پنجره ی باران خورده را رو به گندمزارهای پشت مدرسه باز می کنم. باد سرد و نمناکی توی صورتم می زند و موهایم را به هم می ریزد. باد گندمزار را پیچ و تاب می دهد.
چه خوب است که باران زده است.
پرواز پرستوها را می بینم....
بچه ها سردشان است. پنجره را می بندم.
یاد حرف های پدر درباره ی عمومامه می افتم.
آلزایمر عمو مامه هر روز شدید تر می شود و عموحسن که حالا یکسره به اش رسیدگی می کند، حسابی خسته و کلافه شده است. لباس عمومامه را عوض می کند، ناهارش را می دهد...
عمومامه جهت ها را دیگر نمی شناسد. اسامی را جا به جا می گوید. انگار برگشته باشد به سال ها پیش، حرف هایی عجیب می زند. یک شب راه کوچه را پیش گرفته بود که می خواهم بروم خانه ی فلانی، کسی که اصلا این جا نیست- یکی از اقوام او را می بیند و برش می گرداند. حالا درِ خانه اش قفل می شود.
پدرم می گوید آدمِ مریض صاحب می خواهد، که پی اش برود و دردش را درمان کند. بعد گریزی می زند به گذشته؛ پریوش حالش خوب نبود و پدرم بردش دکتر تا خوب شد. خاطرات تلخی از آن روزها برایم زنده شد. پدر بیکار بود و در آن شرایط سخت مالی، پریوش را برد و آورد تا خوب شد....
حس خوبی ندارم؛ نمی دانم چه بر سر عمومامه خواهد آمد. کاش زن عموشهربانو زنده بود...؛ نمی دانم! شاید هم خدا خیلی دوستش داشت که پیش از آن که منت کش شود، از دنیا رفت.
هرگز عاقل نشو
همیشه دیوانه بمان
مبادا بزرگ شوی
کودک بمان...
"عزیز نسین"
عمومامه، روزهایی که هنوز می دید...
پ.ن:
بشنوید:
8358211068/Hiwa_Erfani_Nishtmani_be_kasi.mp3.html
ترانه ی کُردی "نیشتمانی بی که سی" که همان "سرای بی کسی" استاد هوشنگ ابتهاج است، با صدای هیوا عرفانی.
کلا دوازده داستان کوتاه نوشتم. جلال آلاحمد خیلی کارهایم را دوست داشت. او معتقد بود که من اولین داستانهای «کارگری- صنعتی» را در ادبیات ایران نوشتهام. پیش از من هر چه نوشته شده بود درباره حرفههای سنتی مثل میرابباشی، بقالی و... اینها بود. اما داستانهای من در محیطهای صنعتی مثل شرکت نفت و باراندازهای جنوب اتفاق میافتاد. من عاشق ادبیات بودم و هستم و برایش مقام بالاتری نسبت به سینما قائلم. اگر هم ادبیات را کنار گذاشتم و به سینما روی آوردم، علتهای اجتماعی داشت؛ چون داستانهایم معمولا با سانسور روبهرو میشدند. بهطوریکه وقتی مجموعهداستان «تابستان همان سال» را در سال ۴۸ درآوردم، که زندگی هشت کارگر اسکله بود، این کتاب توقیف شد. در دهه هفتاد هم قصههایم را جمعوجور کردم و فرستادم برای چاپ اما کتاب چاپشده من در محاق مانده است...
من اگر حرفی میزنم، محدود به خودم نمیشود. شامل همه کسانی است که مثل من فکر میکنند. زمانی که متوجه شدم از راه ادبیات آیندهای ندارم و اگر قرار است با سلیقه خودم بنویسم همیشه با مشکل مواجه خواهم بود، به سینما آمدم. اما در سینما هم مشکل دارم. چون هرگز دلم نمیخواهد فیلم بد بسازم. علت کمکاریام این است. دوستانی هستند که بیشتر از من فیلم ساختهاند اما اگر آثارشان را بررسی کنیم، فکر نمیکنم تعداد فیلمهای خوبشان بیشتر از فیلمهای من باشد. من فقط یک فیلمساز دیگر شبیه به خودم سراغ دارم او هم عباس کیارستمی است که هیچوقت فیلم بد نساخته است.
