سرگروه ریاضی منطقه خبر داد که کار بچه های مدرسه ی ما در جشنواره ی "دوستی با ریاضی" به همراه کار بچه های دبیرستان اندیشه، به عنوان کارهای برگزیده انتخاب شده اند. خدا را سپاس!
آخرین جلسه ی کلاس ها هم دیروز برگزار شد و از فردا امتحانات شروع می شود. وقتی از کلاس آمدم بیرون، خدمتکار مدرسه خدا قوت گفت و اضافه کرد که:"شما تا آخرین لحظه ماندید."
همه ی کلاس ها تعطیل شده بودند.
کار کردن من هم سوژه ای شده است؛ به نظرم فقط دارم وظایفم را انجام می دهم...، شاید چون رابطه ام با بچه ها خوب است، حتی آن هایی که معلمشان نیستم. برایشان وقت می گذارم یا این که معمولا دیر می آیم دفتر، که از چای خبری نیست، مگر این که آقای ولی پور برایم یکی نگه داشته باشد....
اما بعضی از همکارها متلک می اندازند . از وقتی مدیر مدرسه در جلسه ای که نبودم، ازمن تعریف کرده بود، احساس می کنم رفتار چندتایی شان تغییر کرده است، انگار به کارهام حساس شده باشند؛ چیزی که آزارم می دهد. هرچند کلا زیاد باهاشان دم خور نیستم، چرا که علایق و روحیاتمان سازگار نیست.
یکی شان که از آن دو دَره بازهاست (!)، به معاونمان گفته بود باید از آقای بابایی بابت زحماتش تقدیر کنید و او هم پاسخ داده بود که :"از سال اولش همین طور بوده!"
نمی دانم...
انگار این دلخوشی های کوچک دیگر تاثیر چندانی رویم نمی گذارد. احساس خستگی شدیدی دارم.
پ.ن:
لیلا زنگ زد که جلال عمو مامه را دکتر برده است. جلال پرستار است. عمو را برده بود بیمارستان خودشان و تقریبا همه ی متخصص ها دیده بودنش.
گفته بودند التهاب شدید مثانه دارد. مغزش از چند سال پیش شروع به کوچک شدن کرده است و بعضی از مویرگ هاش هم به مغز خون رسانی نمی کنند...
برایش دارو نوشته اند. البته بقیه ی داروها هم مانده است تا جواب آزمایش هایش مشخص شود.
پ.ن:
عنوان از این بیت قیصر امین پور:
"خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر"
پس از آن که بچه مدرسه ای هایی، ویدئوهای رقص یا مسخره بازی ها شان با ترانه ی جنتلمن ساسی مانکن را در فضای مجازی پخش کردند، آقایان فرمودند که در مدرسه از موسیقی های نامناسب استفاده نشود.
خوب! یادتان افتاد که آموزشی هست و پرورشی؟ وقت تقسیم بودجه که یادتان نمی افتد، فقط توی تلویزیون حنجره می ترکانید که سرانه ی دانش آموزان را واریز کردیم...؛ سرانه ی ناچیزِ خجالت آورتان را. اگر کمک های مردمی نبود (چه داوطلبانه و چه به اجبار!)، لابد شما مدرسه را اداره می کردید؟ همه ی بخشنامه های اینترنتی مسخره تان را مدرسه باید روی کاغذی چاپ بگیرد که این روزها قیمتش به سرعت اوج گرفته است؛ آب، برق و ... بماند! کدام آزمایشگاه و کدام کتابخانه را تجهیز کرده اید؟ وقتی از این که مدرسه های کَپَری داریم شرم نمی کنید، چه حرفی می ماند؟ بچه های خودتان می دانند مدرسه ی کَپری چیست؟!
آموزش و پرورش را به حال خودش رها کرده اید. می دانید که هرطور شده این چرخ می چرخد! چه با بخشنامه های اینترنتی تان و چه بدون آن!
لابد گمان کرده اید بچه ها به سلیقه موسیقایی تان اهمیت می دهند؟... البته که در زنگ تفریح هایتان از تصنیف های استادشجریان پخش می کنید!... یا به بچه ها یاد می دهید که سواد بصری چیست...، یا موسیقی کلاسیک چیست.
البته که بچه ها استاد شجریان و استاد ناظری و کیهان کلهر را بهتر از تتلو می شناسند!
البته که آن قدر همه چیز خوب و شاد است که بچه ها از خوشی می رقصند!
پیشنهاد می کنم برای نوستالژی بازی هم که شده، در سال یک ساعت را در منطقه ای محروم سر کلاس بروید و درس بدهید.
