فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

چندین هزار جنگل شاداب

  درگیری های کاری که تا اواسط خرداد داشتم، از کلاس های فشرده ی تدریس در مدرسه و بیرون و بعد تصحیح برگه های پایه ی هشتم که امسال به ام داده بودند تا کارهای روزمره ی تمام ناشدنی، حسابی خسته ام کرده بود. در آن روزها از هرچیزی برای اینکه حالم بهتر شود استفاده می کردم؛ باز کردن پنجره ای که رو به کشتزارهای پشت مدرسه است و ایستادن در برابر بادی که تو می زد، موزیک هایی که توی ماشین در راه مدرسه می شنیدم، یا وقتی که در همین مسیر باران می گرفت و زیر باران رانندگی می کردم... . دلم می خواست به قول سپهری در شعر «در گلستانه»، لب آبی گیوه ها را بکنم و پاهایم را در آب کنم تا تنم هشیار شود!

 روزهایی تکراری و خسته کننده بود.

اما بالاخره تمام شد. اگرچه حالا هم تصحیح برگه های امتحان نهایی را دارم، اما به هرحال فراغتی حاصل شده است.

  دلم تماشای سپیدارها را می خواهد و می دانم که می شود.

احساس می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
می‌روید از زمین.

«شاملو»

نگهبان عبوس رنج خویش

جهان را بنگر سراسر
که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود
از خویش بیگانه است
و ما را بنگر
بیدار
که هشیواران غم خویشیم
خشم‌آگین و پرخاشگر
از اندوه تلخ خویش پاسداری می‌کنیم
نگهبان عبوس رنج خویشیم
تا از قاب سیاه وظیفه‌ای که بر گرد آن کشیده‌ایم
خطا نکند
و‌جهان را بنگر
جهان را
در رخوت معصومانه‌ی خوابش
که از خویش چه بیگانه است!
ماه می‌گذرد در انتهای مدار سردش
ما مانده‌ایم و روز نمی‌آید!

«شاملو»

بر دروازه ابدیت

پیش از این نیاموخته بودم
که ابدیت واژه‌ای است بس طولانی. _
ضربه‌های آرام ساعت زمان را
نشنیده بودم.

سخت است این چنین دیرگاه آموختن
چنین می‌نماید که به راستی دلی که غمناک است
جز امیدها و اعتمادها
جز تردیدها و هراس‌ها
جز خون و به جز سوز، هیچ نمی‌آموزد.

شب، سراسر تیره نیست
و روز، سراسر آنچنان نیست که وا می‌نماید
لیکن از این هر دو، هر یک مایه‌ی تسلی مرا
به من باز تواند آورد:_
رویاهایم را، رویاهایم را.

پیش از این نیاموخته بودم
که «هرگز» واژه‌ای‌ است بس غمناک._
و مرا این چنین، یکسره در فراموشی پنهان می‌کند
پیش از این هرگز نشنیده بودم...

«پل لارنس دانبر»، ترجمه احمد شاملو

پ.ن. ها:
* تصویر: نقاشی با عنوان «بر دروازه ابدیت»، ونسان ون گوگ، چاپ سنگی، ۱۸۸۲، محفوظ در موزه هنرهای معاصر تهران.
*بشنوید:
داروگ از جالبوت

من مرگ را زیسته ام...

در‌به‌درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید.
ای تیزخرامان!
لنگی پای من
از ناهمواری راه شما بود.


«احمد شاملو»


× عنوان از شاملو

داغداران...

باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاه‌پوش
ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجّاده‌ها
سَر برنگرفته‌اند!


"شاملو"

می خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم...

در ۲۸ مرداد سال ۱۳۵۷، حدود ۸ شب، سینما رکس آبادان هنگام نمایش فیلم "گوزنها" دچار آتش سوزیِ عمدی شد.

سینما رکس، با پوستر "گوزنها" بر سردرش، ساعاتی پیش از آتش سوزی.

 در اثر این آتش سوزی، دست کم ۴۲۰ تن از هموطنانمان زنده در آتش سوختند.

 این جنایت، یکی از بزرگترین جنایت های سده ی خود است.

٭بشنوید:

https://s18.picofile.com/file/8439601568/Ahmad_Shamlou

_Az_In_Gooneh_Mordan_Free_Music_Ir_.mp3.html

از این گونه مردن، شاملو

٭ طبق آمارگیر وبلاگ، در روز چهارشنبه ی گذشته(۲۷ مرداد)، ۶۸۱۸ نفر، در مجموع ۶۸۳۵ بار از وبلاگم دیدن کرده اند که این، بالاترین آمار بازدید آن است.

 از همه ی کسانی که وقت می گذارند و این خط خطی ها را می خوانند، صمیمانه سپاس گزارم. 

