"واران وارانه" ، با صدای استاد شهرام ناظری، کنسرت لوریس چکناواریان.
عکس از Meimei Chiang.
".. اگر می توانستم افکارم را جمع کنم و تمام نیرویم را وقف مثلا یک رمان بکنم، باز در وضعیتی نبودم که برای بازده آن، اگر که بازدهی می داشت، سال ها صبر کنم. نمی توانستم چشم به آینده بدوزم. مجبور بودم بنشینم و چیزی بنویسم که بتوان همان وقت، همان شب، یا دست کم فرداشب بعد از این که از سر کار برگشتم و قبل از این که سرد بشوم، تمامش کنم، نه دیرتر. در آن روزها همیشه به کار گلی مشغول بودم، و زنم هم همین طور. .. من در کارخانه ی چوب بری کار کردم، دربانی کردم، تحویلدار بودم، در باجه های خدماتی کار کردم، در انبار کار کردم- هر کاری که بگویید می کردم. یک سال تابستان در آرکاتا، کالیفرنیا، باور کنید، روزها گل لاله می چیدم تا خرج زندگیمان درآید، و شب ها که رستوران سواره تعطیل می شد، رستوران و پارکینگ را تمیز و جارو می کردم...
در آن روزها با خودم می گفتم که اگر بتوانم بعد از کار بیرون و مشغله های خانواده یکی دو ساعت را در روز برای خودم به چنگ بیاورم باید کلاهم را بیندازم هوا.اصلا بهشت برین می شد. این یکی دو ساعت مایه ی احساس خوشبختی من می شد. اما گاه به دلایلی همان یک ساعت هم نصیبم نمی شد. بعد چشم انتظار شنبه می ماندم، گرچه گاه شنبه ها هم چیزی پیش می آمد که تمام روز ضایع شود. اما می شد به امید یکشنبه ها ماند. یکشنبه؛ شاید.
... گاه گاه به جایی می رسیدم که نمی توانستم جلوتر از اول ماه آینده را ببینم یا برنامه ریزی کنم و با عرق جبین یا کلک، آن قدر پول جمع می کردم تا بتوانم اجاره را بدهم و لباس های مدرسه ی بچه ها را بخرم. بله، قضیه این بود.
می خواستم برای به اصطلاح تلاش های ادبی خود دلایلی ملموس پیدا کنم. پته یا وعده و وعید نمی خواستم یا به اصطلاح وعده ی سر خرمن، برای همین بود که عمدا و الزاما خود را محدود به نوشتن کارهایی کردم که می دانستم می توانم در یک نشست یا دست بالا در دو نشست تمامشان کنم..."
این ها، بخشی از حرف های «ریموند کارور»٬ نویسنده ی مشهور آمریکایی است که از صفحات ۱۹ تا ۲۱ کتاب «کلیسای جامع و چند داستان دیگر» در این جا آوردم. از نوشته ای با عنوان «شور».
چه قدر صادقانه درباره ی زندگی و سختی هایش، و البته شور نوشتن گفته است. از استادش «جان گاردنر» که چه قدر روی کارش تاثیر گذاشته است و از «گوردون لیش»٬ ویراستار بخش داستان مجله ی اسکوایر، که داستان های نخستین کارور را برایش پس می فرستد، اما می خواهد که او باز هم برایش داستان بفرستد؛ تا جایی که داستان «همسایه ها» را می پسندد و آن را برای مجله می خرد. و این نخستین داستان چاپ شده ی کارور در این مجله، عجب داستانی ست!
کیفور شدم از خواندن این کتاب و این مقدمه های دلنشین اش و صداقتی که نویسنده در نگارش آن ها به کار برده است.
کتاب، گزیده ای ست از سه مجموعه داستان نویسنده، به علاوه ی دو نوشته از او و یک مصاحبه ی بلند با او. کارور، از جمله ی نویسندگانی ست که داستان هایش در حیطه ی مدرن عینی جای می گیرد. داستان انسان های خرد شده و مستأصل، در جامعه ای رو به زوال.کارور هیچ رمانی ندارد و تنها چند مجموعه داستان کوتاه و شعر از او بر جای مانده است.