بههرحال وقتی از ادبیات سرخورده شدم، سینما را انتخاب کردم. شانسی که سر راه من قرار گرفت و اگر این شانس نبود، من هم نبودم این بود که مواجه شدم با ابراهیم گلستان که میخواست «خشت و آینه» را بسازد. گلستان را از دوران کودکی میشناختم. از دورهای که برای شرکت نفت فیلم مستند میساخت و این فیلمها را در مدارس آن نواحی برای ما نشان میدادند. در ادبیات هم همیشه به آثار او علاقهمند بودم. اصلا او مدل من در نوشتن بود. درعینحال آبادان به دلیل جمعیت خارجی زیادی که آنجا بودند، دارای چند سالن سینما بود که همزمان با آمریکا و اروپا فیلم نشان میداد. چون آنها نمیخواستند مردمشان به دلیل دوری از وطن از جریان فرهنگی خودشان منفک شوند.
من بیشترین فیلمهای زندگیام را تا سن ۲۲ سالگی که در آبادان بودم دیدهام. زبان انگلیسی هم بلد نبودم، اما اینقدر فیلم زبان اصلی دیدم که تقریبا هیچ فیلمی نبود که آن را نفهمم. یعنی تربیت تصویری پیدا کرده بودم. آن سالها، دوران طلایی فیلمسازی در آمریکا و اروپا بود. دورانی که هرگز تکرار نشد. در آبادان شرکت نفت سینماهایی داشت که معروفترین و مهمترینش سینما تاج بود؛ سینمایی که نظیر نداشت.تمام فیلمهای روز جهان به صورت همزمان در سینماهای آبادان به ویژه همین سینما تاج به نمایش درمیآمد. همه نوع فیلمی هم بود اما من وابسته به خانوادهای شرکت نفتی نبودم و درنتیجه ورودم به تمام این سینماها ممنوع بود. بنابراین کارت این سینما را جعل کردم. این تنها موردی است که من در زندگیام چیزی را جعل کردهام. طبق قوانین شرکت نفت، هر یک از اعضای خانواده کارمندان این شرکت برای استفاده از امکانات رفاهی کارت داشتند.
من یک دوست همکلاسی داشتم که اغلب با کلک، کارتهای سفید میآورد و من با دقت تمام عکس بچهها را روی آن میزدم. حتی مهر هم درست کرده بودم و تقریبا شده بودم سرگروه یک باند جعل کارت سینما تاج. شاید حدود صد کارت ساختم. مدتی پلیس شرکت نفت دنبال این جعلکننده میگشت و آخرش هم نفهمید کار چه کسی است. حیفم میآمد که این فیلمها را از دست بدهیم. هفتهای حداقل سه فیلم میدیدم. خب اینها هم جزو همان شانس به حساب میآیند. یکی از هوشمندیهای هر جوان علاقهمند به امور فرهنگی، استفاده از همین فرصتهایی است که پیش میآید.
ادامه مطلب ...
امروز هم با خواب آلودها کلاس داشتم! وقتی چرخی در کلاس زدم، تازه متوجه شدم که فلان نیمکت خالی نیست و یکی شان کاملا روی نیمکت دراز کشیده و کاپشنی روی خودش انداخته است. راحت خوابیده بود. همانی ست که صبح ها درِ مدرسه را برای ماشین ها باز و بسته می کند. ناخودآگاه خنده ام گرفت و بلند خندیدم!
سر کلاس دیگر، داشتم صفحات تکلیف را از روی کتاب می خواندم که بنویسند. یکی شان گفت کتاب ندارد. گم شده است. یکی از بچه ها از ته کلاس گفت:"آقا، انداخته است زیر کفترهاش!"