پ.ن:
عنوان از شاملو
به دفتر دبیران که می رسم،در و پنجره ها را باز می کنم تا هوای دم کرده خارج شود. چه طور می توان در این هوا نفس کشید؟... یاد پدرم می افتم که هرجا با هم می رفتیم، اول در و پنجره ها را باز می کرد تا هوا عوض شود.
نسیم خنکی دفتر دبیران را پُر می کند.
ساعت اول که سر کلاس یازدهم تجربی می روم، در و پنجره ها باز است؛ پرده ها تکان می خورند. پشت پنجره می روم. باد گندمزارها را به جنبش انداخته است. هوا پاکِ پاک است.
وقت رسم کردن یک تابع چندضابطه ای، نمی دانم چرا یاد حرف دیروز هیراد می افتم؛ وقت برگشتن به خانه، درباره ی شیطان سوالاتی پرسید. وقتی رسیدیم، رفت دستشویی و بیرون که آمد با عصبانیت گفت:"اصلا به شیطان چه؟!"
ناخودآگاه خنده ام می گیرد. بچه های کلاس بی آن که دلیل خنده ام را بدانند، می خندند. به بچه ها می گویم تابع رسم شده را وارد دفترشان کنند. دم در کلاس می روم. آقای معاون چند دانش آموز را ردیف کرده است و به نوبت شلنگی کف دستشان می زند. نگاهم به دم در کلاس رو به رویی می افتد. دانش آموزی به لبه ی چهارچوب درِ بسته ی کلاسی تکیه داده است و در حالی که به مراسم تنبیه نگاه می کند، یک بستنی زرشکی رنگ را لیس می زند!
پ.ن:
طی روزهای گذشته و به ویژه روز دوازدهم اردیبهشت، خیلی از شاگردهای قدیم و فعلی با کامنت ها و استوری های پرمهرشان، شرمنده ام کردند؛ سپاسگزارشان هستم.
در سکانس ماقبل آخرِ شجاع دل (مل گیبسون، ۱۹۹۵)، وقتی ویلیام والاس پای چوبه ی دار، گردنش در آستانه ی قطع شدن است، به جای التماس و خواهش بخشش، تنها یک واژه را فریاد می زند:"آزادی!"
"می توان در خیابان آزادی قدم زد
درمیدان آزادی گرد هم آمد
با مجسمه آزادی عکس سلفی گرفت
شعرو ترانه آزادی را زمزمه کرد
وبازهم آزاد نبود.
آزادی تنها یک واژه نیست
نام خیابان ومیدان و مجسمه وشعروترانه نیست.
آزادی یک حس است
یک باور
باور به اینکه من حق و امکان انتخاب دارم
مجبور نیستم
تحمیلم نمی کنند
مانع انتخابم نمی شوند.
آزادی حس خوشایندیست که
گاهی زندانی درسلول انفرادی لمسش می کند
اما زندانبانش نه.
حس خوبی که با دستبند وزنجیر و دیوار و دار ازبین نمی رود.
اما حس نامطلوب اسارت
گاهی با دیوارها ومیله هایی که نامرئیست هم درک می شود.
با باورها
باورهای ذهنی
باورهای عینی.
وقتی حق وامکان انتخاب نداشته باشی
با تنفس وتردد درفضایی به وسعت یک کشورهم
احساس اسارت خواهی کرد."
محمود بهشتی لنگرودی - زندان اوین
پ.ن:
محمود بهشتی لنگرودی، آن که در تصویر دستبند زده شده است، از اعضای کانون صنفی معلمان ایران است که مدت هاست زندانی ست.
شنبه ی گذشته در منطقه ی محل تدریسم جشنواره ای به نام "دوستی با ریاضیات" برگزار شد و مدرسه ی ما برای نخستین بار در آن شرکت کرد. جشنواره ای که چندمین سالش را پشت سر گذاشت.
شش گروه از پنج مدرسه کارگاه داشتند. موضوع کارگاه ما "ریاضیات و سینما" بود.
وقتی پیش از عید موضوعِ کارگاهمان را به اطلاع دبیر جشنواره رساندم، شوکه شد؛ البته که در کنار موضوعاتی چون "پارادوکس های ریاضی"، "منطق فازی" یا "فراکتال ها"، موضوع ما عجیب می نمود!
