فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

سایه ی جنگ

 مادران، کته کلویتس، ۱۹۱۹

 سر کلاس های دوازدهم، بچه ها از جنگ می گفتند. طبق معمول، چندتایی هم مسخره بازی در می آوردند که مثلا «مدرسه ی ما را که نمی زنند.»

اولش سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم؛ نشد. 

  نگرانی را می شد از چهره هاشان خواند.

  گفتم بچه ها آخر کلاس در موردش صحبت می کنیم.

  در تمام طول کلاس، ذهنم درگیر جنگ بود. به خاطرم آمد که روی دیوار دکان پدرم دو نقشه بود، ایران و جهان. معمولا نزدیک پدرم می نشستم. دورتادور هم مردهای ده می نشستند. چای پدر روی چراغ علا الدین همیشه به راه بود و رادیوش اغلب روشن بود. هروقت در جنگ عملیاتی  یا اتفاقی رخ می داد، بحث ها درباره ی آن داغ بود. معمولا امیرخان پا می شد و مثل یک کارشناس، روی نقشه ی ایران درباره ی آن صحبت می کرد.

هرازگاهی تویوتایی خاکی رنگ توی ده می آمد و کمک به جبهه جمع می کرد. مادرم، مثل اغلب زنان ده، دسته ی بزرگی نان شاته برایشان می برد.

یک بار سربازها پایین ده اردو زده بودند. گفتند مانور دارند. رفتیم تماشا. در  چمنزاری وسیع چادر زده بوند و ماشین بود و تفنگ و سربازانی که خیلی هاشان کم سن و سال بودند.

 برای ما که کودک بودیم، جنگیدن حالتی قهرمانانه داشت.

  اواخر جنگ بود که کوچ کردیم شهر. در و دیوارهای شهر پر از شعار بود. بمباران شیمیایی حلبچه که اتفاق افتاد، شهر پر بود از کردهای آواره ای که خرده ریزهای خانه شان را کنار پیاده روها می فروختند؛ کاسه و بشقاب و از این قبیل چیزها. 

بعد از جنگ، صف های طولانی نان و قند و سال ۶۹ که با هم سن و سال ها می رفتیم کنار جاده تا برای اتوبوس اسیرانی که آزاد شده بودند دست تکان دهیم؛ بدن ها یا سرهای لاغرشان را از شیشه بیرون می کردند و برایمان دست تکان می دادند... .

وقتی به موزه صلح تهران رفتم، راهنما که مردی میانسال بود، خود هردو پایش را در جنگ از دست داده بود، آن هم هنگامی که نوجوان بود. یاد نوجوانانی افتادم که برای مانور آمده بودند ده. تصویری از یک مصدوم شیمیایی را که از داوطلبان سابق موزه بود نشانم داد؛ چشمان و ریه هایش را چندبار عمل کرده بودند. گفت: «نه می تواند بنشیند، نه بایستد، نه بخوابد... .»

در یکی از روزهای بعد، اعلان مراسم خاکسپاری آن مصدوم را دیدم.

رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد

  روزهایی که کاخ گلستان می روم، هر بار در یک بخش راهنما هستم؛ در واقع همان صبحی که می رسم کاخ، بر حسب اینکه کدام بخش  کمبود نیرو داشته باشد محل کارم مشخص می شود و این، هیجان انگیز است!

  من در همه ی بخش ها کار کرده ام و بعضی ها را بیشتر دوست دارم؛ مثلا تخت مرمر، شمس العماره، عمارت بادگیر یا کاخ اصلی. این بخش ها به تنهایی برای بازدیدکننده ها جذاب هستند و درباره اشان هم مطالب زیادی برای گفتن هست. اما اکنون دریافته ام که هنر آن است که در بخش هایی که کمتر معروفند یا بازدیدکننده ی کمتری دارند، مثل عکسخانه، حوضخانه یا چادرخانه بتوان مخاطب را جذب کرد و لحظات دلپذیری برای او ساخت.

  طبق گام شمار گوشی ام، در هر قسمتی که باشم  به طور متوسط دو و نیم کیلومتر پیاده روی دارم. بعد از ظهرها به خصوص، احساس ضعف جسمانی می کنم. اما در گیر و دار روزمرگی های ناتمام، نفس کشیدن در فضای کاخ گلستان برایم فوق العاده لذتبخش است. تاریخ و زیبایی مرا در بر می گیرد و  با مخاطبانی از همه نوع برخورد می کنم.

  سه شنبه ی پیش در بخش «موزه مخصوص» در کاخ گلستان، وقتی به خانمی تایلندی که با شوق به اشیای مجموعه نگاه می کرد خوش آمد گفتم، اجازه گرفت که چند پاکت پلاستیکی را روی میز من بگذارد. سپس شروع به صحبت درباره ی ایران کرد: «وقتی می خواستم به ایران سفر کنم، دوستانم می گفتند نرو، خطرناک است. اما من آمدم و به جاهای مختلفش سفر کردم؛  اصفهان، شیراز، تهران. ایران کشور زیبایی ست و مردمانش بسیار مهربان هستند. حالا در صفحه ام درباره ی ایران و زیبایی هایش می‌نویسم.»

  جملاتش را با خرسندی عجیبی بیان می کرد:

« ایران برای من سرزمین شعر است و شاعران بزرگی دارد. آن ها درباره ی عشق شعر می گویند و من شعرهایشان را بسیار دوست دارم.»

   گفتم:«مردم ایران شعر را دوست دارند و فارسی زبانی آهنگین است.»

  در حالی که موقع ادای جملات از دستانش هم کمک می گرفت، تایید کرد و ادامه داد:«حافظ شاعر مورد علاقه ی من است. او شاعری رمانتیک است.»

- اشعار حافظ به گونه ای ست که هرکسی زبان حال خودش را در آن می بیند.

 رفت سمت پاکت های پلاستیکی روی میز من و محتویاتشان را نشانم داد؛ چند دیوان شعر و شاهنامه بودند. دیوان حافظ را که به فارسی و انگلیسی بود نشانم داد. در حالی که آن را ورق می زد، با شور عجیبی درباره اش سخن می گفت.

*عنوان از حافظ

بیرون تراویده است، از گورِ من بهرام، از کوزه‌ام خیام، از مستی‌ام حافظ...

  وقتی دوره ی راهنمایی را تمام کردم، می خواستم بروم هنرستان و گرافیک بخوانم، اما دوری مسافت باعث شد  بروم شاخه ی نظری. آن روزها شاخه ی نظری به دو  رشته ی انسانی و ریاضی-تجربی تقسیم می شد و این دومی از سال بعد به دو شاخه ی ریاضی و تجربی تقسیم می شد. از آنجا که نتوانسته بودم بروم هنر، به دنبال علاقه ی دومم ریاضی، رفتم رشته ی ریاضی-تجربی و سال اول دبیرستان را تمام کردم. در منطقه ی ما کلاس ریاضی وجود نداشت. با تعدادی از بچه ها با مدیر مدرسه صحبت کردیم. قرار شد به انتخاب  معلم هایمان، بهترین ها انتخاب شوند تا  کلاس ریاضی سال دوم تشکیل شود. وقتی در سال دوم کلاس ریاضی تشکیل شد، شور و شوق زیادی داشتیم. درس خوان ترین های مدرسه در کلاس ریاضی گرد آمده بودند. مدیرمان آقای لطفی، مدیری توانمند بود؛ بهترین معلم ها را از دور و نزدیک به مدرسه آورده بود؛ یکی از یکی بهتر.