دیروز هم سر یکی از کلاس ها موش آمد! ایستاده بودم نزدیک در و داشتم درس را توضیح می دادم که موش خاکستری کوچکی از زیر در وارد کلاس شد و به سرعت به سمت رو به رویش که میز من قرار گرفته است رفت و مثل توپی که به دیوار می خورد و برمی گردد، به سرعت برگشت و از همان جا که آمده بود، در رفت! اما همین چند ثانیه کافی بود تا کلاس را شور و غوغا بردارد. از جیغ و دادهای مسخره تا ادا و اطوار و حتی ترس!
.
هوریکه، زنی بود همسایه ی عمومامه که چند روز پیش مُرد. همین عید دیدمش. قد بلند بود، با استخوانبندی محکم. جامه ی بلندی می پوشید با جلیقه. موهای بلندش را از دو طرف می بافت که از سربندش آویزان می شد. همیشه دم در شیب دارِ خانه اش می نشست. صدایش تا سر کوچه می رسید که به آوازی بلند به کُردی چیزی می گفت، مثلا کسی را صدا می کرد. پیش ترها نخ می ریست. دختری به نام دختربَس دارد که مثل خودش قوی بنیه است. یک بار که می خواست کتف عموحسن را که در رفته بود جا بیاندازد، حسابی عمو را تاب داد و چلاند!
هوریکه همیشه حال و احوال می کرد. یک بار پیش لیلا گلایه کرده بود که چرا برادرت هیراد را نمی آورد ببوسم، من هم هیراد را نزدیکش بردم. او را بوسید و کلی قربان صدقه اش رفت و برایش دعا کرد.
خدایش بیامرزد؛ اصلا به اش نمی آمد اهل مردن باشد.
موسیقی عجیبی ست مرگ
بلند میشوی
و چنان آرام و نرم می رقصی
که دیگر هیچ کس تو را نمیبیند.
"گروس عبدالملکیان"
بعدا نوشت:
گفتند آن دانش آموزی که روی نیمکت خوابش برده بود، سر کار می رود؛ دلیل آن حجم از خستگی اش را فهمیدم.
واقعا معنای سلفی گرفتن با سیل یا این حجم از فیلم های سیل را درک نمی کنم. آیا این مصیبت تماشا دارد؟ آیا مایه لذت و افتخار است؟
یعنی وقتی جایی هستیم که مصیبتی رخ داده است، نباید دست به کار شویم و هر کمکی که از دستمان برمی آید بکنیم؟ یعنی وقت مصیبت، اصلا فرصت مصاحبه های جور واجورهست؟
یعنی فرنگ نشین ها بهتر از ما این مصیبت را درک می کنند یا نشان می دهند که حتی ویدئوی چاله چوله های خیابان هایمان را برای شبکه های ماهواره ای شان می فرستیم؟
در شرایط مصیبت، اگر از درستی خبری مطمئن نیستیم، آیا باید آن را بازنشر دهیم؟ اصلا به عواقب آن اندیشیده ایم؟ مثلا اگر مدیر کانالی هستیم، آیا به تاثیرات پست هایمان می اندیشیم که آیا این پست ها کمکی به تغییر وضعیت آسیب دیدگان از آن مصیبت می کند یا نه؟
اگر آدم معروفی هستیم، آیا باید در مصاحبه هایمان مدام تکرار کنیم که: "برای کمک به همشهری هایمان/ هم استانی هایمان..."؟ مگر ما همه از یک خاک نیستیم؟... و اصلا مگر مصیبت رنگ و نژاد می شناسد؟
پ.ن:
عنوان از حافظ
بچه که بودم
دست چپم آرزو می کرد
که همچون پسرکِ شیک پوش همسایه
ساعتی بر مُچ داشته باشد.
چه گریه ها که نمی کردم و
مادرم فقط جز اینکه مچ دستم را گاز بگیرد
تا شکل ساعت بر آن بیفتد
کار دیگری از دستش بر نمی آمد.
وای که چه ساعت زیبایی بود!
.
بچه که بودم
معنای شادمانی، برایم وقتِ حمام بود
چه حباب ها و فانوسکان سبز و سرخی
که با کف صابون نمی ساختم
.
بچه که بودم
زمستان ها کنار گرمای اجاق می نشستم و
به اخگرهای روشن و آتشین خیره می شدم
دلم می خواست بتوانم
بروم میان زغال های گُر گرفته و
خانه ای میانشان برای خود بسازم.
