی شهر شست و شو دادند و سپس در مدارس و مساجد اسکان دادند. در نزدیکی کنگاور، جایی که به آن سراب فش می گویند، اردوگاهی با چادر برایشان برپا کردند. همزمان به کمک سازمان های بین المللی، اردوگاهی با تعدادی واحد و امکانات اولیه در نزدیکی روستایی به نام گلیاران ساخته شد و آوارگان به مرور به آن جا منتقل شدند.

نام اردوگاه را «مهمانشهر شهدای حلبچه» گذاشتند اما مردم اغلب آن را به نام اردوگاه حلبچه یا اردوگاه گلیاران می شناختند.

  از آن پس، اردوگاه شد محل زندگی حدود ۵۰۰ خانوار که در واحدهایی کوچک، زندگی می کردند. برای آن نانوایی، خانه بهداشت، حمام، مدرسه، زمین فوتبال و والیبال ساختند و کم کم سر و شکلی پیدا کرد. ساکنان در کوچه های باریکش درخت کاشتند. مسجدی برای آن درست کردند و در آن کلاس های دینی برگزار کردند. مسجد جایی شد برای گردهمایی هایشان، جشن ها و مراسمشان.

  پس از مدتی که کمک های بین المللی کم شد، کوچک و بزرگ و زن و مرد سر کار می رفتند؛ کوره های آجرپزی، کشاورزی، دستفروشی، کارگری، میوه چینی و ...

...

  وقتی در موزه صلح تهران، آقای دکتر خاطری از کنفرانسی در حلبچه گفتند که به ابعاد و پیامدهای بمباران شیمیایی حلبچه می پردازد، ناخودآگاه هردو به اردوگاه کنگاور فکر کردیم؛ یک ماه فرصت داشتم تا نسخه ی اولیه ی مقاله ای را برای کنفرانس آماده کنم. رفتم کنگاور و پس از بیست سال، اردوگاه را از نزدیک دیدم.

اردوگاه حلبچه، زمستان ۱۴۰۳

* عنوان برگرفته از تنها سنگ قبر باقی مانده در آرامستان اردوگاه

«تابوت مرا جای بلندی بگذارید/تا باد برد بوی مرا در وطن من»

مرا در ساکت آئینه ها بنگر

گوش کن
به صدای دوردستِ من
در مهِ سنگینِ اورادِ سحرگاهی
و مرا در ساکتِ آئینه‌ها بنگر
که چگونه باز، با ته‌مانده‌های دست‌هایم
عمقِ تاریکِ تمامِ خواب‌ها را لمس می‌سازم
و دلم را خالکوبی می‌کنم چون لکه‌ای خونین
بر سعادت‌های معصومانه‌ی هستی

«فروغ فرخ زاد»

بشنوید: مرا ببوس، حسن گل نراقی

  https://s33.picofile.com/file/8483637792/Mara_beboos.mp3.html

گندمزارانی از نور خورشید...

سلام جناب بابایی عزیز


این عکس رو الان پیدا کردم.
برای سال ۹۱ هست،
اون موقع شما معلم هندسه ۱ من بودید اگر خاطرتون باشه.
دقیقا سر همین کلاس بود ک حرف از کتاب شاهنامه افتاد و بحث به کتاب خوانی و همه اینا رسید و من از اون موقع شروع کردم به خوندن کتاب که تا الان بالای ۶۰۰ جلد کتاب خوندم و این مسئله بخاطر وجود شماست.
من بعد از مدرسه رفتم رشته مدیریت مالی خوندم و یه چند جایی مشغول به کار شدم.
ولی دو سال پیش بخاطر همین اطلاعاتی که از خوندن کتاب به دست آوردم فهمیدم باید تو شغلی باشم که توش موفق بشم.
و خداروشکر الان تو همون شغل هستم.
جناب بابایی عزیز من هیچی نمیشدم و هیچ پیشرفتی نمیکردم اگر اون روز تو کلاس شما نبودم و یا شما معلم من نبودید.
الان شرایطم جوری شده که به درآمد پونصد تومن تا یک میلیارد در ماه رسیدم.
خونه و دو سه مدل ماشین و ویلا و همه اینارو تونستم بگیرم و خودمو جمع و جور کنم.
هر هفته یا هر دوهفته یه کتاب رو تموم میکنم.
هر وقت  که کتابی رو میخوام شروع کنم یاد شما و اون روز و صحبتاتون میفتم.
شاید شما اون روز رو یادتون نیاد ولی اون روز انگار برای من همین امروز بوده و همیشه اون خاطره واسم زنده است.
اینارو نوشتم که بگم اگر یک روز فکر کردید تو زندگیتون کاری انجام ندادید، اینو یادتون بیارید که سال ۹۱ یه دانش آموزتون رو با صحبتاتون به سمت موفقیت هل دادید و الان اون دانش آموز شرکت تجاری خودشو تاسیس کرده و چندین نفر تو شرکتش مشغول به کار هستند.
اسم منو یادتون باشه جناب بابایی عزیز. من یک روز بزرگترین شرکت تجارت ایران رو تاسیس میکنم و به یاد شما اسم اون شرکت رو با هر اسمی که شما بگید ثبت میکنم.
دنیا دنیا ازتون ممنونم.
پ.ن. ها:
* عنوان از فریدون فرخ زاد
* ده دوازده سال پیش در یکی از مراسم های دبیرستان جابر،  مجری که از بچه های یازدهم ریاضی بود، ناگهان و بی هیچ مقدمه ای گفت:«و حالا می شنویم حرف های آقای بابایی رو!»
و برگشت رو به من که با همکاران، روی سکوی مدرسه نشسته بودیم و لبخندی زد. همکاران هم که انگار انتظار چنین لحظه ای را نداشتند، همگی به من نگاه کردند. پا شدم و میکروفون را گرفتم. سکو تقریبا هم سطح حیاط بود و بچه ها به فاصله ی کمی، دور تا دور آن نشسته بودند. 
مکث کوتاهی کردم و گفتم:«خیلی از شغل ها هستن که با بازنشستگی تموم می شن، اما معلمی شغلیه که هرگز تموم نمی شه و همراه شما در ذهن و زندگی تون جریان پیدا می کنه؛ شما با شادی دانش آموزانتون شاد می شید و با ناراحتی شون، غمگین. وقتی می رید خونه، به اشون فکر می کنید. وقتی سال ها بعد اون ها رو می بینید، از حالشون می پرسید، حال اون ها روی شما تاثیر می ذاره....»