  کلاس فوق العاده ای داشتیم! خیلی درس می خواندیم. من که سال قبلش هر روز فوتبال بازی می کردم، تقریبا تمام وقتم به درس خواندن می گذشت. از مطالعه ی ریاضی لذت می بردم. یادم می آید که یک بار وسط مهمانی شلوغی، فارغ از سر و صداهای دور و برم، تمرینی را از درس هندسه حل می کردم؛ یک اثبات به کمک تناسب بود. هیچی از مهمانی نفهمیدم. وقتی به جواب رسیدم، نمی دانستم از خوشی چه کنم و  رفتم توی حیاط!

 خیلی به خودمان افتخار می کردیم و در مدرسه هم جور دیگری به ما نگاه می کردند.

  وقتی معلم ریاضی مدرسه ای راهنمایی شدم، با تمام توانم تدریس می کردم؛ ریاضی بچه ها خیلی ضعیف بود. به سرعت معروف شدم به معلمی که زود سر کلاس می رود و دیر و با دستانی گچی از کلاس خارج می شود. خیلی وقت ها زنگ تفریح ها برای بچه ها رفع اشکال می کردم یا برای المپیادی ها نمونه سوال حل می کردم. دنبال روش هایی بودم که بچه ها ریاضی را بهتر یاد بگیرند؛ مجلات ریاضی را می خواندم و در جلسات گروه ریاضی حضوری فعال داشتم. در دوره ای که با سرگروه ریاضی منطقه مان در یک مدرسه بودیم، یک سوال تجزیه را مطرح کرد که ذهنش را مشغول کرده بود؛ نتوانستیم دو نفری حلش کنیم. به خانه که رسیدم آنقدر با آن کلنجار رفتم که حلش کردم. با مادرم تنها بودیم؛ گفتم:«حلش کردم! .. حلش کردم مادر!» 

و مادرم برایم اسپند دود کرد و صلوات فرستاد! 

  معلم ریاضی های دبیرستانی می گفتند وقتی شاگردان تو سر کلاسمان می نشینند، خیالمان از پایه شان راحت است. در همان سال ها از همان مدرسه ی محروم، دانش آموزانم در المپیاد منطقه مقام آوردند.

  ریاضیات و تدریس آن برایم مهم و ارزشمند بود.

  خود اداره مرا به دبیرستان فرستاد و آنجا هم همان طور بودم. در برخی از کلاس های ریاضی، شاگردانی عالی داشتم و از درس دادن به آن ها لذت می بردم... .

حالا از آن روزها سال های زیادی گذشته است؛ اگرچه همچنان با تمام توانم سر کلاس می روم، اما این بچه ها، آن بچه ها نیستند. علم و در راس آن ریاضی، دیگر اهمیتی برایشان ندارد. اصلا درس نمی خوانند، هرچه که باشد. تعداد کلاس های ریاضی در منطقه مان انگشت شمار است و قبولی در رشته های ریاضی در دانشگاه به سختی گذشته نیست، تازه  اگر داوطلبی برای آن رشته ها باشد.

 و  من، پس از بیست و یک سال تدریس ریاضی، دیگر هیچ علاقه ای به تدریس آن ندارم!

  به این می اندیشم که در تمام سال های کاری ام، علاقه ام به ریاضی و نگاه منطقی به همه چیز، چقدر باعث آزار خودم و بقیه شده است و اگر دوره هایی که به علایق هنری ام پرداخته ام نبود، چقدر زندگی برایم سخت تر می شد.

  ماه پیش رفتم اداره و درخواست دادم که در سال جدید به عنوان معلم هنر مشغول به کار شوم؛ می دانستم که سخت قبول می کنند. دیشب امید، از بهترین بچه های کلاس ریاضی های قدیمم که حالا در حسابداری اداره مشغول به کار است به ام خبر داد که با درخواستم موافقت شده است و از سال جدید، نصف موظفم را می توانم هنر درس بدهم. 

*عنوان از حسین صفا

بیا ره توشه برداریم، کجا؟ هرجا که اینجا نیست...

   کوه و منطقه شکارممنوع امروله و داله خانی، منطقه ای به وسعت بیش از ۴۲ هزار هکتار است که حدفاصل شهرستان های کنگاور، صحنه و سنقر در استان کرمانشاه قرار گرفته است. این منطقه، رشته کوهی ست که در جهت جنوب شرق به شمال شرق کشیده شده است. بلندترین نقاط آن، قله های نخودچال (نوخه چال) و نمازگاه با بیش از ۳۰۰۰ متر می باشند. گفته می شود که «امروله» به معنای آمرود کوچک است؛ آمرود  در کردی به معنای درخت گلابی است و گویا در گذشته درختان گلابی وحشی در این منطقه وجود داشته است.

امروله از سمت سراب کبوتر لانه

امروله با کوه های صخره ای شیبدار، چشمه ها، غارها و پوشش گیاهی متنوع و جذابش، منطقه ای بکر برای زیستن گونه های متنوع جانوری ست. عشایر و دامداران حوالی آن نیز از دامنه هایش برای چرای دام استفاده می کنند و کوهنوردان از مسیرهای مختلف به قله هایش صعود می کنند و البته که این منطقه، از گزند شکارچیان در امان نیست.

روز هشتم نوروز، با محمد، سجاد و رامین از مسیر روستای عبدالتاجدین به این منطقه رفتیم و در غار کوچکی در میانه کوه اتراق کردیم. 

جای دوستان سبز!

* عنوان از اخوان ثالث

من فقط بوسیدمت، تو خودت شعر شدی باریدی...

امروز از پایان نامه ام دفاع کردم.

این روزهای آخر واقعا از سخت ترین روزهای عمرم بود؛ مصیبت مرگ پدر مرا به شدت غمگین کرده بود. شب آخر مدام برایم یادآوری می شد؛ تا ساعت ۳/۵ بامداد کنارش بودم و پدر پشت به بخاری نشسته بود. نیم ساعتی بود که فشار خونش  به تعادل رسیده بود و رنگ و رویش برگشته بود سر جایش، مثل همیشه آرام  بود و به من و داداش سیروس و مسلم پسرش گفت برویم خانه هامان؛ دیروقت است و  فردا باید سر کار برویم. حدود یک ساعت بعد مادرم زنگ زد و من در حالی که قلبم سخت می زد به تن بی جان پدرم رسیدم که دراز کشیده بود نزدیک پنجره ی پذیرایی... . مادر، آشفته حال و گریان، بالای سرش بود. داداش سیروس با ظاهری  به هم ریخته و چشمانی خیس، داشت تلفنی  با اورژانس صحبت می کرد. 

سرم را روی سینه ی پدر گذاشتم، صدایی نمی آمد.

در حالی که بلند از هستی و هرچیزی کمک می خواستم، پدر را ماساژ قلبی می دادم. خانم آن سوی خط اورژانس داشت با داداش سیروس سئوال و جواب می کرد و من فریاد کشیدم که :«فقط بگو بیان...!»

گوشی را داد به من و رفت بیرون.گوشی را گرفتم که با شانه ام نگه دارم، نشد. گوشی را کشیدم. سیم تلفن کوتاه بود و تلفن از روی میز پایین افتاد و قطع شد.

 با موبایل اورژانس را گرفتم. آدرس که دادم، گفت توی راه هستند. 

اما دیر شده بود...

بارها آن لحظه ها در ذهنم مرور شده اند. پدر را دوست داشتم، بسیار دوست داشتم.

 بارها پای لپ تاپ این لحظات برایم مرور شد.

چندبار بیمار شدم که دوبارش را دکتر رفتم.

کارهایم عقب افتادند و  به روزهای پایانی بارگذاری در سامانه ی دانشگاه کشیدند. گاهی گمان می کردم که زمین و زمان در برابرم  ایستاده اند. هر طور که بود باید تا آخرین ساعت یازدهم بهمن، پایان نامه را در سامانه بارگذاری می کردم و سرانجام آن را حدود یک ربع مانده به پایان وقت بارگذاری کردم.

