برای همه ی بچه هایی که روزی شاگردم بوده اند و به هر دلیل جانشان را از دست داده اند ناراحتی کرده ام؛ اما برای علیرضا که چند روز پیش به رحمت خدا رفت ناراحتی ام خیلی بیشتر بود.
یادم نیست چند سال پیش شاگردم بود، حداقل هفت هشت سال پیش بود. علیرضا به لحاظ جسمانی رشد متعارفی نکرده بود، سرش نسبت به بقیه ی تنش بزرگتر بود و دست و پاهای کوچکی داشت. گرفتار مشکلات تنفسی هم بود که بالاخره همان جانش را گرفت. دائما روی ویلچر بود. به ندرت حرف می زد، اما همیشه لبخند داشت؛ اصلا صورتش جوری بود که به محض نگاه کردن به اش، ناخودآگاه لبخندت می گرفت.
بچه های مدرسه دوستش داشتند و کمکش می کردند. همه او را به عنوان یک استقلالی دو آتشه می شناختند؛ لیدرهای تیم هم می شناختنش و در صفحه ی اینستاگرامش عکس هایی را که با بازیکنان یا کادر تیم استقلال گرفته بود به اشتراک می گذاشت. در معرفی صفحه اش هم نوشته بود:«با پرچم استقلال خاکم کنید». وقتی مرد، بچه ها، چه پرسپولیسی ها و چه استقلالی ها، برایش استوری گذاشتند و ابراز ناراحتی کردند.
در یکی از پست های صفحه ی اینستاگرامش، به کمک نرم افزارهای ویرایش عکس، خودش را به صورت انسانی با اندامی طبیعی درآورده بود؛ صورتش در اندامی سالم با فیگورهای مختلف، به مخاطب لبخند می زد.
*عنوان از این شعر فرناندو پسوآ:
آری خستهام
و به نرمی لبخند میزنم بر خستگی،
که فقط همین است؛
در تن آرزویی برای خواب،
در روح تمنایی برای نیَندیشیدن