یلدای دوستان مبارک!
امید که تاریکی ها جایشان را به نور دهند.
بعدا نوشت:
شب چله برای من یعنی انار.
انار خریدیم و رفتیم منزل پدر که دو تا از برادرها هم بودند. بعد از شام، مادر طبق معمول سفره ای انداخت و میوه ها و خوراکی ها را روی آن چیدند.
مادر گفت:"چرا حافظ نیاورده اید فال بگیریم؟"
به اش قول دادم که دیوان حافظی برایش بخرم.
پ.ن:
"به رنگ انار" فیلمی ست از سرگئی پاراجانف، درباره ی سایات نُوا، موسیقیدان و شاعر ارمنی تبار سده ی هجدهم که در قالب روایت داستان عشق او به خواهر پادشاه گرجستان، فرهنگ و آداب و رسوم ارمنی ها را به شکلی غیر متعارف به لحاظ فرم، به نمایش می گذارد. (محصول ۱۹۶۸، شوروی سابق) فیلم را سال ها پیش از تلویزیون سیاه و سپید دیدم، اما هنوز تصاویری از آن در خاطرم مانده است.
یکی از کلاس های دهم انسانی ام که در این جا آن را به اسم کلاس الف می خوانم، ضعیف ترین کلاس های امسالم و البته از ضعیف ترین کلاس های مدرسه است.
در نخستین امتحانی که از این کلاس گرفتم، از مجموع سی و چند دانش آموز، تنها دو نفر نمره ی بالای ده گرفتند ؛ یکی یازده و نیم شد و یکی ده و نیم و البته شانزده نفر نمره شان زیر دو شد!
در این کلاس هم مثل بیشتر کلاس هایی که دارم، بخشی از زمان تدریس را به انگیزه دادن به بچه ها اختصاص می دهم. تک به تک یا گروهی، مستقیم و غیر مستقیم، سعی در زنده نگه داشتن و پرنور کردن آن اندک تلاءلو هایی دارم که ازشان می بینم. دل نمی دهند و همین کارم را سخت تر می کند. گاهی هم البته حق دارند. می گویند "درس بخوانیم که چه شود؟... تحصیل کرده هایش بیکارند..."
چندتایشان سر کار می روند. چندتا مشکلات دیگر دارند.
از معاون مدرسه تا همکاران، اغلب از آن ها گله مندند که "نه درس می خوانند و نه انضباط دارند." در جلسه ی دبیران، که بیشتر شبیه ستاد مدیریت بحران است، مدیر مدرسه می گوید که خیلی هاشان چون پولِ رفتن به نزدیک ترین هنرستان را نداشته اند، به ناچار آمده اند رشته ی انسانی! چیزی حدود دو هزار تومان کرایه در هر روز.
من اما ناامید نمی شوم...
وقتی به درس حل معادله ی درجه دوم به روش دلتا (∆) می رسیم، به خاطر اهمیت این روش، به تجربه ی سال های پیشین، فرمول های آن را از بچه ها می پرسم. از آن جا که زمان کم بود، گفتم فقط از هفت هشت نفر می پرسم. زمان دادم که حفظ کنند و پرسیدم. از چهار نفر بیشتر نپرسیده بودم که چند تایی دستشان را به عنوان داوطلب بالا بردند. از داوطلب ها هم پرسیدم و دوباره داوطلب های تازه...
وقتی شور و هیجان بچه ها را برای پاسخ دادن دیدم، گفتم از همه تان می پرسم و پرسیدم؛ نزدیکشان می رفتم و وقتی هر بخش را درست می گفتند، با سر تایید می کردم و لبخند می زدم و در دفترم به شان بیست می دادم... بچه ها خودشان هم باورشان نمی شد که در ریاضی هم می توانند بیست بگیرند. حتی تنبل ترین شان هم داوطلب پاسخگویی می شدند. یکدیگر را به هم نشان می دادند که فلانی هم می خواهد درس پس بدهد و همدیگر را تشویق می کردند...
دیگرگونه بود آن روز برای کلاس الف.
پ.ن:
٭با پیگیری های زیاد بالاخره آن دانش آموزی که از سیزده بدر گذشته دچار انزوا شده بود را مجاب کردم پیش روانشناس برود. آقای مدیر می گفت افسردگی دارد، اما من در ملاقات دوباره ای که با مادرش داشتم، فهمیدم که موضوع حادتر از این حرف هاست، و البته این که پدرش معتاد است و کار تق و لقی دارد و جسته و گریخته به خانواده اش از طرف مدرسه کمک مالی می شود و کلا شرایط مالی بدی دارند.
امیدوارم به قولش عمل کند و پیش پزشک برود.
توی درام زندگی بگو که نقش ما چیه؟
کی آخرین کات رو می ده؟ سناریو دست کیه؟
"حسن علی شیری"
از ترانه ی "سینما" که رضا یزدانی آن را در آلبوم "ساعت فراموشی" خوانده است.
پ.ن. ها:
٭ تصویر: "درباره ی الی"، اصغر فرهادی،۱۳۸۷.
٭بشنوید:
http://s3.picofile.com/d/8232092534/6a0e0f99-e6db-4119-ba5a-d8c8f60b8403/Mohsen_namjoo_toranj.mp3
ترانه ی "ترنج" با صدای محسن نامجو. شعر ترکیبی از اشعار خواجوی کرمانی و حافظ است.
٭ عنوان از قیصر امین پور
٭و...،
کسی که زخم می زند، خود بیشتر رنج می کشد....
زندگی، آی زندگی
عنکبوت سیری را میمانی
که به یمن عادت دیرینه،
پروانههای بیدلیل را در نور وسوسه تور میکنی
زین روست به یقین
که آسمان و زمین
از غبار رنگ این همه بال رنگین است
و
چه غمی دارد معصومیت این همه رنج ناهماهنگ.
"حسین پناهی"
باران می بارد.
سرم را از پنجره بیرون می برم. همسایه ی تاکسی دار، برگ های دم دروازه شان را جارو می کند.
پیرزن همسایه ی رو به رو، نشسته روی صندلی همیشگی اش، در حیاط کوچکشان. بیشتر وقت ها زیر بالکن می نشیند و بالا را نگاه می کند. آسمانی که دیروز آلوده بود و امروز ابری ست. لباس بلندی می پوشد. موهای سپیدش را از پشت جمع می کند. هر وقت نذری داشته باشند، یکی از نوه هایش برایمان می آورد.
هیراد مشق می نویسد. شیطنت می کند و مشق می نویسد و من به اش نگاه می کنم. رفته است روی توپ بزرگی و خم شده است روی میزش و می نویسد! نصف صفحه اش را نوشته است؛ حرف سین. می گوید:"س مثل سیب."
برایش از کلوچه های مورد علاقه اش می آورم. می گوید:"ممنون بابا! دوستت دارم!"
- من هم دوستت دارم بابا!
چه خوب است که باران می بارد...
فکر میکنی تعقیبات میکنند
و رو برمیگردانی
ولی تنها برگ خزان است
که پی تو میدود.
"راینر مالکوفسکی"
پ.ن:
عکس از آلکس وب
مرا به دار کشید
و بسوزانیدم
و خاکسترم را به رودخانه ای خروشان سپارید
مرا به آب زنید
مرا به آب زنید...
"اسماعیل بابایی"
پ.ن:
عکس از حمید جانی پور
"سهراب سپهری" - با اندکی تلخیص
پ.ن:
در کوچه باد می آید. هوای سردی ست...