 امروز وقتی نمره ام را اعلام کردند و برایم دست زدند، هیچ حس خاصی نداشتم. انگار کاری بود که باید تمام می شد.

همین.

.عنوان از شاملو

. پوزش از همراهان بابت نبودن هام.

چشم به راه

دایی رسول پس از چند روز بستری شدن در بخش مراقب های ویژه ی بیمارستان، جمعه شب درگذشت.

دایی رسول، دایی بزرگ من است. از حدود ۱۳ سال پیش، کم کم دست هاش لرزش گرفت؛  تشخیص پزشک ها پارکینسون بود. آن روزها با قرص های خارجی ای که از دور و نزدیک تهیه می کرد، لرزش ها کم بود. گفته بودند باید از تنش های عصبی دوری کند.

اما تنش پشت تنش پیش آمد و لرزش ها به مرور بیشتر شد. مسائل خانوادگی که در راس آن پسر بزرگش جای داشت، نقش اصلی را در این تنش ها بازی کرد. درست مثل آخرین باری که تشنج کرد و تا زمان مرگش روی تخت بیمارستان خوابید.

آخرین باری که دیدمش، لرزش ها نیمی از بدنش را گرفته بودند. قاشق را نمی توانست بگیرد و زن و بچه هاش به اش غذا می دادند. نمی توانست جایی برود. چند جمله بیشتر صحبت نکرد. در صداش اگرچه قدری لرزش بود، اما مثل قدیم ها، صداش گیرا و قدرتمند بود.

دایی رسول را از بچگی به عنوان یک خیاط به خاطر می آورم. وقتی ساکن تهران شدند، در خیاطی های حوالی خیابان جمهوری، او را به عنوان خیاطی ماهر می شناختند. خانه شان خیابان قزوین بود؛ خانه ای قدیمی و حیاط دار که حس و حال خوبی داشت. کار و بارش خوب بود.

اما نمی دانم چرا تصمیم گرفتند برگردند شهرستان و این ابتدای مشکلاتشان بود. توی شهرستان مغازه ای نزدیک ایستگاه روستای پدری اجاره کرد و خیاطی اش را به راه انداخت؛ اما تهران کجا و یک شهر کوچک روستایی نشین کجا؟...

کم شدن درآمد دایی رسول همزمان شد با بریز و  بپاش های بی مورد برای مهمانی دادن هایش؛ چرخ خیاطی های با ارزشی را که از تهران با خودش برده بود به مرور فروخت. بعد نوبت به سهم الارثش از باغ پدربزرگ رسید؛ باغی که من و مادرم بسیار دوستش داشتیم و مادرم هرگز از آن ارثی نبرد.

دایی رسول همیشه شلوار و پیراهن پارچه ای می پوشید که اتو خورده بودند. خوش تیپ بود. فیلمفارسی دوست داشت. شانه های پهنی داشت. در جوانی بوکسور بود و معروف بود که گنده لات زورگویی را در چهار راه لشگر چنان زده بود که از آن محل کوچ کرده بود.

مادرم را بسیار دوست داشت. وقتی در کودکی مادرشان را از دست داده بودند، مادرم کولش می کرده و مراقبش بوده است. 

در راه رفتن به مراسم خاکسپاری در شهرستان، مادرم در سکوت غمگین بود. جز چند جمله، بیشتر نگفت. هفته ی پیش رفته بود بیمارستان و دیده بودش. وقتی دایی رسول را صدا زده بود، دایی رسول انگشتش تکان خورده بود و چشمانش را باز کرده بود. 

 طولانی ترین جمله ای که مادرم با بغض توی ماشین گفت این بود که: «چشم به راهم بود.»

شمس العماره

شمس العماره از جمله ی زیباترین عمارت های کاخ گلستان است که به دستور ناصرالدین شاه ساخته شد و در دوره ی خودش، بلندترین بنای پایتخت بود. این بنا که در ضلع شرقی کاخ گلستان قرار گرفته است، آینه کاری های زیبایی دارد که در گذشته تابش نور از پنجره های مرتفع رو به خیابان ناصرخسرو باعث انعکاس نور در داخل می شد و منظره ای نورانی و زیبا می ساخت که متاسفانه به دلیل ساخت و ساز در این بخش، اکنون مقدار نور ورودی خیلی کاهش یافته است. در سوی دیگر هم که ارسی دارد، بعد از ظهر ها تابش نور باعث پراکندن رنگ های زیبا به کف بنا می شود.

نور بر  نقش دیوار شمس العماره

در حال حاضر فقط بازدید از طبقه ی اول این بنا برای بازدیدکنندگان امکان پذیر است. 

یکی از قول هایی که مسئولان کاخ گلستان در نوروز به همیارها داده بودند، بازدید از طبقات بالای شمس العماره بود. حدود یک ماه پیش، پس از هماهنگی ها، ۱۵ نفری از همیارها در کاخ گلستان جمع شدیم که برویم بازدید طبقات بالا، اما ناهماهنگی ها در نهایت این فرصت را به ما نداد و دست خالی برگشتیم.

من بی خیال بازدید شده بودم و در فراخوان دوباره ای که در گروه همیارها برای بازدید در آخر هفته داده بودند، شرکت نکردم.

چهارشنبه ی دو هفته پیش که برای گرفتن لوح تقدیر ایام نوروز رفته بودم دفتر خانم حسین پور، بدون اینکه حرفی در این باره بزنم، ایشان خودشان هماهنگی ها را انجام دادند و گفتند بروم شمس العماره و من به تنهایی، به بازدید طبقات بالا رفتم!

راه رسیدن به طبقات بالا، راهرویی با پله های بلند است. برخی بخش ها تزئیناتی ندارند و در عوض، بخش هایی تزئینات و در و پنجره های زیبایی دارند. 

تجربه ی لذتبخشی بود!

معروف است که ناصرالدین شاه گاه به تنهایی و گاه با زنان حرم، از بالای این عمارت به تماشای تهران می نشسته است؛ آن روزها هنوز تکیه ی دولت پابرجا بود و خبری از ساختمان های بلند وزارت دارایی در ضلع شمالی و دادگستری در ضلع های جنوبی و غربی نبود. می شد لاله زار را با درختان زیبایش دید و شمیرانات از دور پیدا بود.

پ.ن.ها:

* پیشترها حوضی رو به روی شمس العماره بوده است که ناصرالدین شاه در آن قایق سواری می کرده است؛ این حوض در دوره ی رضاشاه تخریب شده است.

* درباره ی شمس العماره داستان های زیادی هست که گاه با تخیلات عامه هم آمیخته ست؛ از جمله درباره ی ساعتی که بر بلندای برجی وسط شمس العماره کار گذاشته شد و اهدایی ملکه ویکتوریاست. گفته می شود یک جفت جغد در این برج زندگی می کردند که باور مردم بر آن بود که هربار از لانه شان بیرون بیایند، اتفاقی خواهد افتاد! عجیب آنکه چندبار هم این باور درست از کار درآمده بود؛ از جمله گفته می شود که جغدها از سه روز مانده به ترور ناصرالدین شاه، از لانه شان بیرون آمده بودند!

پاپوش

 روزهای نوروز گذشته که به عنوان همیار در کاخ گلستان بودم، روزهای شلوغی بود.

یکی از همان روزها -شاید سوم - از همان صبح با ورود انبوه بازدیدکنندگان، می شد حدس زد که شلوغ تر از روزهای پیش است.

از مسئولان کاخ تا همیارها و خدمات، همه بابت جمعیت بالای بازدیدکنندگان، تحت فشار بودند. خانم حسین پور، رئیس موزه های کاخ و خانم سامانیان از مدیران میانی کاخ،  بدو بدو  و همزمان با تماس های تلفنی، در حال راه اندازی امور بودند. 