وقتی موضوع قطعی شد به گروه شش نفره مان که از پایه های دهم و یازدهم تجربی بودند، برنامه دادم و جلساتی با هم داشتیم. در هفته ی پیش از آن، هر روز جلسه داشتیم. چهارشنبه ایده هایمان را برای طراحی کارگاه روی هم ریختیم و پنجشنبه از صبح رفتیم کارگاهمان را آماده کنیم. جشنواره در دبیرستان دخترانه ای برگزار می شد و به هر گروه کلاسی داده بودند تا کارگاهشان را در آن جا مستقر کنند.
روز پنجشنبه رفتیم دبیرستان اندیشه؛ مدرسه ی مرتب و قشنگی بود. مشغول آماده کردن کارگاه شدیم. یکی از بچه ها گفت:"آقا ما اومدیم این جا فقط روی نمونه دولتی ها رو کم کنیم!"
دور تا دور کلاس را پارچه زدیم و پرده ی دستگاه ویدئو پروجکشن را هم آویختیم تا کارگاهمان شکل و شمایل سینما را به خودش بگیرد. پارچه ها و همین طور بعضی خرده ریزها را بچه ها از خودشان آوردند و بقیه ی وسایل را هم از مقوا و بنر و غیره تهیه کردیم. از قبل یک فناکیستوسکوپ هم ساخته بودیم که آن را در کارگاه، روی میزی، مقابل آینه گذاشتیمش؛ دستگاهی که به نظر اغلب تاریخ نگاران، سینماتوگرافی با آن آغاز شده است؛ یک دایره با شیارهایی دور تا دورش که روی آن کنشی نقاشی می شد و با چرخاندن آن مقابل آینه، توهم حرکت آن کنش برای بیننده ایجاد می شد. زحمت دایره و دسته اش را پدر یکی از بچه ها کشید، بلبرینگش را یکی از بچه های دوازدهم آورد و طراحی آدمک متحرکش را من انجام دادم. یک آینه قدی هم از راهروی مدرسه کندیم تا همه چیز تکمیل شود!
بچه ها خیلی زحمت کشیدند. یکی از بچه های یازدهم انسانی را هم با خودمان آورده بودیم که کمک کارمان بود.
تا حدود ۲ پیششان بودم؛ ناهارشان را سفارش دادم و قدری هم پول پیششان گذاشتم و آمدم خانه.
بچه ها تا حدود ۶ آن جا بودند و تمرین می کردند. روز جمعه هم در مدرسه ی خودمان تمرین کردند.
روز شنبه جشنواره برگزار شد؛ شلوغ بود. در حیاط صندلی گذاشته بودند. از هر مدرسه بازدیدکننده هایی آمده بودند و از مدرسه ی ما هم ده نفر از بچه های یازدهم و دوازدهم تجربی انتخاب شده بودند. در هر کارگاه دانش آموزانی مهمان بودند و بچه ها برایشان اجرا می رفتند؛ بعد هم بازدید مهمانانی چون چند استاد دانشگاه و مدیران و غیره بود و البته سمینار ریاضی. بچه های کارگاه ما به نوبت بخشی از کار را که به رابطه ی ریاضیات و سینما می پرداخت پیش می بردند. همزمان فایل پاورپوینی نمایش داده می شد. از جذابیت های این پاورپوینت، نمایش نخستین فیلم تاریخ سینما (خروج کارگران از کارخانه، برادران لومیر، ۱۸۹۵) بود که با فضایی که در آن چراغ ها خاموش شده بود و با ان دکور ساده، یادآور تولد سینما بود.
تقریبا همه ی کارگاه ها را دیدم؛ به جرات، اگر کار بچه های ما بهترین نبود، حتما جزء بهترین ها بود. کارِ کارگاه فراکتال هم به نظرم کار خوبی بود. دبیر جشنواره و خانم مدیر مدرسه که بابت حضور نیافتن سرگروه ریاضی منطقه و سرگروه ریاضیِ استان خیلی ناراحت بودند، گفت که گروه شما و اجرایشان خیلی دلگرم کننده بود. خیلی از کار بچه ها خوششان آمده بود. گفت مودب ترین پسرهای این جمع بودند! از من هم بابت این که از پنجشنبه بالای سر بچه ها بودم تشکر کردند. گفتند وقتی مدرسه تان را دیدیم، اصلا فکرش را نمی کردیم بچه هایتان این قدر عملکردشان خوب باشد.
در پایان برنامه ها، تقریبا مهمان ها رفته بودند که ترانه های شادی پخش کردند و جیغ و هیاهوی دخترها بلند شد؛ گفتم:"بچه ها بریم کارگاه رو جمع کنیم."
گفتند:" آقا کجا بریم؟ تازه شروع شده!"
جارو و خاک انداز گرفتم و رفتیم و کارگاه را جمع و جور کردیم. خیلی از کارگاه ها همان طور مانده بودند.
