هیراد از مادرم می پرسد:"مادر بزرگ! تو رانندگی بلدی؟"
- نه هیراد جان!
- نگران نباش! خودم یادت می دم!
گوشه ای و اشکی
خلوتی و فریادی
آه...
همه ی خواستنم این است...
"اسماعیل بابایی"
بشنوید:
آهای خبر دار!" با صدای همایون شجریان
http://opload.ir/downloadf-fe73f0f1d5781-mp3.html
عکس:
سراب کبوتر لانه - کنگاور
بهار ...
و این همه دلتنگی؟!
نه،
شاید فرشته ای
فصلها را به اشتباه
ورق زده باشد.
رضا کاظمی
بشنوید: کویر از محمد معتمدی
خسته ام!
خیلی خسته ام...
دلم یک خواب طولانی و عمیق می خواهد...
بشنوید.delale از Aynur خواننده ی کُرد اهل ترکیه.
به خاطر وضعیت فروغ, بیشتر از پیش درگیر کارهای خانه هستم! آشپزی این چند شب با من بوده است; خورشت قیمه, استامبولی پلو, کوکوی سیب زمینی و برای امشب هم می خواهم قرمه سبزی درست کنم!
شام هر شب, نهار فردایش هم می,شود.
در مجموع آشپزی را دوست دارم! وقتی جایی غذای خوشمزه ای می خورم, دلم می خواهد از آشپزش درباره ی آن بپرسم!
غذاهایی را هم که تا به حال نخورده ام, دوست دارم حداقل یک بار امتحان کنم. همین چند روز پیش برای نخستین بار سوپ شیر خوردم. با این که زیاد اهل سوپ خوردن نیستم, اما دوستش داشتم! سیر تازه ای در آن استفاده شده بود که طعم خوبی به آن داده بود.
سبزی های خرد شده را سرخ کرده ام. هیراد خیلی سبزی دوست دارد. سبزی خوردن یا خورشتی برایش فرقی ندارد, مهلت نمی دهد!... امروز هم که حسابی سبزی خورد.
بوی سبزی سرخ شده می آید. دوست دارم. حالم را خوب می کند!
اینجا همهی آبهای روان
"سید علی صالحی"
امروز قرار است جلسه ی دوم دادگاهمان برای تصادف سال پیش برگزار شود. خدایا کمک کن کارها انجام شود و زودتر به تهران برگردیم...
سیزده به در را به خاطر بارش شدید باران نیمه تمام رها کردیم و به خانه برگشتیم.
بعد از ظهر رفتم توی حیاط و سوار ماشین شدم. روشن کردم. آهنگ ها را رد کردم تا به ترانه ی "خالی" ابی رسیدم. ترانه ای که مرا به دوران نوجوانی ام برد که نخستین بار شنیدمش. با ضبط سونی برادرم. بارها و بارها...
سال ها بعد این ترانه را در متن فیلم "خاکستری" شنیدم - مجید صفار. ۱۳۵۶. فیلمی که اگرچه خالی از عیب نیست اما متفاوت است. داستان مردی با عقده های روانی عمدتا جنسی که سعید راد نقش آن را بازی کرده است و نقش مقابلش را نوش آفرین بازی کرده است. مایه های روان شناسی فیلم قوی ست و تا جایی که یادم می آید برداشتی ست از یک داستان خارجی.
ترانه ی ابی به جان فیلم نشسته است...
خدایا!
حال عزیزانم همیشه خوب باشد.
.......
طبق آمارگیر وبلاگم, دیروز دوازدهم فروردین نود و شش, ۳۷۵ نفر از وبلاگم بازدید کرده اند و آن هم ۴۰۶ بار!
هنوز باورم نشده است که وبلاگم چنین تعداد مخاطب و چنین تعداد بازدیدی را تجربه کرده است!
سپاس از دوستان جانی که همیشه حضورشان به این حقیر امید داده است.
دل همگی تان خوش!
بعد از تصادف سال گذشته مان، و این که هیراد پیشانی اش به شیشه خورد و زخمی شد، دردی که هنوز التیام پیدا نکرده است، ترس از محیطش بیشتر شده است. وقتی بیرون می رویم باید نزدیک من باشد یا بغلش کنم...
دو بار هم درباره ی تصادف صحبت کرده است؛ یکی نخستین باری که پیش از عید بعد از مدت ها ماشین را روشن کردم و او را هم سوار کردم. به ام گفت:«بابا بذار پدربزرگ رانندگی کنه!»
یک بار هم دیشب بود.توی حیاط پدربزرگش کنار ماشینمان ایستاده بودیم. هیراد به کاپوت اشاره کرد و گفت:«درستش کردی بابا؟.. خراب شده بود...»
گفتم:«آره بابا. درستش کردم.»
بعد بغلش کردم و پرسیدم:« تصادفمون یادته بابا؟»
- بله، یادمه.
- ترسیدی بابا؟
-آره بابا، ترسیدم...
او را به آغوشم فشردم. یاد وقتی افتادم که برای نخستین بار بعد از تصادف، ماشین را در پارکینگ پلیس راه دیدم؛ روی شیشه ی سمت شاگرد، یک برآمدگی شبیه حباب شکسته، زده بود بیرون. گفتم:«این جای پیشانی هیراده...»
عمو گفت:«نه!.. به شیشه فشار اومده و از این جا زده بیرون!»
حس کردم می خواهد ناراحتی نکنم. رفتم نزدیک تر و از داخل ماشین حباب را از نزدیک نگاه کردم... چند تار موی قهوه ای روشن، لای ترک های شیشه گیر کرده بود...
دیروز دم ظهر با ماشین رفتم خیابان گردی! هوا خوش بود و خیابان خلوت بود.
قبلش اما سری به محله ی قدیممان زده بودم. خانه ی دوطبقه ای قدیمی در نبش "کوی آزادی" در محله ی باغ جمیله. آن روزها. اواخر دهه ی شصت...
خانه مان حیاط دار بود. دکّانی هم داشت که پدرم مدتی,آن را دایر کرد اما کسب و کارش نگرفت و رفت تهران پی ِ کار... در طبقه ی دومش دو اتاق داشت که ایوانی بینشان بود. این ایوان اتاق کوچکی داشت شاید دو متر در دو متر. من تقریبا این اتاق را تصاحب کرده بودم. می گویم تقریبا, چون قدری از اثاث خانه مان هم آن جا بود. اما بیشتر اتاق در تصرف من بود. هرچه داشتم را آنجا گذاشته بودم. نقشه های جغرافیایی. قطعات لوازم برقی. مجسمه های خیلی کوچک گِلی . عکس. پوستر. اسباب بازی. کتاب و از این قبیل!
یک جور دنیای شخصی برای خودم آن جا ساخته بودم که از آن لذت می بردم.
دیروز که از جلوی خانه رد شدم, کرکره ی دکّان را برداشته بودند و به جایش دری فلزی گذاشته بودند. حدس می زنم پارکینگش کرده باشند. دیوارهای آجری اش کهنه شده بودند و انگار در آستانه ی فرو ریختن باشند. و در طبقه ی دوم, یک نمای بدشکل فلزی کار گذاشته بودند که آن اتاق کوچک را از دید خارج کرده بود...
بوسیدمش
دیگر هراس نداشتم
جهان پایان یابد
من از جهان سهمم را گرفته بودم.
"احمدرضا احمدی"
شهر را کوه ها احاطه کرده اند. بوی باران می آید. هوای دلپذیری ست. دلم یک بغل شعر می خواهد!
هیراد از خواب بیدار شده است و "پو" می بیند.
پ.ن:
نقاشی از جلال میرزایی