مشخصات کتاب:
کلیسای جامع و چند داستان دیگر، ریموند کارور، ترجمه ی فرزانه طاهری، انتشارات نیلوفر، چاپ هفتم: ۱۳۹۳.
حدود یک هفته پیش، از کانون ادبیات که به سمت خانه راه افتادم، تب و لرز شدیدی سراغم آمد. نشانه هایش البته از همان سر کلاس به خودم معلوم بود. توی بی آر تی بودم که حالم بد شد و حالت تهوع شدیدی که داشتم، باعث شد که یک ایستگاه بعد از میدان انقلاب، پیاده شوم. از قضا یکی از همکلاسی هایم به نام میلاد همراهم بود. گاهی تا چهارراه ولیعصر را با هم می آمدیم. آن روز قرار بود به یک مهمانی برود و بنابراین چهارراه پیاده نشد. وقتی حالم را دید، همراهم به درمانگاهی که نزدیک ایستگاه بود آمد. هرچه اصرار کردم که به کارش برسد، قبول نکرد و ماند. خانم پرستار تلفنی از دکتری که نبود نسخه گرفت. من که حالم هر لحظه بدتر می شد، روی تخت دراز کشیدم و میلاد رفت و داروها را گرفت و ماند تا سرم هم بزنم. ندیده و نشناخته، تا ایستگاه آخر هم تنهایم نگذاشت و با تاخیر زیادی پی کارش رفت.
توی درمانگاه، وقتی لوله ی سرم توی دستم بود و او کنار تختم نشسته بود، کمی با هم گپ زدیم. خوب توی صورتش دقیق شدم. آن روح گمشده ی انسانی را زیر پوستش دیدم و حس کردم. با خودم گفتم که من هم اگر جای او بودم، می ماندم. تا آخرش می ماندم.
پخش مجدد سریال خاطره انگیز «سربداران» از تلویزیون، هرچند با سانسور هم همراه باشد، به خاطرمان می اندازد که سینمایمان بازیگر توانمندی چون "سوسن تسلیمی" داشته که صدا و چهره اش حداقل با بخشی از نسل سینما دوست ایران گره خورده است. بازیگر «باشو، غریبه ی کوچک»٬ «شاید وقتی دیگر»٬ «مادیان»٬ «طلسم» و پیش تر، «چریکه تارا» و «مرگ یزدگرد» که ناباورانه از سینمای ما کنار گذاشته شد. کسی که برای آثار "بهرام بیضایی" بهترین گزینه بود تا در نقش زنان اساطیری ایرانی ظاهر شود. زنانی که هرچند همیشه در حاشیه قرار گرفته و به حساب نیامده اند، اما بار سختی ها بر دوششان بوده و توقعی از زمانه نداشته اند.
او پیش از سینما، قدرت بازیگری اش را در تئاتر نشان داده بود. یادم می آید که در مصاحبه ای با مجله ی فیلم در دهه ی شصت گفته بود که : «برای ثبت بازی ام به سینما آمدم.»
پ.ن:
تصویر مربوط به فیلم «باشو غریبه ی کوچک» است و "نایی" نام سوسن تسلیمی در این فیلم است.
به شب سلام
که بی تو
رفیق راه من است...
"حسین منزوی"
بشنوید؛ موسیقی بی کلام.
پ.ن:
عکس از Trent Parke
نئو: چرا چشم هام می سوزه؟
مورفیوس: چون تا حالا ازشون استفاده نکرده ی!
ماتریکس، برادران واچوفسکی، ۱۹۹۹
تصویر مربوط به صحنه ای ست که «نئو» باید بین ماندن یا نماندن در ماتریکس تصمیم بگیرد.
