فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

من یک انسانم...

‍" لازم نیست بگم اوضاع چقدر خرابه. همه می‌دونن که اوضاع خرابه. توی رکود اقتصادی هستیم. مردم یا شغل‌شون رو از دست دادن و یا نگران هستن که شغل‌شون رو از دست بدن. ارزش دلار رسیده به ۵ سنت. بانک‌ها دارن ورشکسته می‌شن. مغازه‌دارها یه اسلحه زیر پیشخون‌شون نگه می‌دارن. لات‌و‌لوت‌ها توی خیابون‌ها وِلو هستن. و هیچ‌کس نمی‌دونه که چی کار باید بکنه و چه تصمیمی باید بگیره. ما می‌دونیم که دیگه هوا قابل تنفس نیست و همین‌طور غذای ما قابل خوردن نیست. و می‌شینیم و تلویزیون نگاه می‌کنیم و گوینده‌ی خبر بهمون می‌گه که امروز ۱۵ تا قتل داشتیم و ۶۳ جرم سنگین. انگار قراره همیشه همین‌طور باشه. مثل این‌که همه‌چیز در همه‌جا از تعادل خارج شده. همه دیوانه شدن. سررشته‌ی کارها از دستمون در رفته. حتی نمی‌تونیم از خونه‌هامون خارج بشیم. باید توی خونه‌هامون بشینیم و آروم آروم دنیایی که در اون زندگی می‌کنیم، کوچیک‌تر می‌شه و فقط باید بگیم: «خواهش می‌کنم، لااقل بذارید توی خونه‌ راحت باشیم. فقط به تُستِر، تلویزیون و مشروبم کاری نداشته باشید و من هم هیچ حرفی نمی‌زنم، فقط بذارید راحت باشم.»

خب، ولی من خیال ندارم دست از سرتون بردارم. می‌خوام عصبانی‌تون کنم‌. ازتون نمی‌خوام که اعتراض کنید. ازتون نمی‌خوام که شورش کنید. من نمی‌خوام به نماینده‌تون نامه بنویسید، چون نمی‌دونم چی باید به اتون بگم که بنویسید. من نمی‌دونم باید با رکود و تورم و روس‌ها و جرم در خیابون چه کار باید کرد. تنها چیزی که می‌دونم اینه که اول باید عصبانی بشین! باید بگین: «من یک انسانم. لعنت به شما. زندگی من ارزش داره!»

بنابراین از شما می‌خوام همه به‌پا خیزید. من از همه‌ی شما می‌خوام از روی صندلی‌هاتون بلند شین. من از شما می‌خوام که همین الان بلند شین و برید به طرف پنجره، بازش کنید و سرتون رو ببرید بیرون و فریاد بزنید: «من خیلی عصبانی هستم و دیگه حاضر نیستم این وضعیت رو تحمل کنم!» بعدش می‌تونیم بفهمیم که درباره رکود و تورم و بحران نفت و بقیه چه کار باید بکنیم. اما اول از روی صندلی‌تون بلند شین، پنجره رو باز کنید، سرتون رو ببرید بیرون و فریاد بزنید: «من خیلی عصبانی هستم و دیگه حاضر نیستم این وضعیت رو تحمل کنم!»


از دیالوگ های هاوارد بیل (پیتر فینچ) به نقش مجری تلویزیونی در فیلم"شبکه (Network)" سیدنی لومت، ۱۹۷۶.

درخونگاه

"درخونگاه" را دیدم...

چه قدر تنهایی رضا سنگین بود؛ چه بغض تلخی به گلویم نشست...


رضا: امین حیایی

کاش...

کاش چون پاییز بودم، کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه، چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
....

"فروغ فرخ زاد"

لانه

از مدرسه که درآمدم، برف همه ی زمین های دور و بر را پوشانده بود. توژِ برف، روی آسفالت خیابان لُختِ منتهی به مدرسه سر می خورد و پیش می رفت و از زیر چرخ های ماشین رد می شد.صدای باد، داخل ماشین هم می آمد.

همین که نبش خیابان را به سمت راست پیچیدم، در زمین برفیِ بین این خیابان و مدرسه، سگی را دیدم که روی مبل کهنه ای لم داده است. تضاد رنگ روشنش با تیرگی مبل کهنه، ترکیب قشنگی ساخته بود. نگه داشتم و با موبایل عکس گرفتم. وقتی زوم کردم، متوجه شدم که سگ دارد از سرما می لرزد. در صفحه ی موبایل، چشم های قشنگ اما نگرانش را دیدم و سوزی که موهای بدنش را پیچ و تاب می داد. 

انگار از سرما خودش را گاز بگیرد، سر و زبانش را به پهلویش می کشید.

مبل کهنه در وسط سوراخی داشت که سرما از آن به تن سگ می خورد.

- خدا یا چه کنم؟

نمی توانستم همان طور رهایش کنم.

صندوق ماشین را باز کردم شاید تکه پارچه ای، چیزی گرم پیدا کنم...؛نبود.

نگاهم به مبل کهنه ی دیگری افتاد که کوچک تر بود و کمی آن سو تر، روی زمین ولو بود. رفتم طرفش. سگ ترسید و رفت آن طرف تر ایستاد. پای راستش می لنگید.

دو تا از بچه های مدرسه هم سر رسیدند. به کمک یکی شان، مبل کوچک را معکوس روی این یکی قرار دادیم که لانه ای شکل بگیرد. تخته پاره ای هم پیدا کردم و سوراخ مبل را هم پوشاندم.

آمدیم این طرف تر.

سگ رفت توی لانه اش!

همین که خواستم حرکت کنم، دیدم که سگ از لانه درآمد و رفت سمت دیگر.

ماشین حمل زباله داشت می آمد طرف لانه اش. رفتم کنار لانه ایستادم تا ماشین رفت.

سوزِ باد خوابیده بود.

سوار شدم و سگ را دیدم که آرام به طرف لانه می رود.

فردایش، نه اثری از لانه بود و نه از سگ.