موزه صلح تهران به مناسبت روز جهانی صلح برگزار می کند:
دکتر شهریار خاطری، دانش آموخته ی رشته ی پزشکی از دانشگاه علوم پزشکی شهیدبهشتی تهران و تخصص سم شناسی از دانشگاه نیوکاسل انگلستان است. در نوجوانی حضور در جبهه را تجربه کرده است. از سال ۱۳۸۰، مشغول فعالیت در حوزه ی پژوهش های مربوط به قربانیان جنگ و سلاح های شیمیایی است. وی در سال ۱۳۸۲ عضو انجمن حمایت از قربانیان سلاح های شیمیایی شد و از ابتدای تأسیس موزه صلح تهران، عضو هیئت مدیره ی این موزه بوده است. دکتر خاطری طی سال های ۲۰۱۴ تا ۲۰۲۱ کارشناس ارشد همکاری بین المللی و کمک رسانی در سازمان منع گسترش سلاح های شیمیایی (OPCW) در لاهه بوده است. وی هم اکنون علاوه بر اشتغال به پزشکی در بیمارستان های تهران، مدیر روابط بین الملل موزه صلح تهران است و در کنار آن، چند مقاله و کتاب به فارسی و لاتین نوشته است.
دکتر خاطری را پیش از آنکه در موزه صلح تهران ببینم، می شناختم؛ یکی از مقالاتش را که به همراه خانم لوئیس، از داوطلبان انگلیسی موزه صلح تهران، برای مجلات خارجی نوشته بود، خوانده بودم و از تلاش های ایشان در احقاق حق آسیب دیدگان شیمیایی جنگ آگاه بودم.
در یکی از نخستین دیدارهایم از موزه صلح تهران که برای پایان نامه ام رفته بودم، در همان ابتدا با ایشان رو به رو شدم و شناختمشان. وقتی موضوع پایان نامه ام را که درباره ی موزه های صلح بود و بر موزه صلح تهران تمرکز داشت گفتم، بسیار خوش حال شد. برخورد گرم و صمیمانه ای با من داشت. فرم مصاحبه ام را با دقت خواند و راهنمایی های ارزشمندی برایم داشت.
در دیدار بعدی، بابت مصاحبه ها به ام کمک کرد. با اهالی مهربان موزه صلح تهران ناهار خوردیم و پس از آن بارها به موزه رفتم.
آقای دکتر خاطری برای همه ی کارکنان و داوطلبان موزه، یک راهنما و همراه دلسوز هستند.
ورودی موزه صلح تهران، ضلع شمالی پارک شهر تهران
با هیراد، رامین و سجاد روی پشت بام خوابیده ایم. هوای خنکی ست. چراغ های شهر در پایین دست روشن اند و درخت های بالادست در تاریکی فرو رفته اند.
در یک روز، «افسانه ی ۱۹۰۰» را دو بار دیگر تماشا کردم؛ وقت تماشا با خودم می اندیشیدم که واقعا چند نفر از ما همچون کاراکتر اصلی آن به درجه ای رسیده ایم که می دانیم از هستی چه می خواهیم؟
او برای تک تک رفتارهایش فلسفه دارد:
«چرا؟ چرا؟...به نظر من آدم های خشکی، زمان زیادی رو برای این چراها تلف می کنن؛ زمستون که می آد اون ها منتظر تابستونن، تابستون که می آد در وحشت رسیدن زمستون به سر می برن..»
یکی از زیباترین سکانس های فیلم جایی ست که قرار است بنوازد و چند نفر با تجهیزاتی که به کشتی آورده اند، ضبط کنند. عاشق شدنش درست در همان لحظه اتفاق می افتد. همزمان با نواختن، به دختری آن سوی پنجره کابین نگاه می کند، در واقع بداهه نوازی ای را شاهد هستیم که حس و حال او را نشان می دهد. اجازه نمی دهد از صفحه اش تکثیر کنند، چون آن را شخصی و خاص لخظه ی عاشق شدنش به دختر می داند.
در سکانسی دیگر، آنجا که همزمان با نواختن، آدم های پیرامونش را برای رفیقش توصیف می کند، موریکونه متناسب با کاراکتری که او توصیف می کند ملودی ساخته است!