بیرون زمان

در نیست

راه نیست

شب نیست

ماه نیست

نه روز و نه آفتاب

ما بیرون زمان ایستاده ایم

با دشنه ی تلخی در گرده هایمان


" شاملو "

خواب

اینک چشمه‌سارِ زمزمه:

زلال

     (چرا که از صافی‌های اعماق می‌جوشد)

و خروشان

            (چرا که ریشه‌هایش دریاست)


"احمد شاملو"

 دیشب خواب شاملو را دیدم؛زنده و سرحال. کنارش نشسته  بودم، روی مبلی شیری رنگ. آن قدر نزدیک بودیم که انگار سال هاست آشنای نزدیکیم. کسان دیگری هم بودند که فقط آقای تقوایی را به خاطر دارم که چای می ریخت و لبخندزنان حرف می زد و  توی پذیرایی این طرف و آن طرف می رفت. شلوار و پیراهن رنگ روشنی پوشیده بود.

شاید خانم غزاله علیزاده هم بودند.

 ذوق عجیبی داشتم. کنار شاملو نشسته بودم. حالش خوب بود. می خندید. از شعرها و واژه هایش می گفت. مات حرف زدنش بودم. صدایش همان طور بود که شنیده بودم!

کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود...

آنانکه محیط فضل و آداب شدند

در جمع کمال شمع اصحاب شدند


ره زین شب تاریک نبردند برون

گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند


"خیام"


در غریوِ سنگین ماشین ها...

 امروز سر جلسه ی امتحان بچه های دوازدهم، مراقبت داشتم.

 دیدن بچه ها پس از این مدت، لذتبخش بود. به نظرم خیلی هاشان قد کشیده بودند! مدل موهای متنوع و پوشش غیر رسمی درشان زیاد دیده می شد.

 کلاسی که مراقبش بودم، پنج دانش آموز دوازدهم انسانی بودند؛ امتحان نگارش داشتند.

 پنجره های کلاس باز بود.رفتم پشت پنجره و زمین های کشاورزی و دیوار بینشان را دیدم. پرستوها پر سر و صدا پر می کشیدند.

 بعد از امتحان، رفتم کلاس بچه های دوازدهم تجربی. یکی از بچه ها به نام مجتبی، برایمان آواز خواند؛ "بهار دلکش رسید و ..." صدای گرمی دارد.

 سراغ حسین را هم گرفتم. نیامده بود امتحان بدهد. چند وقت پیش البته باهاش تماس گرفته بودم، گفت داروهایش را قطع کرده و حالش بهتر است.

ﺩﺭ ﻏﺮﯾﻮ ِ ﺳﻨﮕﯿﻦ ِ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺎ

 ﻭ ﺍﺧﺘﻼﻁ ِ ﺍﺫﺍﻥ ﻭ ﺟﺎﺯ

ﺁﻭﺍﺯ ِ ﻗُﻤﺮﯼ ِ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﺍ

ﺷﻨﯿﺪﻡ ،

ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ

 ﺍﺯ ﭘﺲ ِ ﭘﺮﺩﻩ‌ای ﺁﻣﯿﺰﻩاﯼ ﺍﺑﺮ ﻭ ﺩﻭﺩ

ﺗﺎﺑﺶ ِ ﺗﮏ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﯾﯽ ....


«شاملو»

انسان زاده شدن

از بیرون به درون آمدم:

از منظر

به نظّاره به ناظر. ــ

نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی، ــ

من به هیأتِ «ما» زاده شدم

به هیأتِ پُرشکوهِ انسان

تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم

غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم

تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم

که کارستانی از این‌دست

از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار

بیرون است.


انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:

توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن

توانِ شنفتن

توانِ دیدن و گفتن

توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن

توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان

توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی

توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت

و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی

تنهایی

تنهایی

تنهایی عریان.


انسان

دشواری وظیفه است.


" احمد شاملو"


پ.ن:

تصویرِ دماوند، از مجید بهزاد

پیش آر پیاله را که شب می گذرد...

باید بلند شد

در امتداد وقت قدم زد

گل را نگاه کرد، ابهام را شنید

باید دوید تا ته بودن


باید نشست

نزدیک انبساط

جایی میان بیخودی و کشف


"سهراب سپهری"


بشنوید:

https://uupload.ir/view/apod_ahmad_shamloo_-_03_-_man_bi_mey_e_nab_zistan.mp3/ 

قطعه ی "من بی می ناب زیستن نتوانم"، از آلبوم رباعیات خیام؛ احمد شاملو، استاد شجریان

 یادش بخیر! وقتی آلبوم را شنیدم، با واکمن سونی ام بارها و بارها، در اتوبوس، در مترو، و به هنگام پیاده روی گوشش کردم. 

سخن گفتن

همیشه همان،

 اندوه همان:

تیری به جگر در نشسته تا سوفار.