من در بخش موزه مخصوص بودم؛ وقتی جمعیت بیشتر شد، برای کمک به بقیه ی همیارها رفتم کاخ اصلی که پربازدیدترین نقطه ی کاخ گلستان است. آن قدر جمعیت زیاد بود که مثل پلیس های راهنمایی و رانندگی، فقط سعی در تسهیل رفت و آمدها داشتیم. با این حال گاهی توضیحاتی راجع به بعضی بخش ها می دادم و همین که جمعیت می ایستادند و ترافیک می شد، جایم را عوض می کردم!

خوشبختانه برای ورود به این بخش باید پاپوش استفاده کرد؛ هم برای جلوگیری از  گرد و خاک و آلودگی هایی که همراه کفش وارد بنا می شوند و بر آثار می نشینند و به آن ها لطمه  می زنند و هم اینکه در این بخش به طور خاص، کفپوش های نفیس فرانسوی که از دهه ی چهل به سفارش فرح پهلوی برای تالار ظروف و راهروی منتهی به تالار برلیان به کار رفته است آسیب کمتری ببینند. استفاده از پاپوش، امری رایج در بسیاری از موزه های دنیاست.

در کاخ گلستان، این پاپوش ها در ابتدای پلکان کاخ اصلی به بازدیدکنندگان داده می شود.

  قدری از حضورم در این بخش نگذشته بود که متوجه شدم بازدیدکنندگان  بدون پاپوش وارد تالارها می شوند. از یکی  دوتایشان پرسیدم، گفتند پایین به ما پاپوشی نداده اند. با خانم سامانیان تماس گرفتم، گفتند:«دستور داده اند به خاطر حفظ محیط زیست کفپوش ها استفاده نشوند، چون برای محیط زیست مضر هستند. البته به خاطر ازدحام جمعیت هم هست». گفتند که من هم به اشان گفته ام اما نپذیرفته اند. 

تماشای انبوه جمعیتی که با کفش هایشان گرد و خاک به کاخ می آوردند، بسیار ناراحت کننده بود.

این بار با خانم حسین پور تماس گرفتم و از نگرانی هام گفتم؛ ایشان هم ناراحت بودند. گفتم:«خواهش می کنم کاری بکنید.»

قول دادند که پیگیری کنند. حضوری هم رفتم پیش خانم سامانیان و همان حرف ها دوباره تکرار شد.

نمی دانم چند دقیقه شد، نیم ساعت یا بیشتر، که متوجه شدم بازدیدکننده ها پاپوش پوشیده اند. با خانم حسین پور تماس گرفتم، گفتند قرار شده دوباره پاپوش استفاده شود. نفس راحتی کشیدم.

تالار ظروف را به یکی از نیروهای یگان حفاظت سپردم و رفتم ورودی پلکان کاخ اصلی؛ خانم سامانیان و یکی دوتا از خدماتی ها و نیروهای حفاظت در حال توزیع پاپوش بودند؛ از جمعیت جامانده بودند و ترافیک زیادی در آن نقطه ایجاد شده بود که این، خودش می توانست آسیب زننده باشد. رفتم کمک؛ یک کارتن پاپوش را روی دست بلند کردم که جمعیت، ایستاده هم بتوانند پاپوش بردارند. از همیارها هم به کمک آمدند. خستگی از سر و رویشان می بارید و صداهایشان گرفته بود.

 متوجه شدم که برخی از بازدیدکننده ها بدون پوشیدن پاپوش، از پلکان بالا می روند. با صدایی شبیه فریاد خواهش کردم که همه پاپوش بپوشند! رفتم بالای پلکان و به چند نفر که پاپوش نپوشیده بودند تذکر دادم که برگشتند و پوشیدند.  همزمان مراقب بودم که بچه ای زیر دست و پا نماند.

آن بالا، خسته ایستاده بودم. سرم درد می کرد و صدایم گرفته بود. جوانکی که صورتش را ندیدم، در حالی که از کنارم می گذشت، با لحنی تمسخرآمیز گفت:« چه شغل سختیه که آدم مراقب باشه کسی با کفش وارد نشه!»

تاک های ماه در تاریکی نیز رو به انگور می خزند...

  در روستای پدری، انگور جایگاه ویژه ای داشت و میوه ی غالب باغ های روستا بود. از وقتی انگور می رسید، هر روز انگور می خوردیم. به روشی سنتی که به آن اوینگ ناخته ن می گفتند، برای شب چله هم انگور نگه می داشتند؛ انگورها را به بندهای محکم و بلند می بستند و بندها را در اتاقی که معمولا خنک تر از بقیه ی اتاق ها بود، از سقف آویزان می کردند.

انگور میوه ای در دسترس و ارزان بود؛ آن ها که باغ نداشتند، باغی را اجاره می کردند یا از همسایه ها انگور می خریدند.

اواسط دهه ی شصت، ما هم صاحب باغ شدیم. پدرم در جایی که به آن جوونام حه د می گفتند و باغ های انگورش معروف بود، باغی را به مبلغ هشتاد و دو هزار تومان خرید که برای آن زمان پول زیادی بود. جوونام حد آب فراوانی داشت و اصطلاحا به ر ئه فتو  یا  آفتاب خور بود. باغ سیزده کرت انگور داشت؛ مرز شمالی اش جوی پر آبی جریان داشت که کنار راه باغی بود و درخت های سپیدار قشنگی داشت و در مرز غربی هم به ردیف، درختان شلیل شمس قطار شده بودند. 

پدرم  بوته های اولین کرت را کند و آنجا را صاف کرد و کپری برای باغ ساخت و چند نهال مرغوب سیب کنار سپیدارها کاشت.

انگورهای باغ همه از نوع فخری بودند، به جز یکی دو بوته که به آن ها سیر گه زنه می گفتند؛ انگورهای بنفش تیره ای که نامرغوب تر به حساب می آمدند و معمولا برای شیره ی انگور  استفاده می شدند.

فخری ها درشت و بسیار شیرین بودند. همین طور شلیل ها که درخت هایشان آن قدر بار می گرفت که پدرم از آن ها در دکانش هم به قرار کیلویی هفت، هشت تومان می فروخت. هروقت هم می رفتیم خانه ی پریوش در شهر، با خودمان برای او و اقوام انگور و شلیل می بردیم.

داداش ایرج با خوشه ای فخری در دستش، جلوی کپر

باغ ما یک ساعت آب داشت که از همان جوی بالاسرش تامین می شد که نیم ساعتش برای باغ کافی بود، طوری که پدرم مدتی بعد نیم ساعت دیگر را به رایگان به باغ یکی از دوستانش که آن موقع شرایط مالی خوبی نداشتند بخشید.

تقریبا هر روز می رفتیم باغ؛ پدرم بسیار به باغ می رسید. من و برادرم مسعود در کپر مجسمه های کوچک گلی می ساختیم و جلوی آفتاب خشکشان می کردیم. گاهی هم که با مادرم می رفتیم باغ، فرغونی را پر از انگور و شلیل می کرد و تا به روستا برسیم، به هرکسی می رسید از آنها می بخشید. یادم می آید که یک بار پسر خاله اش را بین راه دیدیم که گفت جامه ات را پیش بیار؛ دو طرف  لباسم را گرفتم و بالا آوردم و تقریبا تا نزدیک گردنم  گردکان به ام داد!

باغ را تا وقتی که کوچ کردیم شهر داشتیم. آخرین بار در مراسم ختم عمومامه، پدرم از پسر همسایه باغمان احوال باغ را گرفت و او گفت آب ها که کم شده اند، اما  درخت های سیبش کهن شده اند و شاخه هایشان به زمین رسیده است.

پ.ن:

شب در قُرُق سگهاست
با این همه
تاک های ماه
در تاریکی نیز
رو به انگور می خزند .

