با تو بودن خوبست
و کلام تو
مثل بوی گل، در تاریکی است
مثل بوی گل در تاریکی، وسوسهانگیز است.
بوی پیراهن تو
مثل بوی دریا، نمناک است
مثل باد خنک تابستان
مثل تاریکی، خوابانگیز است.
گفتگو با تو
مثل گرمای بخاری و نفسهای بلند آتش
میبرد چشم خیالم را
تا بیابانهای دورترین خاطرهها
که در آن گنجشکان بر سنبل گندمها
اهتزازی دارند
که در آن گلها با اخترها رازی دارند...
"منوچهر آتشی"
باران می بارد؛ تازه پدر را از فیزیوتراپی هر روزه به خانه شان رسانده ام. گاهی ناخودآگاه می خواهم دستش را بگیرم و او دستش را می کشد.
دلم گرفته است.
کاش خانه مان یک ایوان داشت؛ خودم را بغل می کردم توی ایوان. به شب خیره می شدم و تنهایی ام را با آن قسمت می کردم.
زنگ تفریح اول را معمولا صبحانه می خورم؛ لقمه ای از خانه می برم یا این که از بوفه ی مدرسه لقمه ای می خرم که نصفه ای نان بربری با یک سیب زمینی و سس مایونز است.
دیروز زنگ اول و دوم با بچه های پیش دانشگاهیِ ریاضی کلاس داشتم؛ همین که زنگ اول تمام شد، یکی از بچه ها را فرستادم تا از بوفه، برایم لقمه ای بخرد. زنگ تفریح تمام شد و خبری نشد. وقتی سر کلاسشان رفتم و ازش پرسیدم که پس چی شد این لقمه؟!... به پیشانی اش زد که:"آقا یادمان رفت!"
و عذرخواهی کرد.
دوباره فرستادمش که با تاخیر برگشت و به جای لقمه، یک خامه ی کوچک و چند نصفه بربری آورد؛ بربری ها را بوفه چی مدرسه داده بود و خامه را از بیرون خریده بود؛ گفت که: "لقمه تمام شده بود!"
نیم ساعت بعد فرستادمش تا خامه ی دیگری بخرد. بساط هندسه تحلیلی را جمع کردیم و با بچه ها که پنج شش نفر بیشتر نبودند، نشستیم دور یک سفره...
اولش خجالت می کشیدند. بعد که اشتهای من را دیدند، آن ها هم رویشان باز شد و سفره گرم شد.
صبحانه ی خوشمزه ای بود؛ چسبید! مخصوصا با آن چایِ بعدش.
جای دوستان سبز!
پ.ن:
عنوان از "احسان اله طالع پور"
زمان
در بستر شب، خواب و بیدار است
هوا آرام
شب خاموش
راه آسمان ها باز
خیالم
چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
"فریدون مشیری"
فردا هم تعطیل شدیم!
صبح ها که سر کلاس می روم، پنجره را باز می کنم رو به زمین های کشاورزی پشت مدرسه که سپیدند از برف؛ صورتم را پیش می برم تا نسیم، سردی اش را به صورتم بزند...
چشمانم را می بندم؛ برای لحظه ای کنده می شوم از زمین و زمان؛ نفس عمیقی می کشم:" من این جا هستم! خدای بزرگ، ممنونم به خاطر همه ی قشنگی هات..."
چشمانم را باز می کنم؛ دو تا پرنده، سر و صدا کنان همدیگر را دنبال می کنند. لبخند می زنم. صورتم می خندد.
برمی گردم سمت بچه ها؛ دیگر اخلاقم دستشان آمده! شراب شادی در کلاس جاری شده و همه مستیم...
پ.ن:
عنوان از "فروغ فرخ زاد"
دیروز غروب پدرم را به خاطر درد پاهایش به دکتر بردم؛ مسیرمان ترافیک زیادی داشت و حدود دو ساعت در راه بودیم.
حس خوبی داشتم از بودن در کنار پدرم؛ بعد از هشتاد و چند سالی که از زندگی اش می گذرد، من اما هنوز شمایل قدیمش در ذهنم زنده است!
برایش ترانه ی "باباکوهی" را گذاشتم؛ صدای درویش جاویدان در خاطرش زنده باقی مانده بود...؛ تعریف می کرد که آن زمان ها که دکّان داشته، یک گرامافون می خرد با ۷۰ صفحه!
در خیالم آن گرامافون را تصور کردم و دلم خواست که یکی مثل آن را داشته باشم.
محبوبم اثر انگشتانش را روی شب گذاشت
و این گونه ستارگان متولد شدند...
"غاده السمان"
پ.ن:
تابلوی "شب پرستاره" از ونسان ون گوک، ۱۸۸۹.
گو عشق در شکستن ما سعی کن که ما
چون توبه
آفریده برای شکستنیم...
"کلیم کاشانی"
بشنوید ساز و آواز استاد شجریان را از آلبوم جاودانه ی "شب، سکوت، کویر"، با مویه های کمانچه ی کیهان کلهر که سرپنجه اش سبز، با اشعار باباطاهر.
http://s8.picofile.com/file/8318157026/03_Saz_o_Avaz_Baba_Taher_.mp3.html
سعید راد در "تنگنا"؛ امیر نادری، ۱۳۵۲
به یاد فریدون فروغی
ترانه ی فیلم تنگنا؛ متن ترانه از فرهاد شیبانی، آهنگ از اسفندیار منفردزاده.
http://s8.picofile.com/file/8318052734/%
D8%AA%D9%86%DA%AF%D9%86%D8%A7_
- آلیشیا: عالم هستی چقدر بزرگه؟
- جان : بینهایت...