سال نود و سه که وایبر در اوج بود، یکی از دوستان مرا عضو گروهی کرد به نام «ایران، سرزمین فرهنگ»؛ گروهی با بیش از صد عضو که در بین آن ها آدم های شناخته شده ای از اهالی فرهنگ و ادب حضور داشتند. اغلب این اعضا از کسانی بودند که در جلسات مجله ی بخارا که توسط آقای دهباشی اداره می شود شرکت می کردند. چند ماهی که از عضویتم در گروه گذشته بود، تلگرام آمد که امکاناتش از وایبر خیلی بیش تر بود. نخست با جمعی از دوستان گروهی تلگرامی تشکیل دادیم که هر هفته درباره ی یکی از فیلم های معروف تاریخ سینما بحث کنیم؛ وعده ی ما چهارشنبه شب ها بود، ساعت ده. تلگرام به ویژه برای ارسال متن های طولانی خیلی بهتر بود و البته سرعت بهتری هم داشت. با کند شدن وایبر، احساس تغییر جا در گروه «ایران، سرزمین فرهنگ» هم احساس شد و این که باید این گروه را در جای دیگری تشکیل داد. صحبت از واتس آپ و تلگرام شد. من روی تلگرام اصرار داشتم و قرعه ی تشکیل گروه در تلگرام به نام من زده شد و من ناخواسته مدیر گروه با همان نام در تلگرام شدم!
شبی که گروه تشکیل شد، خیلی ها هنوز عضو تلگرام نبودند و بعد کم کم اعضای فعال گروه از وایبر به این جا آمدند و گروه سر و شکل واقعی اش را پیدا کرد. چند وقت بعد مانیفیستی برای گروه نوشتم و خط و ربط گروه را مشخص کردم. تأکید بر معرفی فرهنگ ایران زمین، با پرهیز از مسائلی چون سیاست و اختلافات قومی و مذهبی در کانون توجه گروه قرار گرفت. وقتی تعداد اعضای گروه از پنجاه نفر گذشت، آن قوامی را که باید، پیدا کرده بود و همچون درخت تناوری بود که دل کندن از آن راحت نبود. حضور اعضایی فرهیخته اعم از شاعر، مترجم، بازیگر تئاتر، منتقد هنری، نقاش، طراح، نویسنده، فیلمساز و مانند این ها این امکان را به ما داده بود که در هر روز پست های متنوعی در زمینه ی معرفی آداب و رسوم نقاط مختلف ایران، موسیقی، نقد و معرفی فیلم، کتاب، تئاتر، تاریخ، فلسفه و غیره را داشته باشیم. پست هایی که خیلی هایشان محصول خود اعضا بودند و در گروه های دیگر دست به دست می شدند.
گروه نظم خاصی پیدا کرده بود و توجه اعضا به پست ها ستودنی بود. گاه بحثی مشترک در موضوعی پیش می آمد، مثلا اگر زمان جشنواره ی فیلم بود، دوستانی که فیلم ها را می دیدند، نظراتشان را در گروه می نوشتند. گاه مباحثه ای خودمانی شکل می گرفت، مثل روزی که ترانه ی «رفیقم کجایی؟» چاووشی پست شده بود و هریک از دوستان درباره ی حس و حالشان نوشتند یا روزی که برف، باریدن گرفت و اعضای گروه عکس هایشان را از مناظر برفی پست کردند.گاهی هم مسابقه ای شکل می گرفت؛ مثلا قرار شد که اعضا با عناوین کتاب هایشان هایکو بسازند و عکس آن را ارسال کنند. انبوهی از هایکوها به دستم رسید که چیدمان هنرمندانه ای داشتند و بهترین هایکوها را به رأی اعضا انتخاب کردیم.
مدتی بعد قرار شد که هر هفته موضوعی انتخاب شود و درباره ی آن بحث شود. این کار البته از دوره ی گروه در وایبر شروع شده بود که با توقفی کوتاه، در تلگرام ادامه پیدا کرد. در این اواخر هم این مباحث را به گروه دیگری به نام «آخر هفته» انتقال دادیم. نزار قبانی،فروغ فرخزاد، احمد شاملو، ابراهیم گلستان، احمد محمود، قمرالملوک وزیری، علی حاتمی، هوشنگ گلشیری، نیما یوشیج، بهروز وثوقی، غلامحسین بنان، دهخدا، کاوه گلستان، بهرام بیضایی، داریوش مهرجویی، فاطمه معتمدآریا، سیمین دانشور، جلال آل احمد، صادق هدایت و ... از جمله ی این مباحث بود. برای برخی از این موضوعات، نظرسنجی هم داشتیم؛ مثلا انتخاب بهترین فیلم های بهروز وثوقی.