«حسین منزوی»

جایی میان بی خودی و کشف

اوایل دهه ی هشتاد بود و دوره ی دانشجویی؛ برای تدریس راهم به خانه ای حوالی پل سید خندان افتاد. خانه ی سه بر بزرگی بود که دو طبقه و حیاط بزرگی داشت. در طبقه ی اولش پیرمرد و پیرزنی زندگی می کردند و در طبقه ی دوم دامادشان که در همان گفت و گوی کوتاهی که با او داشتم، فهمیدم که فقط به خاطر مال و اموال با دختر این خانواده وصلت کرده است.

پیرمرد گوشش سنگین بود و پیرزن ابتدای آلزایمرش بود.  دم ظهر که دور و برم خلوت شد، کمی در سالن پذیرایی قدم زدم و  نگاه دقیق تری به خانه انداختم؛ وسایل زیبایی داشت و یک تابلو، که توجهم را جلب کرد. تابلو امضای «سهراب سپهری» را داشت. آن روزها که درباره ی سپهری مطالعه داشتم، امضایش را خوب می شناختم. دیدن آن  تابلو در آنجا برایم  شعفی همراه با شگفتی  داشت.  اصلا انتظار چنین چیزی را نداشتم و تقریبا تمام زمان استراحتم به تماشای تابلو گذشت.

پ.ن.ها:

* عنوان از سپهری

*طی سال های اخیر، تابلوهای سپهری در حراجی ها چه در داخل و چه در خارج از ایران با استقبال خوبی رو به رو شده اند و قیمت هایشان روند رو به رشدی را تجربه کرده اند؛ تابلویی که می بینید در حراجی تهران به تاریخ ۳۰ تیر امسال به قیمت ۲۱٫۳۰۰٫۰۰۰٫۰۰۰ تومان چکش خورد که بالاترین قیمت برای یک تابلوی او و البته بالاترین قیمت فروش در حراجی تهران بوده است.

* چند سال پیش که گذرم به سیدخندان افتاد، جای آن خانه یک برج بزرگ ساخته شده بود.

درخت های گردکان

خانه ی داداش سیروس هستیم؛ نذری دارند.

این نذری باعث شده که دور هم جمع شویم و آن هایی را ببینیم که مدت هاست ندیده ایم؛ یکی مثل پسرعمه ام قدرت.

با اینکه تاریخ تولدهای من و قدرت در شناسنامه مثل هم نیست، اما در یک شب به دنیا آمده ایم! او سر شب و من دم صبح. 

وقتی تکاور ارتش شد، سرحال و قبراق بود. ازدواج کرد. با برادرش در تهران شرکتی خدماتی راه انداخته بودند. با لباس تکاوری و پیکان سپیدی که تازه خریده بود رفته بود روستا به مادرش سر بزند. من دانشجو بودم. مدتی بعد خبردار شدیم که در بیمارستان ارتش بستری شده است. دکترها گفته بودند تومور مغزی دارد. مادرم گفت نباید می رفت روستا...

روز عمل، با ابوذر رفتیم بیمارستان و بعدا رفتیم ملاقاتش. شوخی می کرد و سر به سر بقیه می گذاشت.

طی سال های بعد قدرت دوباره و دوباره عمل کرد و هربار از حجم شوخی ها و خنده های پیش و پس از عملش کم شد.

امشب که دیدمش، دراز کشیده بود؛ پنجه ی پاهایش را کشیده بود سمت جلو، پاهایی که مدت هاست هیچ حسی ندارند. سرش به سمت یکی از شانه های لاغرش کج شده بود.

 کنارش نشستم. دستم را گرفت و سفت فشار داد. خواهرش داشت بهش شام می داد. هربار سر قدرت را با دست بالا می گرفت و قاشقی غذا در دهانش می گذاشت. خواهرش بغض داشت. یک بار که به شوخی بهش گفت تندتر غذا بخورد، قدرت دستش را بالا آورد، خواهرش گفت:« عصبانی که می شود این کار را می کند.»

 موهای سرش کم پشت شده بود. گفتم:« بزنم به تخته، موهات هنوز سپید نشده.»

 جلوی خودم را گرفته بودم که ناراحتی ام را بیرون نریزم. به چشمانش نگاه کردم و گفتم :«یادت می آید؟»

و بقیه ی حرف هایم را در حالی که به چشم هایش نگاه می کردم در دلم گفتم...

«یادت می آید از درخت های گردکان بالا می رفتیم؟  شاخه ها را یکی در میان بالا می رفتی. یادت می آید پروانه ها را دنبال می کردیم؟...»

برادرش حجت آمد و طرف دیگر نشست. با او و ابوذر خاطرات زیادی دارند. وقتی حجت از خاطراتشان می گفت، می خندید و صدای خفیفی از گلویش خارج می شد.

سه نفری کلی خندیدیم... .

ارزیابی شتابزده - ۳۵

سربازان یک چشم - مارلون براندو، ۱۹۶۱

امتیاز: ۳/۲۵  از ۵

ریو و داد که پس از سرقت از بانک توسط ماموران تعقیب می شوند، در جایی پناه می گیرند. ریو می ماند تا داد برای فرار، اسب تازه نفس بیاورد...

فیلمی در ژانر وسترن، به کارگردانی و بازی مارلون براندو.

انتخاب بازیگران برای نقش ها به جاست و در مجموع، فیلم بازی های خوبی دارد؛ در این میان بازی  کارل مادن در نقش مکمل، عالی ست و با وجود ضعف های فیلم، یک کاراکتر منفی قدرتمند شکل می گیرد.معصومیت پینا پلیسر جوان هم در نقش دختری که به ریو (مارلون براندو) دل می بازد، به جان فیلم نشسته است.

 فیلمنامه اگرچه به جزئیات و پرداخت شخصیت ها کم توجه است، اما داستانی جذاب دارد.

پ.ن:

٭ پینا پلیسر وقتی فقط سی سال داشت، پس از مصرف مقدار زیادی قرص خواب آور، در خواب درگذشت.

٭ در کمتر فیلم وسترنی می توان دریا را دید، در این جا اما دریا دیده می شود و این از جذابیت های فیلم است!

٭ من نسخه ی دوبله ی فیلم را تماشا کردم که به نظرم دوبله ای درخشان دارد.

پینوکیو - رابرت زمکیس، ۲۰۲۲

امتیاز: ۲/۷۵ از ۵

پدر ژپتو که یک نجار پیر تنهاست، عروسکی چوبی می سازد و نام آن را پینوکیو می گذارد....

 زمکیس زمان داستان را تغییر داده است، دو رگه ها را هم به فضای داستان اضافه کرده است و تغییراتی در داستان و فضاسازی ها داده است؛ طراحی کاراکترها جذاب است؛ همین طور کلبه ی پدر ژپتو که در آن ساعت کوکی ها برگرفته از کاراکترهای کارتون های قدیمی والت دیسنی هستند.  

با این همه، پینوکیوی زمکیس فاقد آن روحی ست که در داستان کارلو کولودی جاری ست؛ ویژگی های کاراکتری که کولودی برایش تعریف کرده کجاست و به چه کار آمده است؟ حتی از دماغ چوبی اش که از نشانه های برجسته ی اوست و دراز شدن آن نشانه ی دروغگویی ست، به شکل ضعیف و -به نظرم- نادرستی استفاده شده است. این پینوکیو، اساساً بچه ی بدی نیست، پس جایی هم برای تغییر و تحولش باقی نمی ماند!

فیلم شروع ضعیفی دارد و برخلاف داستان اصلی، از کاراکترهایی که دارد، استفاده ی درستی نمی کند. در نهایت، تلاش زمکیس در خلق پینوکیویی نو، تنها به جلوه های بصری جذاب خلاصه می شود.

