فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

بگذار گفت و گو به زبان هنر شود...

  تا جایی که یادم می آید، در دوران تحصیل در مدرسه هرگز معلم هنر به معنای واقعی نداشتم؛ معمولا این درس را برای جور کردن برنامه به معلم های دیگر می دادند، مثلا معلم ورزش یا حتی معلم ریاضی. فقط یک سال معلم هنرمان آقای جوانشیر نامی بود که خط خوبی داشت و با ما خوشنویسی کار می کرد.

  درس هنر همواره و تاکنون، به عنوان درسی کم اهمیت که شما باید راحت نمره ی آن را بگیرید تلقی می شد و در چند سال اخیر با وجود استخدام معلمانی که رشته ی تخصصی شان هنر است، هنوز هم نگاه به این درس، همان نگاه سابق است.

  امسال که در کنار درس ریاضی،  به عنوان معلم هنر هم مشغول به کار شده ام، از همان نخستین کلاس سعیم بر این بوده است تا بچه ها کلاس متفاوتی را تجربه کنند.

  درس هنرم با بچه های دوره ی متوسطه اول است؛ آنچه برایشان در نظر گرفته ام در دوبخش عملی و تئوری هست. در بخش عملی طراحی را از پایه به آن ها آموزش خواهم داد، تا جایی که فرصت باشد و در بخش تئوری، تاریخ هنر ایران و جهان و مباحثی از این دست را برایشان در نظر گرفته ام؛  تا حالا که احساس من و دریافت هایی که همکاران از بچه ها داشته اند و تعریف کرده اند، امیدوار کننده بوده است. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید!

سپاسگزار خواهم بود اگر دوستان تجربه ای در این زمینه دارند یا پیشنهادی، مطرح کنند و راهنمایی بفرمایند.

*عنوان از فاضل نظری

در کشتن ما چه می زنی تیر جفا؟
ما را سر تازیانه ای بس باشد
«مولانا»

هزار بار مرا، مرگ به از این سختی است

 پنجشنبه ی پیش در مراسم خاکسپاری عمو شکی بودیم؛ او و دای رمضان در جوانی رفیق فابریک های پدرم بودند و حالا این سه تا رفیق، هر سه از دنیا رفته اند.

 عمو شکی این چند سال آخر را با آلزایمر گذراند؛ مدت ها بود که ذهنش در دوره ای قدیمی به سر می برد. آدم ها را نمی شناخت. گویی هر روز به مرگ نزدیک تر می شد. تقریبا همه سر خاک می گفتند «راحت شد!». همسرش هم آلزایمر گرفته است. روز خاکسپاری در خانه ماند، نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. گمان می کرد این جمعیت مهمانانش هستند!

پ.ن. ها:

*«واقعا من از نقاشی می‌ترسم، می‌دونید چرا؟ برای‌این‌که نقاشی برای من یک موجود زنده است. مثل یک معشوق می‌مونه. می‌ترسم من رو ترک کنه. فکر نمی‌کنم هیچ هنرمندی در هیچ لحظه‌ای از زندگیش فکر نکرده باشه که ممکنه استعدادش رو از دست بده، ممکنه خلاقیتش رو از دست بده. من همیشه این ترس رو دارم. هر لحظه‌ای که نقاشی رو شروع می‌کنم این ترس رو دارم، ولی وقتی نقاشی شروع می‌ شه مثل آب جاری در من روان می‌شه، تو دستهام روان می‌شه. باور نکردنیه که من همیشه در وقت نقاشی احساس می‌کنم که می‌میرم. در واقع این ترس هم مثل یک مرگ از من عبور می‌کنه. اینجاست که اعتقاد پیدا می‌کنم نقاشی پایان و شروع زندگی من است. تولد و مرگ من است.»

از مستند«ایران درودی، شاعر لحظات اثیری»، ساخته ی بهمن مقصودلو، ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۷.
* عنوان از میرزاده عشقی