اما هرچه این درخت تناورتر می شد، نگهداری و مراقبت از آن هم سخت تر می شد. تقریبا هر روز همه ی پست ها را می خواندم و این زمان زیادی از من می گرفت. بعضا باید به برخی از پست ها هم پاسخ می دادم. تلاش من برای داشتن گروهی عاری از پست های بی ریشه- مانند شعری که به غلط، به نام شاعری ست - یا دروغ پراکنی ها و مانند این ها، انرژی زیادی از من می برد. در کنار این ها، تلاش برای حفظ گروه با وجود سلایق و دیدگاه های متفاوت، کار آسانی نبود؛ بعضا اعضا اعتراضشان در مورد یک پست را به صفحه ی شخصی من می آوردند و من باید پاسخگوی چنین مسائلی هم می بودم. هرچند تا جایی که امکان داشت سعی می کردم گروه یک دموکراسی هرچند کوچک را تجربه کند، اما به تجربه فهمیدم که چه کار دشواری ست!
در نهایت پس از نزدیک به یک سال، تصمیم به ترک گروه گرفتم. شبی که از گروه رفتم، برایم شب تلخی بود. دوستان محبت زیادی به من داشتند و کامنت های مهربانانه ای برایم نوشتند، اما چاره ای جز رفتنم نبود...
چند ماه بعد هم از گروه «آخر هفته» جدا شدم.
حضور در کنار عزیزان فرهیخته در هر دو گروه، انبوهی از خاطرات خوب را برایم رقم زد.
یادش بخیر..!
نگذار بدانند کلاغان پس از من
من از قفسم سیر شدم یا قفس از من
"جعفر مقیمیان"
پ.ن:
جعفر مقیمیان را از نزدیک می شناسم؛ شعرهایش را دوست دارم. امیدوارم به همین خوبی پیش برود. وقتی شنیدم نخستین مجموعه شعرش در راه است خیلی خوشحال شدم.
سرویس هنوز راه نیفتاده است. همان ماشین صبح است که امروز داستانی از "کارور" را در آن خواندم؛ داستان «خانه شف»٬ که در آن زنی به خواهش مرد سابقش که الکل را ترک کرده، برمی گردد و همه چیز را از نو آغاز می کنند. همه چیز دوباره رنگ و بوی عشق می گیرد و چه رنگ و بویی.. یک عاشقانه ی زیباست. اما امان از دست روزگار، امان...
بیرون هوا ابری ست. خدا کند باران ببارد. دلم برای خیس شدن زیر باران تنگ شده. این موسیقی..، این موسیقی غمگین که توی گوشم می خواند. ترکیبی از پیانو و ویلنسل است. انگار بوی باران دارد با خودش. یا کاهگل آب خورده ای که بویش همه جا را پر کرده. در خیالم توی کوچه باغی خلوت خوش خوشان می روم. پاییز است. با پیچش برگ ها می رقصم. انگار نوازنده آرشه اش را با من توی کوچه می کشد. چرا هیچ کس این جا نیست؟...
سه شنبه ی پیش هیراد عمل شد. از هفت صبح بیمارستان بودیم. من بودم و فروغ. مادر خیلی اصرار کرد که او را هم با خودمان ببریم، اما من قبول نکردم.
اتاق و لباسش را تحویل گرفتیم، که مرتب و تمیز بود. وقتی لباسش را عوض کردیم، حس کردم چیزهایی فهمیده. مخصوصا آن جا که چندتا عکس ازش گرفتم. راحت بود، اما لبخندش به نظرم تلخ آمد. انگار فهمیده بود. ساعت هشت با همراهی یکی از پرستاران، بردیمش دم اتاق عمل. پزشک جراحش به همراه دو پرستار دیگر به استقبال مان آمدند. برخوردها خیلی خوب بود. همین که یکی از خانم پرستارها هیراد را ازم گرفت و بغلش کرد، هیراد شروع کرد به دست و پا انداختن و گریه کردن. با مشت به پرستار می زد! فروغ بغضش ترکید.