.
بچه که بودم
عصرها می فرستادنم خانه ی منیژه خانوم
تا کمی ترشی بخرم،
وای که چقدر خوشمزه بود.
بعد هم که سوی خانه باز می گشتم
در پیچ و خم کوچه ها
دزدکی، طوری که کسی نبیند
کمی از آب ترشی درون بطری شیشه ای را سر می کشیدم.
.
بچه که بودم
عشق برایم یعنی شب پیش از عید.
تا خود صبح
تا وقتی که چشم هایم به زور باز بود
کفش های نواَم را تنگ در آغوش می گرفتم.
.
بزرگ که شدم
دست چپم، چه ساعت های واقعی و زیبایی
بر خود دید،
اما هیچ کدام مثل آن ساعتی که مادرم
با دندان هایش بر مچم می ساخت نبود.
هیچ یک قد آن دلم را خوش نکرد.
.
بزرگ که شدم
هیچ یک از چلچراغ اتاق های خانه ام
مثل آنهایی که با حباب و کف صابون می ساختم
لبخند بر لبانم نیاورد.
.
بزرگ که شدم
با هیچ اخگر و شعله ای
خانه ای نساختم.
.
بزرگ که شدم
هیچ غذایی، مزه ی آن ترشی هایی که دزدکی از بطری ها سرکشیدم نداد
.
بزرگ که شدم
هیچ کفش و پیراهنی
هیچ شلوار و کراواتی را با خودم
به رختخواب نیاوردم.
هیچ کدام شان را
مثل آن کفش های عیدی کودکی ام
مثل همان ها که چشم هایم را تا صبح باز می گذاشتند
مثل همان ها که تنگ در آغوشم می خوابیدند.
نه
هیچکدامشان را
هیچکدامشان را
"شیرکو بیکس"
شهرستان که بودیم، عکس و فیلم های پل کوچه را می دیدم که آب دهانه های پل را پر کرده بود؛ پلی آجری قدیمی یی به سبک پل های دوره ی صفویه. این پل نزدیک کوره ی آجرپزی یی بود که من و برادر بزرگترم و پدرم در آن کار می کردیم، و البته کوره های آجرپزی دیگری که خیلی ها در آن ها مشغول بودند؛ کار دیگری نبود. حقوق هم بستگی به تعداد آجرهایی داشت که هرکسی می زد.
کلاس سوم ابتدایی را تازه تمام کرده بودم. پنج صبح بیدار می شدیم و پیاده می رفتیم به میدانی که به آن میدان سکه می گویند. کارگرهای دیگر هم بودند، بزرگ و کوچک. از آن جا با مینی بوس می رفتیم سر کار. کوره های آجرپزی در چاله های وسیع کنار یکدیگر قرار گرفته بودند.
گِل را از روز قبل آماده کرده بودیم و روی آن مشمای پلاستیکی بزرگی کشیده بودیم. آن را در قالب های چوبی یی می ریختیم که از قبل قدری خاکستر در آن پاشیده بودیم، به نظرم قالب هایی چهارتایی بودند. با کاردک رویش را برش می زدیم و می بردیم جای آفتابگیری قالب را چَپه می کردیم.
ناهار با خودمان بود.
غروبِ هر روز تعداد آجرها را می شمردند و هفتگی یا ماهانه حساب را تسویه می کردند که معمولا پول زیادی نمی شد.
پدرم خیلی به من سخت نمی گرفت و گاهی می توانستم تا حوض موتور آب یا کنار رودخانه ی پل کوچه بروم. یادم می آید که یک روز انبوهی ماهی ریز مرده در حاشیه ی رود افتاده بودند.
پل کوچه، با دورنمایی از کوه خان گُرمز
سیزده بدر در حالی گذشت که هم میهنانمان در لرستان ساعت های سخت و تلخی را از سر گذرانده و می گذرانند و البته در جاهای دیگر. سیل ویرانگر در پلدختر و معمولان و خرم آباد تلخی را به کام همه ی ما ریخت. شاید از مویه ی مادران لُر تلخ تر نداشته باشیم، وای به وقتی که در عزای عزیز از دست رفته ای باشد.