 

تسلایِ خاطر همان :

مرثیه‌یی سازکردن

غم همان و غم‌واژه همان 

نامِ صاحبِ مرثیه دیگر.

 

همیشه همان

 شگرد همان

شب همان و ظلمت همان

تا «چراغ» هم‌چنان نمادِ امید بماند. 


راه

همان و

از راه ‌ماندن همان،


تا چون به لفظِ «سوار» رسی

مخاطب پندارد نجات ‌دهنده‌یی در راه‌ است. 


و چنین است و بود

که کتابِ لغت نیز به بازجویان سپرده‌شد 


تا هر واژه را که معنایی ‌داشت 

به‌ بند کشند

و‌ واژه‌گانِ بی‌آرِش را 

به شاعران بگذارند.


و واژه‌ها به گنه‌کار و بی‌گناه  تقسیم‌شد،

به آزاده و بی‌معنی

سیاسی و بی‌معنی

نمادین و بی‌معنی

ناروا و 

بی‌معنی...


و شاعران 

از بی‌آرِش‌ترینِ الفاظ چندان 

گناه‌ واژه تراشیدند

که بازجویانِ به‌تنگ ‌آمده 

شیوه دیگر کردند،

و از آن ‌پس

سخن‌گفتن

نفسِ جنایت شد


  «احمد شاملو»


با رویاهامان چه می کنید؟

نان از سفره و کلمه از کتاب، 

چراغ از خانه و شکوفه از انار، 

آب از پیاله و پروانه از پسین، 

ترانه از کودک و تبسم از لبانمان گرفته‌اید، 

با رویاهامان چه می‌کنید! 


ما رویا می‌بینیم و شما دروغ می‌گویید ... 

دروغ می‌گویید که این کوچه، بُن‌بست و 

آن کبوترِ پَربسته، بی‌آسمان و 

صبوریِ ستاره بی‌سرانجام است. 


ما گهواره به دوش از خوفِ خندق و 

از رودِ زمهریر خواهیم گذشت. 

ما می‌دانیم آن سوی سایه‌سارِ این همه دیوار 

هنوز علائمی عریان از عطر علاقه و 

آواز نور و کرانه‌ی ارغوان باقی‌ست. 

سرانجام روزی از همین روزها برمی‌گردیم 

پرده‌های پوسیده‌ی پرسوال را کنار می‌زنیم 

پنجره تا پنجره ... مردمان را خبر می‌دهیم 

که آن سوی سایه‌سارِ این همه دیوار 

باغی بزرگ از بلوغ بلبل و فهم آفتاب و 

نم‌نمِ روشنِ باران باقی‌ست. 


ستاره از آسمان و باران از ابر، 

دیده از دریا و زمزمه از خیال، 

کبوتر از کوچه و ماه از مغازله، 

رود از رفتن و آب از آوازِ آینه گرفته‌اید، 

با رویاهامان چه می‌کنید؟ 


ما رویا می‌بینیم و شما دروغ می‌گویید ... 

دروغ می‌گویید که فانوسِ خانه شکسته و 

کبریتِ حادثه خاموش و 

مردمان در خوابِ گریه‌اند، 

ما می‌دانیم آن سوی سایه‌سارِ این همه دیوار، 

روزنی روشن از رویای شبتاب و ستاره روییده است 

سرانجام روزی از همین روزها 

دیده‌بانانِ بوسه و رازدارانِ دریا می‌آیند 

خبر از کشفِ کرانه‌ی ارغوان و 

آواز نور و عطر علاقه می‌آورند. 


حالا بگو که فرض 

سایه از درخت و ری‌را از من، 

خواب از مسافر و ری‌را از تو، 

بوسه از باران و ری‌را از ما، 

ریشه از خاک و غنچه از چراغِ نرگس گرفته‌اید، 

با رویاهامان چه می‌کنید؟


"سید علی صالحی"


بشنوید:

http://s7.picofile.com/file/8380248300/

Farhad_Shabaneh.mp3.html

ترانه ی شبانه (کوچه ها) از آلبوم وحدت، با صدای فرهاد مهراد، ترانه از شاملو، موسیقی  اسفندیار منفردزاده.

نه!

هرگز شب را باور نکردم

چرا که

در فراسوهایِ دهلیزش

به امیدِ دریچه ئی

دل بسته بودم.


"شاملو "


دیشب جاده ساوه و اتوبان های منتهی به آن بسته شده بودند. هوشنگ، رامین و طیبه آمدند خانه مان. 