پ.ن:

کتاب پینوکیو را حدود سال ۶۸ خواندم؛  پدرم که در تهران کار می کرد آن را به همراه چند کتاب دیگر (مثل الماس جنوب ژول ورن) برایم آورد. جلدی سخت داشت و برای تصاویرش از انیمیشن معروف ژاپنی اش استفاده شده بود. یادش بخیر!

دسته دختران - منیر قیدی، ۱۳۹۹

امتیاز: ۲/۷۵ از ۵

خرمشهر، روزهای نخستین جنگ؛ تعدادی از زنان، پا به پای مردان در برابر اشغال خرمشهر  مقاومت می کنند...

پرداختن به نقش دسته ای از زنان که نه در پشت جبهه، بلکه در خط نخست نبرد با دشمن قرار می گیرند، به تنهایی در سینمای ما جذاب و تازه است؛ اما متاسفانه فیلم بین نگاه واقعگرایانه و نگاه قهرمانانه به کاراکترها معلق است و تکلیفش با خودش روشن نیست.  فیلمنامه  چفت و بست ندارد و موقعیت ها به درستی در آن شرح داده نمی شود. ضعف شخصیت پردازی، مهم ترین ضعف فیلمنامه است- به نظرم کاراکتر فرشته حسینی در این بین، پخته تر و بازی او به نقشش نزدیکتر است. ضعف صدابرداری سر صحنه هم باعث شده است در جاهایی دیالوگ ها به سختی شنیده شوند.

 با این حال، فیلم موفق می شود به کمک فیلمبرداری، موسیقی و جلوه های ویژه میدانی خوبش، تلخی جنگ را به مذاق مخاطب بنشاند. فیلم هرچه پیش می رود، روان تر می شود.

پ.ن:

فیلم یک ویژگی خاص هم دارد؛ هرچند به شکل جزئی -و نه در بطن داستان- به سهم بزرگ ارتش در دفاع از خرمشهر به عنوان یکی از مهم ترین نیروهای دلاورِ درگیر در جنگ می پردازد؛  ویژگی ای که متاسفانه در بسیاری از فیلم هایی که درباره ی اشغال خرمشهر ساخته شده اند، غایب است.

......

٭٭ در امتیاز دادن به فیلم ها، فیلم های ایرانی در دسته ی فیلم های ایرانی و فیلم های خارجی در دسته ی فیلم های خارجی امتیاز می گیرند.

سرباز

در مترو، سرباز جوان جایش را به پیرمردی داد و خودش بقچه ی بزرگ و وسایل همراهش را در فضای  پشتِ در گذاشت و نشست روی بقچه. سرباز نیروی هوایی بود؛ کمی بعد با فرچه ی سپیدی، پوتینش را برق انداخت، کتابی از کوله اش درآورد و مشغول خواندن شد؛ این منظره زیبا نیست؟

برادرم ابراهیم هم وقتِ سربازی کتاب می خواند و تئاتر بازی می کرد؛ بعضی از نمایشنامه هایش را من هم می خواندم. در خانه از تمرین هایش می گفت و گاهی هم دیالوگ ها را می خواند و من، هم لذت می بردم و هم می آموختم.

سیگار

توی اتوبوس اصفهان به تهران هستم. هوا ابری ست  و روی کوه ها برف نشسته است.

 دیروز آخرین امتحان پایان ترم را دادم. دوتا از درس ها هم پروژه محور هستند که باید طی روزهای آینده تکمیل کنم و برای اساتید بفرستم.

دیشب آخرین شبی بود که کنار بچه های خوابگاه بودم. این بار دو شب اصفهان ماندم.

بعد از ظهر با امین و احسان رفتیم تخت فولاد و از آنجا چهارباغ؛ در آرامستانِ تخت فولاد، گوشه ای ایستادیم و سیگار کشیدیم. هوای سردی بود و هنوز برف ها گله به گله روی زمین مانده بودند. تکیه های تخت فولاد را می رفتیم و حرف می زدیم. تکیه بابارکن الدین آرامش عجیبی داشت. چه انتخاب خوبی بود تخت فولاد.

وقتی چهارباغ را پیاده می آمدیم، یاد شبی افتادم که با امین، دیروقت آن را پیاده رفتیم و حرف ها زدیم و درد دل ها کردیم.

این شب آخری، هرکسی توی حال خودش بود. سکوت بود. احسان پشتِ هم سیگار می کشید و امین حالش خوب نبود. ماهان شیطنت کرد شاید امین بخندد، امین اما به اش تندی کرد. 

حسین که آمد، حال بچه ها کمی بهتر شد. امین اما رفت و خوابید. تمام دیروز را جسته و گریخته خوابید.

با حسین و ماهان و دوتا از بچه های اتاق بغلی، تا دیروقت نشستیم.

امروز صبح به وقت خداحافظی، بچه ها یکی در میان بیدار شدند. بغض داشتم. همدیگر را بغل کردیم. امین گفت:"بیا سیگاری بکشیم." 

چند پُک زدم. نمی توانستم.

بعد رفت و دریک سطلِ خالی ماست، آب آورد که پشت سرم بریزد. گریه ام گرفته بود.

قرار بود حسین مرا تا ترمینال برساند. به امین هم گفت بیاید.

بچه ها تا توی کوچه بدرقه ام کردند. آقای روشن نگهبان خوابگاه گفت:"چقدر دوستت دارند!"

ماهان آب می پاشید به امان.

تا برسیم ترمینال و پیاده شوم، سکوت بود و بغض. حسین ترانه ی غمگینش را قطع کرد... .

دوستتان دارم  رفیقانِ جانِ من و دلم خیلی برایتان تنگ می شود...

قطعه ی بی کلام "سکوت" از SLEEP DEALER

شب پرستاره

   دیشب، دومین شبی بود که در خوابگاه دانشجویی گذراندم. خوابگاه در محله ای قدیمی در غرب مسجد جامع اصفهان قرار گرفته است. یک نانوایی با سقفی طاقی نزدیکش هست که نان های خوش مزه ای می پزد. برای رسیدن به خیابان اصلی هم، باید از زیر طاق بازارچه ها گذشت که حس و حال خوبی دارد.

  تا اصفهان را با یکی از همکلاسی ها به نام هادی رفتیم؛ برخلاف هفته ی پیش که فقط امین در خوابگاه بود، بچه های دیگر هم بودند. کوله پشتی را که زمین گذاشتیم، یک چای مهمانمان کردند و بعد با هادی رفتیم بیرون. 

  هادی اصفهان را خوب می شناسد. از زیر بازارچه گذشتیم و رفتیم مسجد حکیم را دیدیم و از آنجا رفتیم میدان نقش جهان؛ بعد با اتوبوس تا محله جلفا رفتیم که دانشگاهمان آنجاست. محله ای شیک و ارمنی نشین، با خیابان ها و کوچه های سنگفرش و پر از خانه ها و کافه های زیبا... .

   هادی رفت پیش یکی از دوستانش و من برگشتم خوابگاه. بچه ها کم کم دور هم جمع شدند و نشستیم به گپ و گفت و نوشیدن چای و قهوه؛ ماهان، که گیاهخوار است، یک آشپزخانه ی کامل راه انداخته بود! بچه ای باسلیقه و پاکیزه، که مثل یک قهوه چیِ حرفه ای کار و فعالیت می کرد!

  مهمانم کردند به شام و بعدش قهوه ی عربی خوش مزه !

   و بعد، حسین که موهای فر بلندی دارد، نور اتاق را کم کرد و موسیقی ملایمی پخش کرد و ماهان که روی میزی کنار پنجره نشسته بود و سیگار می کشید، برایمان فال حافظ گرفت و امین برایمان کتاب خواند.

  چای و لیمو خوردیم. گفتیم. خندیدیم.

  حالی خوش بود...

رنگی کنار شب، بی حرف مرده است...