توی سالن انتظار نشستیم. لحظاتی بعد متخصص بیهوشی آمد و سوالاتی پرسید و رفت.
حدود ساعت نه، پزشک جراح اش آمد و از اتمام عمل خبر داد. یک قوطی پلاستیکی هم همراهش بود که نشانمان داد؛ کیستی آبکی به اندازه ی یک تخم بلدرچین که درون مایعی غوطه ور بود. گفت که روزنه ی دیگری هم داشته که آن را هم بسته اند.
خدا می داند که آن یک ساعت چگونه بر ما گذشت... گوشی ام چپ و راست زنگ می خورد و از دور و نزدیک احوال هیراد را می پرسیدند.
از زمانی که پزشک جراح، لباس پوشیده بیرون آمد و توصیه هایی کرد و رفت، تا آن جا که هیراد را روی دست یکی از پرستاران دیدیم که بیرون آمد، دل توی دلمان نبود. در این فاصله از پرستاری که از اتاق عمل بیرون آمده بود حالش را پرسیده بودیم و او گفته بود که به هوش آمده است.
وقتی داشتیم می بردیمش بخش، توی آسانسور فروغ بازهم بغضش ترکید و گریه کرد.
هیراد پس از عمل جراحی
هیراد گیج بود و خواب آلود. حرف نمی زد. کمی رنگ پریده بود. آنژیو کتی به مچ دست راستش بسته بودند. فروغ نگران بود که چرا حرف نمی زند و من مدام دلداریش می دادم که این ها طبیعی ست که یکهو هیراد آرام صدا زد:«بابا!..» تندی بالای تختش رفتیم. دستش را گرفتم و بوسیدمش. لحظاتی بعد خوابش برد...
پرستار گفته بود که تا ساعت سه نباید چیزی بخورد. در این فاصله نهارمان را خوردیم. خدماتی خوشروی بخش هم چپ و راست چایی می آورد و من هم به تعارفش نه نمی گفتم!
وقتی ساعت از سه گذشت، پیدا بود که حالش بهتر شده. آبمیوه و سوپ را که خورد، بهانه ی خانه را گرفت و من هم رفتنمان را به شب حواله دادم. دل و دماغ بازی کردن با اسباب بازی هایی را هم که برایش آورده بودیم نداشت. تلویزیون اتاق هم خوب نمی گرفت.
پفکی را که برای خودمان خریده بودیم که وقت خوابش بخوریم، ازم گرفت!
دو بار برایش آمپول زدند و حدود هفت عصر مرخص شدیم. توی راه می گفت که رسیدیم خانه برایش فیلم مرد عنکبوتی را بگذارم.
در خانه آرامش خاصی پیدا کرد. کلا خانه خودمان را به همه جا ترجیح می دهد. پای تلویزیون جایش را آماده کردیم و کارتون مورد علاقه ی این روزهایش، مرد عنکبوتی را برایش گذاشتیم.
حالا دوباره ترانه ی محبوبش را می خواند:« تو گل بندری، آبه باله بالله!...»
دنیا کوچکتر از آن است
"عباس صفاری"
بعدا نوشت:
امروز اصلا نفهمیدم چه طور درس دادم؛ باید ساعت ده با پزشک هیراد تماس می گرفتم که گرفتم. ساعت آخر را هم مرخصی گرفتم و رفتم اداره و از آن جا نمایندگی بیمه که خیلی شلوغ بود. بعدش برگشتم و هیراد را از منزل مادر با خودم بردم بیمارستان و برایش تشکیل پرونده دادم. آزمایش خون هم ازش گرفتند، اولش ساکت بود و بعد یکهو گریه اش گرفت.
برخورد کادر بیمارستان خیلی خوب بود و به هیراد خیلی محبت می کردند.
قرار شد فردا اول صبح عملش کنند...