پ.ن:
* بشنوید،https://s32.picofile.com/file/8478864050/
%D8%AF%D9%84_%D8%A2%D8%B1%D8%A7%D9%85.mp3.html
قطعه ی دلارام با دوتار و صدای جمشید پورعطایی.
تصنیف را امروز جواد، از دوستان دوره ی دانشجویی از تربت حیدریه برایم فرستاد.
* عنوان از متن قطعه.
روزهایی که کاخ گلستان می روم، هر بار در یک بخش راهنما هستم؛ در واقع همان صبحی که می رسم کاخ، بر حسب اینکه کدام بخش کمبود نیرو داشته باشد محل کارم مشخص می شود و این، هیجان انگیز است!
من در همه ی بخش ها کار کرده ام و بعضی ها را بیشتر دوست دارم؛ مثلا تخت مرمر، شمس العماره، عمارت بادگیر یا کاخ اصلی. این بخش ها به تنهایی برای بازدیدکننده ها جذاب هستند و درباره اشان هم مطالب زیادی برای گفتن هست. اما اکنون دریافته ام که هنر آن است که در بخش هایی که کمتر معروفند یا بازدیدکننده ی کمتری دارند، مثل عکسخانه، حوضخانه یا چادرخانه بتوان مخاطب را جذب کرد و لحظات دلپذیری برای او ساخت.
طبق گام شمار گوشی ام، در هر قسمتی که باشم به طور متوسط دو و نیم کیلومتر پیاده روی دارم. بعد از ظهرها به خصوص، احساس ضعف جسمانی می کنم. اما در گیر و دار روزمرگی های ناتمام، نفس کشیدن در فضای کاخ گلستان برایم فوق العاده لذتبخش است. تاریخ و زیبایی مرا در بر می گیرد و با مخاطبانی از همه نوع برخورد می کنم.
سه شنبه ی پیش در بخش «موزه مخصوص» در کاخ گلستان، وقتی به خانمی تایلندی که با شوق به اشیای مجموعه نگاه می کرد خوش آمد گفتم، اجازه گرفت که چند پاکت پلاستیکی را روی میز من بگذارد. سپس شروع به صحبت درباره ی ایران کرد: «وقتی می خواستم به ایران سفر کنم، دوستانم می گفتند نرو، خطرناک است. اما من آمدم و به جاهای مختلفش سفر کردم؛ اصفهان، شیراز، تهران. ایران کشور زیبایی ست و مردمانش بسیار مهربان هستند. حالا در صفحه ام درباره ی ایران و زیبایی هایش مینویسم.»
جملاتش را با خرسندی عجیبی بیان می کرد:
« ایران برای من سرزمین شعر است و شاعران بزرگی دارد. آن ها درباره ی عشق شعر می گویند و من شعرهایشان را بسیار دوست دارم.»
گفتم:«مردم ایران شعر را دوست دارند و فارسی زبانی آهنگین است.»
در حالی که موقع ادای جملات از دستانش هم کمک می گرفت، تایید کرد و ادامه داد:«حافظ شاعر مورد علاقه ی من است. او شاعری رمانتیک است.»
- اشعار حافظ به گونه ای ست که هرکسی زبان حال خودش را در آن می بیند.
رفت سمت پاکت های پلاستیکی روی میز من و محتویاتشان را نشانم داد؛ چند دیوان شعر و شاهنامه بودند. دیوان حافظ را که به فارسی و انگلیسی بود نشانم داد. در حالی که آن را ورق می زد، با شور عجیبی درباره اش سخن می گفت.
*عنوان از حافظ
این روزها بیشتر از همیشه به این می اندیشم که آگاهی ام از هستی چقدر ناچیز است! برای درک این میزان شگفتی، نیاز به تامل بیشتری دارم؛ سکوت و تعمق و خواندن و سکوت.
پ.ن. ها:
* تصویر: مجسمه ی «درمانگر»، اثر رنه مگریت، از جنس برنز، ۱۹۶۷، موزه هنرهای معاصر تهران.
*بشنوید: ترانه ی کردی «ببارد»، از کانی.