در این وقت شب، یاد عمو مامه افتاده ام که چند روز پیش سالگردش بود...

آخرین باری که آمد تهران،  زمستان ۹۷ بود. هنوز سرحال بود. گفتم می خواهم ازت فیلم بگیرم. گفت برای چه؟ گفتم می خواهم ازت به یادگار بماند. حرفی نزد. بی تفاوت بود انگار.

چند روزی خانه مان بود؛ آخرین باری که حمامش کردم. و حدود یک سال بعدش، جسم سرد و بی جانش را در سردخانه شستیم...

چشمانش برای همیشه بسته شده بود. آرام بود.

حتی در آن لحظه هم یاد زن عموشهربانو افتادم، که یک بار در روستا از دور نامم را صدا زد:"اسماعیل...!"

یک بعد از ظهر تابستانی بود. جاده ی روستا. در حاشیه ی گندمزارهای طلایی بودم. زنجره ها می خواندند و او با جامه ی بلند و "سِرکی" به سر، از دور بلند صدایم زد:"اسماعیل...!"

باد از گندمزارها گذشت و به او رسید.

 لبخند می زد.

خواب بودم یا بیدار؟

نمی دانم!

راحت شد.

راحت شد.


هیچ‌کس در آسمان نمی‌خوابد.

هیچ‌کس، هیچ‌کس.

هیچ‌کس نمی‌خوابد.

چرا که درد و مرگ همراهان جدایی‌ناپذیر انسانند…


"لورکا"

پ.ن:

عنوان از سپهری

جهان به اعتبار خنده ی تو زیباست...

 پریوش، خواهر بزرگم، حالش خوب نیست.

 ساکن شهرستان است. از چند روز پیش از آن که به شهرستان بیاییم، در بخش کرونایی بیمارستان بستری شده  بود.

 دخترش الهام، و نوه اش هستی هم بیمار شده اند. پسرش غلامرضا که ساکن تهران است، آمده است به پدرش که دست تنها بود کمک کند. پدری که پاها و کمرش درد می کند. 

 به پریوش که فکر می کنم، سه پرده از دوران زندگی اش پیش چشمم می آید؛ نخست تصویرهای کمرنگی از روزهای جوانی اش که هنوز ازدواج نکرده بود؛ دختری شاداب با گونه های گُل انداخته. پر جنب و جوش، با صدایی خوش که ترانه های روز را می خواند. 

 در پرده ی دوم، او را می بینم که ازدواج کرده است. جامه ی بلندی با گل های ریز صورتی و زمینه ی کرم رنگ پوشیده است و به دوربین لبخند می زند.

 در اتاقی در خانه ی پدر شوهرش زندگی می کرد. غلامرضا، بچه ی اولش را در مشهد به دنیا آورد. 

 چند سال بعدش مهدی را که از دست داد، به هم ریخت. مهدی پسری خوش صورت و درشت اندام بود. در خانه ای شلوغ، هنوز به راه رفتن نیفتاده بود که سیم برقِ پنکه را گاز گرفت و مرد. 

 الهام به دنیا آمد. بعد "ساحل" را از دست داد.

  درک نشدنش توسط اطرافیان هم کمک کرد تا شرایط روحی و روانی اش کاملا به هم بریزد و مدتی را در بیمارستان روانی بستری شود. روزهای سختی بود. پریوش انبوهی از قرص های رنگارنگ را مصرف می کرد، اما دوام آورد. پدرم و سیروس برادر بزرگم، خیلی برای درمانش تلاش کردند. 

 در پرده ی سوم، پریوش شرایط نرمالی را طی می کند. از بچه هایش سه تا نوه دارد. هنوز قرص های اعصاب را مصرف می کند، اما به تعداد کم. وقتی می بینیش، لبخند می زند. تند صحبت می کند. نوه هایش را آن قدر محکم ماچ می کند که گاهی جایش روی دست و صورتشان باقی می ماند.

 حالا اما اکسیژن خونش روی هفتاد است، کمتر از دیروز. زیاد سرفه می زند. خیلی لاغر شده است. دکترها گفته اند حتی از تخت هم نباید پایین بیاید. 

خدایا همه ی بیماران را شفا بده. آمین!

قانون گردباد بود روزگار را...

 رفته بودم منطقه ی محل تدریسم واکسن کرونا بزنم که "علیرضا" را دیدم؛ دوست دوران دانشجویی ام و البته همکار هم مدرسه ای ام.

 از شمال آمده بود و نسبت به چند ماه پیش که دیده بودمش، خیلی لاغر شده بود. بی حوصله بود.

 علیرضا را نخستین بار در اداره ی آموزش و پرورش منطقه مان دیدم. چند کلامی صحبت کردیم و بعدش در دانشگاه دیدمش. گفت که علوم تربیتی می خواند. رشته ای که دوستش نداشت. به اش گفتم می خواهم کلاس زبان ثبت نام کنم؛ گفت:"منم می آم" و بدین ترتیب دوستی مان شکل گرفت.

 خانه ی همدیگر را هم پیدا کردیم که از هم دور نبود. برایم سی دی خوانندگان کُرد را می آورد و بسیاری از آن ها را به واسطه ی او شناختم. گاهی هم برایم کُردی می خواند.

 علیرضا شوخ طبع بود و سرخوش. یکسره به خنده و شوخی می گذراندیم. یادش بخیر، ماه رمضان مادرم برای افطار دوتا لقمه ی کره و مربای قیسی می گرفت. یکی برای من و یکی برای علیرضا، که علیرضا خیلی دوست داشت. بعد از کلاس های دانشگاه می رفتیم سمت کلاس زبان که نزدیک چهارراه کالج بود، اذان را که می گفتند، با لقمه ها افطار می کردیم و در نمازخانه ی حوزه ی هنری نماز می خواندیم. علیرضای سنی و منِ شیعه؛ اختلاف مذهبی ای که هیچ گاه برایمان جدی نبود.

 صدای بم و بیان خوبش، و خنده های از ته دلش که وقتی می خندید، تمام صورتش می خندید، و ورزشکار بودن و پر جنب و جوشی اش، همه جا باعث دیده شدنش می شد. با همان صدای خوبش مجری افتتاحیه ی نمایشگاه نقاشی برادرم مسعود شد که خیلی ها گمان می کردند او را از رادیو آورده ایم. جایی که به تشویق من رفت پی اش، اما باندبازها جایی برای او نداشتند...

  با چند خواهر و برادر، مستاجر بودند. مادر مهربانش مشکل کلیه داشت و پدرش که نقاش ساختمان بود، چندتا درد را با هم داشت. 

 زمان گذشت و با جا به جایی خانه ها، از هم دور شدیم. اما از دور احوالش را می پرسیدم که کم کم تغییر رشته داده است و معلم ورزش شده است. که با چند تایی معلم رفیق شده است که یک بار با هم قهوه خانه رفتیم و همان جا فهمیدم که رفیق نیستند.

 وقتی با یکی از همین رفیق ها رفته بود شهرستان، خیلی ساده حرف دختری را پیش کشیده بودند و به مهمانی رفته بودند و بعد شنیدم که با هم عقد کرده اند؛ عقدی که چند وقت بیشتر طول نکشید و دختر، علیرضا را به دادگاه کشانید و مهریه اش را خواست.

 علیرضا یک شب را در بازداشتگاه گذراند و بعد با هر بدبختی ای بود، بخشی از مهریه را جور کرد و بالاخره طلاق جاری شد.

  وقتی پس از مدت ها دیدمش، گفت که با یک دختر شمالی ازدواج کرده است و بچه دار شده است. روحیه اش خیلی بهتر شده بود.

 و همین تابستان انتقالی اش را گرفت و رفت شمال.

...

