عرشیا از دانش آموزان پایه ی نهم است که پارسال با آن ها ریاضی داشتم و امسال هنر دارم؛ پسری باهوش، راستگو و مودب است. سر کلاس راحت پرسش هایش را می پرسد. داشتم دربارهی نقاشی واقعگرا و نقاشی مدرن صحبت می کردم و همزمان نمونه هایی را نشان می دادم؛ هرجا اسم نقاش بزرگی می آمد، برایشان تازگی داشت. نامشان را روی تخته نوشتم؛ رامبراند، دورر، میله، پیسارو، مونه، پیکاسو، ون گوک... .گفتم:« بچه ها، کم کم با این اسامی آشنا می شوید.» عرشیا که پیدا بود اسامی را می شناسد، صورتش به تمامی لبخند بود و شعف از چشمانش می بارید. به خصوص آنجا که درباره ی ون گوک صحبت می کردم، نیم خیز شده بود و آرام و قرار نداشت؛ به راستی سر از پا نمی شناخت!
طراحی هایم را از انباری بیرون آوردم؛ چقدر خاطره برایم زنده شد! از حدود کلاس اول ابتدایی نقاشی هایم را نگه داشته ام. بیشترین نقاشی هایی که کشیده ام مربوط به دوره ی راهنمایی و دوره ی دانشجویی است. تعدادی شان را در کلیربوک گذاشتم و بردم سر کلاس هنر؛ صحبت کردن از نقاشی و راهنمایی کردن درباره ی آن، وقتی کارهای خودت را ببینند و باورت کنند، جور دیگری ست.
بچه ها با انرژی کار می کنند و آرام آرام یاد می گیرند؛ شور و شوقشان سرحالم می آورد. قرار است ترم بعد نمایشگاهی از بهترین کارهایشان ترتیب دهیم.
پ.ن:
تصویر: خودنگاره ای که ون گوگ از خودش با گوش باند پیچی شده کشیده است، ۱۸۸۹.
تا جایی که یادم می آید، در دوران تحصیل در مدرسه هرگز معلم هنر به معنای واقعی نداشتم؛ معمولا این درس را برای جور کردن برنامه به معلم های دیگر می دادند، مثلا معلم ورزش یا حتی معلم ریاضی. فقط یک سال معلم هنرمان آقای جوانشیر نامی بود که خط خوبی داشت و با ما خوشنویسی کار می کرد.
درس هنر همواره و تاکنون، به عنوان درسی کم اهمیت که شما باید راحت نمره ی آن را بگیرید تلقی می شد و در چند سال اخیر با وجود استخدام معلمانی که رشته ی تخصصی شان هنر است، هنوز هم نگاه به این درس، همان نگاه سابق است.
امسال که در کنار درس ریاضی، به عنوان معلم هنر هم مشغول به کار شده ام، از همان نخستین کلاس سعیم بر این بوده است تا بچه ها کلاس متفاوتی را تجربه کنند.
درس هنرم با بچه های دوره ی متوسطه اول است؛ آنچه برایشان در نظر گرفته ام در دوبخش عملی و تئوری هست. در بخش عملی طراحی را از پایه به آن ها آموزش خواهم داد، تا جایی که فرصت باشد و در بخش تئوری، تاریخ هنر ایران و جهان و مباحثی از این دست را برایشان در نظر گرفته ام؛ تا حالا که احساس من و دریافت هایی که همکاران از بچه ها داشته اند و تعریف کرده اند، امیدوار کننده بوده است. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید!
سپاسگزار خواهم بود اگر دوستان تجربه ای در این زمینه دارند یا پیشنهادی، مطرح کنند و راهنمایی بفرمایند.
*عنوان از فاضل نظری
پنجشنبه ی پیش در مراسم خاکسپاری عمو شکی بودیم؛ او و دای رمضان در جوانی رفیق فابریک های پدرم بودند و حالا این سه تا رفیق، هر سه از دنیا رفته اند.
عمو شکی این چند سال آخر را با آلزایمر گذراند؛ مدت ها بود که ذهنش در دوره ای قدیمی به سر می برد. آدم ها را نمی شناخت. گویی هر روز به مرگ نزدیک تر می شد. تقریبا همه سر خاک می گفتند «راحت شد!». همسرش هم آلزایمر گرفته است. روز خاکسپاری در خانه ماند، نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. گمان می کرد این جمعیت مهمانانش هستند!
پ.ن. ها:
*«واقعا من از نقاشی میترسم، میدونید چرا؟ برایاینکه نقاشی برای من یک موجود زنده است. مثل یک معشوق میمونه. میترسم من رو ترک کنه. فکر نمیکنم هیچ هنرمندی در هیچ لحظهای از زندگیش فکر نکرده باشه که ممکنه استعدادش رو از دست بده، ممکنه خلاقیتش رو از دست بده. من همیشه این ترس رو دارم. هر لحظهای که نقاشی رو شروع میکنم این ترس رو دارم، ولی وقتی نقاشی شروع می شه مثل آب جاری در من روان میشه، تو دستهام روان میشه. باور نکردنیه که من همیشه در وقت نقاشی احساس میکنم که میمیرم. در واقع این ترس هم مثل یک مرگ از من عبور میکنه. اینجاست که اعتقاد پیدا میکنم نقاشی پایان و شروع زندگی من است. تولد و مرگ من است.»