از بوفه ی بیمارستان برایش آبمیوه گرفتم و بعد از آن جا هم که بیرون آمدیم چندتا از قاقالی لی های مورد علاقه اش، و از جمله بستنی، را برایش خریدم و در پارک کوچکی نشستیم کنار هم. باد، موهای ژولی پولی اش را بیشتر به هم می ریخت و قیافه اش را شیرین تر می کرد. ازم خواست که کفش هایش را درآورم. خودش را سرجایش جا به جا کرد و دستی را که پنبه ای جای زخم آزمایش ش داشت، روی جادستی نیمکت دراز کرد و راحت تر نشست و بستنی قیفی اش را گاز زد. خودم را بهش چسباندم. لحظه ای بغضم گرفت. مثل فیلمی فشرده، لحظات زیادی از کودکی اش پیش چشمانم رژه رفتند...
کشته مرده ی آن لحظه ای هستم که صدایم می کند:« بابا...، بابایییی...، بیا پیشم!» و من تندی می روم و بغلش می کنم و موهایش را چنگ می زنم! ... گاهی به این بهانه، موهایش را مرتب می کنم، اما او به سرعت دوباره آن ها را به هم می ریزد و این کار بارها تکرار می شود و هربار خنده بر لب هایم می آورد..!
بالاخره شهریور تمام شد!
اوائلش که درگیر مدرسه و امتحانات شهریوری اش بودم. بعد عمو مامه به خانه مان آمد؛ عمو پیر است و نابینا و مشکلات خاص خودش را دارد. بعد سفر کوتاهی به شهرستان داشتیم که مسائل استرس زایی برایمان پیش آمد. از آن جا که برگشتیم درگیر تعویض پلاک ماشین شدیم. بعد اثاث کشی خواهرزاده ام و مهمان داشتن. تصادف مرتضی که یک روز تمام در بیمارستان کنارش بودم. سرماخوردگی هیراد و بعد هم مشکل تازه اش که پس از سونوگرافی، پزشک متخصص گفت که باید عمل شود... و نگرانی ها و استرس های بعدش....
این چند روزه را هم شاگرد ابوذر بوده ام که گچکار است . هیراد را گاهی خانه ی مادر گذاشته ام و گاهی هم سر کار برده مش و این هم دغدغه ای بوده این روزها. قرار است از هفته ی بعد بگذاریمش مهد کودک. خدا کند با محیط آن جا کنار بیاید. نخستین بار است که می خواهد این فضا را تجربه کند.
با ابوذر که کار می کنیم، موسیقی جزؤ جدایی ناپذیر لحظاتمان است. سلیقه ی او بیشتر آهنگ های غمگین است؛ محسن چاووشی، زنده یاد مرتضی پاشایی، مجید خراطها و ... یا ترانه های قدیمی. خب، هرچه باشد ما شاگردیم و اوستا ابوذر است!
خانه ی قدیمی برادرم را گچ می کنیم. خانه ای که برایم پر از خاطرات تلخ و شیرین است. با این که ماسک می زنم، باز هم گرد و غبار گچ اذیتم می کند. هر روز بعد از کار دوش می گیرم.خسته و کوفته از سر کار می آیم و شب هم به سرعت خوابم می برد.
مدت هاست که فرصت نکرده ام کتاب بخوانم و دلیل اصلی آن هم استرس ها و گرفتاری هایی بوده که این چند وقته داشته ایم و هنوز هم تمام نشده اند. فروغ برای هیراد خیلی بی قراری می کرد.
خیلی پیش می آمد که سرگردان میان کتاب هایم می چرخیدم و یکی شان را از قفسه بیرون می کشیدم و چند ورقی می زدم و دوباره سرجایش می گذاشتم.
بارها یأس و ناامیدی را تجربه کردم و برگشتم. نامهربانی دیدم و صبوری کردم...
از فردا می روم سر کلاس؛ امیدوارم سال تحصیلی پیش رو، سال خوبی برایم باشد.
پاییز را دوست دارم؛ طبیعت رنگ به رنگ می شود و احساس من را به اوج می رساند!
پ.ن:
عنوان برگرفته از ترانه ای به همین نام از محسن چاووشی.