 بعد از اینکه واکسن هایمان را زدیم، تا نزدیک خانه ی پدرش رساندمش. به شوخی به اش گفتم آب و هوای شمال به ات ساخته، لاغر کرده ای؛ گفت زندگی خیلی سخت شده است. شب ها خوب نمی خوابد. 

 گفت گاهی تا صبح توی حیاط قدم می زند.

پ.ن. ها:

٭عنوان از کلیم کاشانی

٭ ترانه ی کُردی "ساله هی ساله" با صدای ناصر رزازی، که علیرضا بسیار برایم می خواند:

https://s18.picofile.com/file/

8439075826/ARTIST_06_TRACK_06.MP3.html

 

چهچهه گنجشک بر ساقه ی باد...

آن صداها به کجا رفت

صداهای بلند

 گریه ها قهقهه ها

آن امانت ها را

آسمان آیا پس خواهد داد ؟

پس چرا حافظ گفت؟

آسمان بار امانت نتوانست کشید

...

به کجا می رود آه

چهچهه گنجشک بر ساقه ی باد

آسمان آیا

این امانت ها را

باز پس خواهد داد ؟ 

"شفیعی کدکنی"


 عمو آشیخ از پنج شنبه در کُماست.

 عصرجمعه تا شب بچه هایش به روال همیشه پیشش بوده اند، مثل همیشه بوده؛ از روستا تعریف می کرده، شامش را خورده. مهمان ها که می روند حالش بد می شود. بعد با سعید پسر کوچکش و هوشنگ پسر بزرگش تماس می گیرد.

 آمبولانس اورژانس او را به نزدیک ترین بیمارستان در رباط کریم می رساند. زبان می بندد. دکترها می گویند سکته ی مغزی کرده است.

 پیش از ظهر جمعه که پدر تماس گرفت و گفت، حسی از ناباوری همه ی وجودم را فرا گرفت. اگرچه عمو آشیخ از وقتی پارسال کمرش را عمل کرده بود خانه نشین شده بود. در کُما بودن پسر کوچکش محسن را هم از سر گذرانده بود، که خدا به اشان برگرداندش، و دو سال قبل تر هم مرگ همسرش زن عمو فرخ را. اما اینکه از دست برود، باورکردنی نبود.

 اتوبان ساوه را که طی می کردیم، انبوهی از خاطرات ریز و درشت از پیش چشمانم عبور می کرد؛ مثل عیدهای کودکی که همه، از پدر و مادرها و پسرعموها و بقیه، سرزنده و شاداب بودیم. انگار همه، صورت هایمان گل می انداخت. عمو آشیخ و عموحسن و برادرها و پسرعموها از تهران برگشته بودند. تقریبا منزل همه شان توی تهران، کارخانه ی کفشی بود که عموآشیخ نگهبانش بود. پدرم برادر بزرگتر است و روز اول عید همه در بالاخانه ی خانه مان جمع می شدیم. خدابیامرز زن عموشهربانو که خودش بچه ای نداشت، قربان صدقه ی بچه ها می رفت. هوشنگ می گفت بچه ها بخوانید:"فصل گل صنوبره، عیدی ما یادت نره..."

 و گاهی وقت ها عموآشیخ با صدای جوان و گرمش آواز می خواند و چهچهه می زد.

 چه روزهای خوشی بود...

 به بیمارستان که رسیدیم، بچه ها آنجا بودند.

 عمو را در بخش اورژانس بستری کرده بودند که شلوغ بود. تخت ها فاصله ی کمی از هم داشتند.

 عمو آشیخ، با ماسک اکسیژنی روی صورتش، بیهوش بود. در نگاه اول، مرا یاد روزهای آخر عمو مامه انداخت(نامشان از هم دور باد.) دندان های مصنوعی اش را که درآورده بودند، این شباهت بیشتر شده بود. کنار تختش گریستیم...؛ از همه سخت تر برایم، دیدن گریه های پدرم بود. نمی دانم چه حسی داشت. وقتی عمومامه مُرد، گفت:"که ل افتا نامِمان." که یعنی کم شدیم...

 تا عصر بیمارستان بودیم. عمه سروناز و بقیه هم آمدند. هرکدام با چشم های قرمز، از ملاقات به حیاط بیمارستان برمی گشتند. پدر، بیشترش را زیر آفتاب گذراند. می گفت درد پاهاش کمتر می شود. 

 وقتی برمی گشتیم، یاد نوار کاستی افتادم که اوایل دهه ی شصت، عموآشیخ و بقیه در آن، یک به یک آواز خوانده بودند. نوار را توی کارخانه ی کفش پُر کرده بودند و آخرین بار آن را در خانه ی عمومامه گوش کرده بودم و بعد نمی دانم کجا گم و گور شد.

 حالا، عمو در بخش مراقبت های ویژه بستری ست. هربار که گوشی ام زنگ می خورد می گویم:"یا الله"...


آیا دوباره روی لیوان‌ها خواهم رقصید؟

سلام ای شبِ معصوم!

سلام ای شبی که چشم‌های گرگ‌های بیابان را

به حفره‌های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می‌کنی

و در کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها

ارواح مهربان تبرها را می‌بویند

من از جهان بی‌تفاوتی فکرها و حرف‌ها و صداها می‌آیم

و این جهان به لانه‌ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی‌ست

که همچنان که تو را می‌بوسند

در ذهن خود طناب دار تو را می‌بافند

سلام ای شب معصوم!


میان پنجره و دیدن

همیشه فاصله‌ای‌ست

چرا نگاه نکردم؟

مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر می‌کرد


چرا نگاه نکردم؟

انگار مادرم گریسته بود آن شب

آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت

آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود

و آن کسی که نیمه‌ی من بود، به درون نطفه‌ی من بازگشته بود

و من در آینه می‌دیدمش

که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود

و ناگهان صدایم کرد

و من عروس خوشه‌های اقاقی شدم

انگار مادرم گریسته بود آن شب

چه روشنایی بیهوده‌ای در این دریچه‌ی مسدود سرکشید

چرا نگاه نکردم؟

تمام بوسه‌ها و نوازش‌ها می‌دانستند

که دست‌های تو ویران خواهد شد

و من نگاه نکردم...

تا آن زمان که پنجره‌ی ساعت

گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

و من به آن زن کوچک برخوردم

که چشم‌هایش، مانند لانه‌های خالی سیمرغان بودند

و آن‌چنان که در تحرک ران‌هایش می‌رفت

گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا

با خود به سوی بستر شب می‌برد.

آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد؟

آیا دوباره باغچه‌ها را بنفشه خواهم کاشت؟

و شمعدانی‌ها را در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟

آیا دوباره روی لیوان‌ها خواهم رقصید؟

آیا دوباره زنگ در مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد؟

به مادرم گفتم: دیگر تمام شد

گفتم: همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می‌افتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم...


"فروغ فرخزاد"

(بخشی از شعرِ بلندِ "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد")

 نمایش "رقص روی لیوان ها" را سال ها پیش در جشنواره ی تئاتر فجر تماشا کردم و عجیب است که هنوز که هنوز است، برخی دیالوگ ها و بخش هایش در ذهنم زنده است. با داوود کلی صف ایستادیم و در ازدحام سالن اصلی تئاتر شهر، بالاخره نشستیم. نمایش با تاخیر شروع شد. امیررضا کوهستانی، کارگردانِ کار روی صحنه آمد و بابت تاخیر و ازدحام عذرخواهی کرد... و بعد که دیالوگ ها در تاریکی شروع شد، میخکوب شدیم...

پ.ن:

بشنوید:

https://s18.picofile.com/file/8438466692/

Sigar_Posht_Sigar_Reza_Yazdani.mp3.html 

ترانه ی "سیگار پشت سیگار" با صدای رضا یزدانی، ترانه از اندیشه فولادوند.