خوشبختانه تعطیل شدیم و هیراد هم تعطیل شد. امروز توانستم باهاش قدری بازی کنم. دیروز نخستین دیکته اش را بدون غلط نوشته بود.:)

سیراب کردن لب تشنه یی


 ای کاش آب بودم

نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را

یا نشای سست کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن

یا به سیراب کردن لب تشنه یی

رضایت خاطری احساس کردن


"احمد شاملو"


 با همه ی رنج هایی که در معلمی می کشم اما خوشحالم که حداقل گامی هرچند کوچک در راه آگاهی فرزندان سرزمینم برمی دارم؛ که شاید جرقه ای در ذهنشان بزند، که به تاریکی نروند.

 خوشحالم که با حقوق اندکم، حداقل نان مردم را نمی بُرم، که از آخور این و آن نمی خورم، که برای رسیدن به فلان میز، مجیز هر پست فطرتی را نمی گویم...

 خوشحالم که دم خور بچه هایی هستم که خیلی هاشان شبیه بچگی های خودم هستند.

 با هم از چیزهایی که دوست داریم حرف می زنیم. بچه ها بی ترس از همه چیز می گویند و می پرسند و من اگر بدانم پاسخ می دهم.

 دلم می خواهد همه شان لذت آزاد زیستن را حتی شده برای لحظه ای، بچشند.

 در کنار هم لذت هایی را از موسیقی، شعر، فیلم و خاطره هامان می چشیم که ناب و خالص اند. پاک و دوست داشتی اند.


پ.ن:

گَشن به معنای به مرحله ی باروری رساندن است.

کِی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد...


دیریست عابری نگذشته ست ازین کنار

کز شمع او بتابد نوری ز روزن ام.


فکرم به جست و جوی سحر راه می‌کشد

اما سحر کجا!

در خلوتی که هست؛

نه شاخه‌ای زجنبش مرغی خورد تکان

نه باد روی بام و دری آه می‌کشد.


حتی نمی‌کند سگی از دور شیونی

حتی نمی‌کند خسی از باد جنبشی


غول سکوت می‌گزدم با فغان خویش

ومن درانتظار

که خواند خروس صبح!


کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا

وز بندر نجات

چراغ امید صبح

سوسو نمی زند.


"شاملو"


پ.ن:

عنوان از حافظ

بە بۆنەی هاتنی نەورۆز


 در روز پدر و در آستانه ی سال نو، به پدران و مادرانی می اندیشم که برای برآوردن مهم ترین نیازهای بچه هاشان درمانده اند. به لبخندهای زورکی که "به هرحال عید آمده است!"

 عید آمده است، اگرچه معلمانی در زندان اند و پیش خانواده هایشان نیستند.

 عید آمده است، اگرچه کولبری با پای مصنوعی مجبور باشد تعادل باری چند برابر وزنش را در مال روهای برفی حفظ کند تا مبادا دست خالی پیش مادر و خواهرش بازگردد.

 اگرچه مردمان خاک چندهزارساله، از صبح همچون جنگ زده ها در صف گوشت یخ زده باشند.

 اگرچه دختربچه ای به عقد پیرمردی درآمده باشد.


بهاری دیگر آمده است

 آری

اما برای آن زمستان ها که گذشت

نامی نیست

نامی نیست...


"شاملو"


 عید برای خیلی ها عید نیست، اگرچه آمده باشد.


 یکی به پهلویم می زند...


باشد؛ کامتان را تلخ نمی کنم!

 دلم می خواست الان در هورامان بودم و در کنار آتشی بزرگ، فارغ از سوز سرما، چوپی می کشیدم...!

 صدای مرد آرایشگر مرا به خودم می آورد؛ می گوید که شما آخرین مشتری هستید؛ در دلم می خندم! لحظه ای نگذشته که مشتری پشت مشتری می آید. می گویم پایم سبک است؛ تا دوازده مغازه هستید!

 و یاد مادرم و البته زن عموشهربانو می افتم که پیش از شروع قالی بافی هر روزه، به من می گفتند از در تو بیا، پایت سبک است!

 امید که سال نو، برایتان پر از لحظه های خوب باشد.


پ.ن:

عنوان به کُردی: به بهانه ی آمدن نوروز

امشب ای ماه...


قناری گفت: - کره ی ما

کره ی قفس ها با میله های زرین و چینه دانِ چینی.


ماهی سرخِ سفره ی هفت سین اش به محیطی تعبیر کرد

که هر بهار

متبلور می شود.


کرکس گفت: - سیاره ی من

سیاره ی بی هم تایی که در آن

مرگ

مائده می آفریند.


کوسه گفت: - زمین

سفره ی برکت خیز اقیانوس ها.


انسان سخنی نگفت

تنها او بود که جامه به تن داشت

و آستین اش از اشک تر بود.


"شاملو"


بعدا نوشت:

ماه گرفتگی را با هیراد در کوچه دیدیم.

بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/8332938418

/Mohammad_Motamedi_Emshab_Ey_Mah.mp3.html

تصنیف "امشب ای ماه"، شعر از شهریار، با صدای محمد معتمدی. گفت و گوی سنتور و کمانچه.