-آلیشیا: از کجا میدونی؟
- جان: به خاطر اینکه همهی دادهها تاییدش میکنن.
- آلیشیا: اما تا حالا ثابت شده؟
- جان: نه.
- آلیشیا: تو تا حالا نرفتی ببینیش، پس از کجا مطمئنی؟
- جان: نمیدونم ولی بهش باور دارم.
- آلیشیا: خب فکر کنم عشق هم همین طوری باشه.
از دیالوگ های فیلم "ذهن زیبا (A Beautiful Mind) ؛ ران هاوارد"
جان: راسل کرو
آلیشیا: جنیفر کانلی
...
بی درنگ
دور از تاریکی
تمام نغمههایی را که میدانی جمع کن
و سوی خورشید بیفکن
پیش از آنکه چون برف آب شوند.
"لنگستن هیوز "
برف بازیِ دوباره با هیراد!
ترانه ی برف؛ با صدای دیانا:
از دیروز عصر تا حالا، یکسره برف می بارد. دیشب هیراد را بردم پارک نزدیک خانه مان و حسابی برف بازی کرد؛ غلت می زد توی برف! دل نمی کند.
صبح که از خواب بیدار شد و این همه برف را دید، گفت:"صبح شده؟ صبح برفی؟"
خدا را شکر که در مناطق زلزله زده، برف نمی بارد.
پرنده اگر بر شانه ات نمی نشیند
پنجره اگر با نفست مات نمی شود
چای اگر لبت را نمی سوزاند
بوی نان اگر گرسنه ات نمی کند
نگاهی اگر دلت را نمی لرزاند
شب اگر بغض ات نمی گیرد
بوی عطری اگر دیوانه ات نمی کند
خاطره ای اگر اشکت را در نمی آورد
جمعه اگر دلتنگت نمی کند
گل اگر برایت زیبا نیست،
بدان که مُرده ای...
"بابک زمانی"
خیلی وقت است که فصل دوم سریال شهرزاد را دوست نازنینی بهم امانت داده است و هنوز چند قسمتی از آن باقی مانده تا تمامش کنم؛ وقتی امشب قسمت سیزدهمش را دیدم، حیفم آمد که این گفت و گو را در این جا نیاورم...:
هاشم (مهدی سلطانی) و بلقیس (رویا نونهالی)، پس از ملاقات شیرین، در حیاط آسایشگاه روانی، گفت و گو می کنند. حرف از گذشته ها پیش می آید؛ هاشم دلخور است...
بلقیس: هاشم!... یادم نمی آد تو با قرص قمر، این طوری حرف زده باشی.
هاشم: با قرص قمر؛ نه بلقیسِ دیوان سالار، عمه ی قباد دیوان سالار.
- در باب حجره،... قباد غلطی کرده عجالتا نمی شه کاریش کرد، اما اگه بخوای می تونم یه حجره ی بزرگ دو دهنه تو بازار بگیرم، به مراتب بهتر، شش دانگش هم به اسم خودت.
- از کی تا حالا صدقه گرفته م از کسی که حالا این بار دومم باشه.
- آدم هر قدر سنگدل و سفت و سخت باشه، بیم این که هر وعده ی دیدار، وعده ی آخر باشه، دلش رو نرم می کنه. ... با همه ی حرف هایی که زدم، و زدی، دلم می خواد بهت بگم بابت گذشته متاسفم. این مدت مترصد بودم بهت بگم متاسفم ستاره هامون جفت هم نیفتاد. اما ازت می خوام مواظب شیرین باشی؛ فی الحال اون هم مثل عمه ش بلقیس، تنها و بی کس و بی پناهه. مابقی ماجرا هم، هرچی بینمون بوده، یا خیال کرده ایم بینمون بوده، بهتره فراموش کنیم.
- هوم...، فراموشی. باشه؛ فراموش می کنیم. اما شاید یه مرد برای دل گرو بستن به یه لحظه محتاجه، برای فراموش کردن، به یه عمر...
- اما من اصلا دلم نمی خواد یادم بیاد چه طوری تموم شد؛ چون اون وقت شاید یادم بره چه طوری شروع شد.
پ.ن:
ترانه ی "کاش ندیده بودمت"؛ تیتراژ پایانی سریال شهرزاد، با صدای گرم محسن چاووشی.
بشنویدhttp://s8.picofile.com/file/8317608850/Kash_Nadideh_Boodamet.mp3.html
به چشمهای نجیبش که آفتاب صداقت
و دستهای سپیدش
که بازتاب رفاقت
و نرمخند لبانش نگاه می کردم
و گاه گاه تمام صورت او را
صعود دود ز سیگار من
کدر می کرد
و من به آفتاب پس ابر خیره می گشتم
و فکر می کردم
در آن دقیقه که با من
نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن بود
و رنج من همه از درد خود نهفتن بود
سیاه گیسوی من مهربانتر از خورشید
از این سکوت من آزرده گشت و هیچ نگفت
و نرمخنده نشکفته
بر لبش پژمرد
و روی گونه گلگونش را
غبار سرد کدورت در آن زمان آزرد
توان گفتن از من رمیده بود این بار
در آخرین دیدار
تمام تاب و توانم رهیده بود از تن
اگر چه سخن ِ از تو می گریزم را
چه بارها که به طعنه شنیده بود از من
توان گفتن از من رمیده بود این بار چرا ؟
که این جداییم از او نبود از خود بود
و سرنوشت من آنگونه ای که می شد بود
"حمید مصدق"
پ.ن:
نقاشی از "ادوارد هاپر" با عنوان "شب زنده داران"؛ ۱۹۴۲