خدا به همه شان صبر دهد؛ آمین!
پلدختر، ۲۴ ساعت پس از سیل
سیزده بدر با مرگ جمشید مشایخیِ عزیز گره خورد که از نسل خاک صحنه خورهای قدیم تئاتر و سینمای ما بود. از او نقش های "خان دایی" در قیصر مسعود کیمیایی، "پدربزرگ" مجید قاری زاده، "کمال الملک" علی حاتمی و البته "رضا تفنگچی" هزاردستان حاتمی بیشتر در خاطرم مانده است. علاوه بر کیمیایی و حاتمی، او با ناصر تقوایی (نفرین) و داریوش مهرجویی (گاو) هم کار کرده است.
نقش رفتگری که پدر فرزان دلجو بود در "ماهی ها در خاک می میرند" با ترانه ی "سقف" فرهاد هم البته مرا به دوران نوجوانی ام می بَرد که این فیلم را با ویدئو دیدیم و با آن گریه کردیم و ترانه اش را تا مدت ها زمزمه کردیم.
فرزان دلجو، جمشید مشایخی و شهرام شب پره؛ ماهی ها در خاک می میرند، امیر مجاهد - فرزان دلجو، ۱۳۵۶.
روحش شاد و یادش گرامی باد!
پس از بارش های تند امروز و رعد و برق هایی که صدای مهیبی همچون صدای زمین لرزه داشتند، حالا برف باریدن گرفته است. کوچه های شیب دار همچون جوی هایی، آب را به پایین دست هدایت می کنند. چمنزارهای وسیع پایینِ شهر که به قُرُق معروفند، تقریبا از آب پر شده اند. این چمنزارها یک زمانی پاتوق عشقِ فوتبال ها بود و البته هنوز هم در بخش هایی ش هست.
پ.ن:
عنوان از سپهری
بعدا نوشت:
برف می بارد و همه جا را سپیدپوش کرده است.
٭ساعت ۱۶:۴۰:
بارش بی امان برف همچنان ادامه دارد. برق قطع شده بود که آمد، اما آب همچنان قطع است. الان مه نیز همه جا را در بر گرفته است.
پیش از ظهر هیراد را بردم بیرون اما بارش برف به شدتی بود که نتوانستیم بمانیم و برگشتیم.
تلویزیون هم قطع است. رفتم پشت بام آنتن را بررسی کنم که پروانه ای با بال های گشوده روی برفِ کنار کولر دیدم. گمان کردم مرده است. با تکه برف زیرش برداشتمش، توی دست هام چندبار ها کردم که یکی از بال هاش را بلند کرد. دوباره ها کردم و بال دیگر را هم جمع کرد. به همان وضع آوردمش پایین و ذره ذره برف ها را ازش کندم؛ برای کندن تکه ی آخری که به یکی از پاهاش گیر کرده بود، بردمش نزدیک بخاری. تنش که گرم شد، ناگهان بال زد و رفت بالای چوب پرده. هیراد کلی خوشحالی کرد!
یک بند باران می بارد...
پیش از ظهر وسط بارش باران، با سجاد سوار بر ماشین رفتیم سمت کوه های امروله.
جاده را در پیش گرفتیم. از روستاهای زرده، رشتیان و هزارخانی گذشتیم و به حصار رسیدیم که آخرین روستای این مسیر و دقیقا پای امروله قرار گرفته است و از آن جا دور زدیم و برگشتیم. اگر هوا آفتابی بود، بقیه ی مسیر را به سمت دره ها و ارتفاع های بالاتر پیاده یا با وسیله ای چون موتور یا قاطر می رفتیم.
اما تماشای شکوه امروله، که از نیمه برف آن را در بر گرفته بود، در تمامی مسیری که به سمتش می رفتیم آن هم در زیر بارش بی امان باران، حس و حال خودش را داشت! روستاهایی آرمیده در تپه ها و سبزه زاران که دیوارهای کاهگلی شان خیس خورده بود و تازگی سبزی درخت هاشان به قهوه ایِ خاک می آمد، و امروله که همچون دیواری بلند و ستبر، سپیدی برفِ صخره های مورّبش ناخودآگاه روحم را پر از زیبایی و شکوه کرده بود.