وقت کار، بچه ها هم همان ترانه ای که در حیاط پخش می شد را با لپ تاپ در کارگاه گذاشته بودند. وُلوم هم که بالا بود!
البته که جمع بچه های پسر و دختر، شیطنت های خودش را هم داشت که خداییش دخترها خیلی شیطنتشان بیشتر بود!
بچه های ما هم بالاخره شماره هایی رد و بدل کرده بودند! به جز یکی شان که وقت برگشتن می گفت:"آقا من هیچ شماره ای ندادم، اما الان پشیمونم!"
فیلمبردارِ اجرای بچه ها هم بود؛ بچه ها سر به سرش می گذاشتند که خواسته به دختری شماره بدهد و او هم گفته:" آخه تو قیافه داری؟!"
یکی هم رفته بود وسایل را در اتاقی بگذارد، چندتا از کوله پشتی دخترها را می بیند، زیپشان را باز می کند و توی هرکدام شماره ای می اندازد!
خلاصه اسباب خنده ای شده بود این حرف هاشان که وقت برگشتن می زدند. پیش از برگشتن، در حیاط جمع شدیم و قدری برایشان حرف زدم؛ از برخورد یکی از استادها ناراحت بودند؛ هر کارگاهی می رفت پرسشی مطرح می کرد که بعضا ربطی هم به موضوع نداشت. البته هم بچه ها و هم من، در کارگاه به پرسشی که داشت پاسخ داده بودیم. بعد هم بچه ها با اسپیکر همراهشان ترانه ای مازندرانی پخش کردند که نامش "شلوار پلنگی" بود.
با ماشینِ من برگشتیم. دو تا از بچه ها، در حالی که مشغول خوردن بسته ی پفکی بودند که از دخترها گرفته بودند، گفتند آقا ما خودمان می آییم!
خوش گذشت و در یک کلام "ترکوندیم!"
پ.ن:
٭ هفته ی معلم گرامی باد!
٭ عکس ها در ادامه ی مطلب.
ادامه مطلب ...چنان فشرده شب تیره،پا
که پنداری،
هزار سال،
بدین حال،باز می ماند!
به هیچ گوشه ای از چار سویِ این مرداب،
خروس آیه ی آرامشی نمی خواند!
چه انتظار سیاهی،
سپیده می داند؟
"فریدون مشیری"
دیشب حالم خوب نبود. داشتم برگه تصحیح می کردم که آقای جابری به طور غیر منتظره ای تماس گرفت.
آقای جابری چندسال دبیر ادبیاتمان بود که بعد از دوران مدرسه هم کمابیش با هم در ارتباط بودیم. اهل مطالعه و نوشتن و البته ترانه سرایی ست؛ چند وقت پیش هم مجموعه شعری چاپ کرد. همیشه به نوشتن تشویقمان می کرد. چندتا از داستان هایم را خوانده است و روی آن ها حرف زده ایم. پیش از عید به اش گفتم که اگر بشود می خواهم مجموعه داستانی درآورم...
دیشب پیشنهاد کارِ داستانی روی متون کهن را به ام داد؛ شوکه شدم!
از همان انتشاراتی یی که کتابش را چاپ کرده است چنین پیشنهادی گرفته است؛ گفت می خواهد که من هم باشم؛ گفت گرفتار است و در واقع مرا برای انجام این کار در نظر گرفته است.
راستش هم خیلی خوشحال شدم و هم خیلی ترسیدم! چون تجربه ی کار کردن روی متون کهن را ندارم!
اما این پیشنهاد حالم را عوض کرد.
حالا قرار است به پیشنهادش فکر کنم و پاسخ بدهم. گفت:"اگر پذیرفتی، قرار ملاقاتی با مدیر انتشاراتی می گذارم. شاید توانستی همین جا مجموعه داستانت را هم چاپ کنی."
دلم می خواهد کار کنم، اما ...
دیریست عابری نگذشته ست ازین کنار
کز شمع او بتابد نوری ز روزن ام.
فکرم به جست و جوی سحر راه میکشد
اما سحر کجا!
در خلوتی که هست؛
نه شاخهای زجنبش مرغی خورد تکان
نه باد روی بام و دری آه میکشد.
حتی نمیکند سگی از دور شیونی
حتی نمیکند خسی از باد جنبشی
غول سکوت میگزدم با فغان خویش
ومن درانتظار
که خواند خروس صبح!
کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا
وز بندر نجات
چراغ امید صبح
سوسو نمی زند.
"شاملو"
پ.ن:
عنوان از حافظ