پ.ن:
عنوان از سپهری
دیروز بعد از دیدن خواهرم پریوش، رفتیم دم خانه ی عمو مامه. قبلش به لیلا زنگ زده بودم که گفت کرمانشاه هستند. لیلا کوچکترین خواهرم، عید را این جا هستند، در همسایگی عمو مامه و البته در همسایگی عمو حسن که از عمو مراقبت می کند.
چندبار زنگ در را زدم که خبری نشد. بعد در زدم و همزمان عمو را صدا کردم. پاسخ داد که دارد نماز می خواند! کمی صبر کردم و دوباره در زدم و صدایش کردم که گفت الان می آید. بعدش خبری نشد و دوباره در زدم و به همین ترتیب...، عمو هیچ پاسخ روشنی نمی داد که بدانم دارد می آید که در را باز کند یا نه...
چون صدایش کمی ضعیف تر از پیش شنیده می شد حدس زدم اشتباها به سمت دیگری رفته باشد. داد زدم که :"بیا این طرف."
بی فایده بود.
باد سردی در کوچه ی شیب دار می پیچید. نگران هیراد بودم.
زنگ زدم لیلا؛ گفت که کلید اضافه ای خانه ی عمه هست. رفتم و کلید را گرفتم و در را باز کردم. البته عمو تا دم در آمده بود اما نتوانسته بود در را باز کند.
بوی نامطبوعی می آمد.
خانه ی عمو در واقع یک سوئیت جمع و جور مستطیل شکل است که ورودی اش آشپزخانه ی کوچکی دارد و در انتها به حیاط خلوت کوچکی می رسد. درِ حیاط خلوت باز بود. پرسیدم:" سردت نیست؟"
گفت:" نه."
کپه ای لباس وسط هال روی هم تلنبار شده بود. حدس زدم پیش از آن که در را باز کند، داشته لباسش را عوض می کرده است.
عمو را بردم سر جایش نشاندم؛ زود نشست. پشتش به ما بود. سر و صورتش را اصلاح کرده بودند. فروغ پرسید که ما را می شناسد یا نه که گفت می شناسد. اما احوال کسانی را می پرسید که انتظار نداشتم و البته همچنان مرا سیروس صدا می کرد.
هیراد این ور و آن ور می رفت تا رسید به رادیو ضبط جی وی سیِ قدیمی عمو. آن را برایش به برق زدم و کانالی پیدا کردم که موسیقی آرامی پخش می کرد. عمو این دستگاه را پیش از انقلاب خریده بود که حالا فقط رادیویش کار می کرد. یک کاست هم در جا نواری اش بود که دستخط خودم را داشت با عنوان ایرج مهدیان که مرا برد به سیزده چهارده سال پیش که آن را برایش آورده بودم.
آرامم نمی گرفت و قدم می زدم. قاب عکسِ آخرین سفر مشهدش با زن عمو و بقیه در تاقچه بود و داروهای تازه اش در ویترین کمد قدیمی. عمو همیشه در خانه اش دارو داشته است. وقتی روستا بودند یک ساک قدیمی داشت پر از دارو که تاریخ مصرفشان گذشته بود و خیلی هاشان مربوط به داروهای بی اثری بود که خیلی سال پیش دکترها برای بچه دار شدن به او و زن عمو شهربانو داده بودند و یک روز من همه را دور ریختم....
پرسیدم ناهار خورده ای که گفت نه. به دنبال ظرف غذا، درِ یخچال را باز کردم. چند گرده نان محلی، دو پاکت شیر و یک پارچ آبِ یخ زده در یخچال بود. سفره ی کوچکی در قفسه ی جامیوه ای پیدا کردم که ناهارش در آن بود؛ دو تا تخم مرغ آب پز که لای نان گذاشته بودند. سفره را برایش باز کردم و مشغول ناهار شد. اصرار می کرد که ما هم بخوریم که گفتم تازه از خانه ی پریوش آمده ایم. هیراد پرسید:"بابا! چرا ناهار عمو، تخم مرغه؟"
گلیم دستبافی که در سفر آخرش به تهران گفته بود برایم کنار گذاشته است، با رنگ های قهوه ای و نارنجی و زرشکی، تا خورده، از درز رختخواب پیچ پیدا بود. همین طور قالی دستبافی که لوله شده بود. هر دو، بافته ی زن عمو شهربانو بودند.
قرص آ.اس.آ یش را دادم خورد. چای خواست. رفتم و قوری و کتری اش را پیدا کردم که معلوم بود خیلی وقت است استفاده نشده اند. شستمشان. کتری را پر از آب کردم و روی اجاق گاز گذاشتم. هیراد که مات ناهار خوردن عمو بود، گفت:"بابا برای عمو مامه ناهار درست کن."
بعد گفت برایش ناهار بخرم، و من بغضم را خوردم...
پرسیدم که این لباس ها چرا این وسط ریخته اند که گفت آن ها را از روی بند رخت آورده است. لباس ها را به چوب لباسی زدم.
آب جوش که آماده شد، فلاسک چای را پر کردم. قاشق استیل قدیمی داخل چای دان، با گل های ریز قشنگِ روی دسته اش، مرا یاد زن عمو شهربانو انداخت که همیشه وعده های ناهار و شامش به موقع بود. دوباره بغضم گرفت.
گوشی موبایلش زنگ خورد که در جیب کتش آن طرف هال بود.عمو حسن بود. احوال گرفت. گوشی را توی جیب بغلش گذاشتم.
عمو معمولا چای را با کشمش می خورد. برایش آوردم و قدری هم در جیبش ریختم. دست راستش نعلبکی را خوب نمی گرفت. نزدیک بود چای داغ را روی خودش بریزد. کمکش کردم. وقت چای خوردن، در خودش جمع شده بود.
عیدی اش را که دادم، پرسیدم که می داند چه قدر است؟ اسکناس ها را مثل قدیم می شناسد؟ که گفت می داند.
پرسیدم چی لازم داری برایت بخرم؟ گفت:"هیچی!"
گفتم میوه چی دوست داری برایت بخرم؟...
گفت:"سیب."
این جا بیشتر از هرچیزی سکوت بود. فقط عمو مثل همیشه هه ناسه می کشید؛ نفس کشداری که بوی غم می دهد. گاهی هم می گفت:"هه ی بِرا..."
فلاسک چای و لیوان را کنارش گذاشتم. درست نشاندمش سر جاش.
پرسید که دوباره سر می زنم به اش، گفتم حتما.
دیروز، پیش از شروع دوباره ی بارش ها به شهرستان آمدیم. روز قبلش وقتی با هیراد پیش از ظهر در خیابان های محله مان دنبال تعمیرگاهی برای تعویض بلبرینگ ماشین می گشتیم، سکوت غریبی همه جا را در بر گرفته بود. بیشتر مغازه ها بسته بودند. هیراد گفت:"خیلی عجیبه بابا، مثل شهر زامبی ها شده!"
بین راه دلش می خواست از کوه های برفی بالا برویم. می گفت:" دعا کرده ام برف قطع نشه!"
عصر که رسیدیم، باران دوباره گرفت. هیراد می گفت برویم کوه. باران که بند آمد لباس گرم تنش کردم و رفتیم. مسیر پر از سبزه و گل های ریز زرد و آبی و سپید بود و درخت های کاج سبزِ سبز بودند. خواستیم به درخت های بادامِ دست بالاتر برسیم که نم نم باران شروع شد و پایین آمدیم. سر راه از سبزی کوهی یی برایش چیدم که نامش را نمی دانم؛ از کودکی ها در خاطرم مانده است. برگ های پهن و تیغ داری دارد. شستم و تیغ هایش را گرفتم. هیراد خیلی دوست داشت. دوباره هم می خواهد!
هوا گرفته است و باران ریزی می بارد.ساعتی می شود که هیراد بیدار شده است و پیش من است.
امروز عمو مامه را خواهم دید.