صبح رفتم بنزین بزنم، پمپ بنزینی که همیشه بنزین می زنم. صف طویل ماشین ها را که دیدم بی خیالش شدم. یکی دو ساعت بعد که رفتم ماشین را به آقا بهروز مکانیک نشان بدهم، رفتم همان پمپ بنزین. تعطیل بود. ماشین پلیسی آن جا بود و بوی دود می آمد!
رفتم پمپ بنزین دیگری که در مسیر رفتن به مدرسه از آن بنزین می زنم. تعطیل بود.
حالا در صف پمپ بنزین دیگری هستم که در محل، کم تر شناخته شده است. کوچک است. نیم ساعتی هست در صف هستیم و حداقل نیم ساعت دیگر هم علّافیم!
...
بله! هر جا بی سر و صدا قیمت بنزین را یک شبه سه برابر کنند، همه به هم لبخند می زنند که "چه خوب"!
از آن جا که عباس آقا، مدیر مدرسه مان، همکاری اش با اداره خوب است، مدرسه ی ما از قدیم پذیرای معلم هایی بوده است که من به اشان مسافر می گویم؛ اغلب دانشجو - معلم هستند، یا یک سالی می مانند و می روند.
جالب این جاست که من با بیشتر این مسافرها، خواسته یا ناخواسته دوست می شوم و تعدادی از بهترین همکارها و دوست هایم از بین همین ها بوده اند. مثلا زانا که حالا در سنندج استاد دانشگاه است و چه قدر با هم صمیمی بودیم و هستیم. یک بار که به طور جدی برای ارشد هنر می خواندم، خیلی کمکم کرد. برایم کتاب خرید. رفتیم دانشگاه تهران و با چندتا از بچه های هنر گپ زدم.
یا حمید که بچه ی خونگرم و مودبی از مریوان بود؛ عاشق همکلاسی اش بود و با زانا کلی سر به سرش می گذاشتیم!
یا دانشجویی از منطقه ی بختیاری که در هفته یک روز در سرویس همدیگر را می دیدیم- متاسفانه نامش در خاطرم نمانده است.- وقتی کتاب مکاتب ادبی را در سرویس دستم دید، همصحبت شدیم. او هم بر خلاف رشته ی دانشگاهی اش، به نقد ادبی علاقه داشت. کتاب سبز کوچکی هم دستش بود -از مجموعه ی نه جلدی نقد ادبی ای که فرهنگستان هنر چاپ کرده است- و گفت این را می خواند. کتاب را امانت گرفتم و خواندم، و کتاب دومی که عجیب تحت تاثیرش قرار گرفتم. این دومی را به ام هدیه داد.
وقتی رفت، تا چند سال عید به عید به ام پیام می داد. محبت عجیبی درش بود.
یا حمید سالاری کرمانی که نقاشی می خوان٘د و علاقه ی مشترکمان به سینما ما را به دوستان صمیمی تبدیل کرد.
و دوستان دیگر...
امسال هم همکارهای تازه ای به مدرسه مان آمده اند و انرژی جمع را بیشتر کرده اند.
یکی شان که دبیر ادبیات است وضعیت صبحانه مدرسه را نه تنها سر و سامانی داده است، که تنوع جذابی هم به صبحانه ها داده است؛ مثلا پوره ی سیب زمینی ای درست کرده بود که در آن سبزیجات معطر به کار برده بود و همراه خیار شور تناول می شد؛ عجیب خوشمزه بود. دستور پختش را ازش گرفتم!
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهایِ دهلیزش
به امیدِ دریچه ئی
دل بسته بودم.
"شاملو "
دیشب جاده ساوه و اتوبان های منتهی به آن بسته شده بودند. هوشنگ، رامین و طیبه آمدند خانه مان.
خوشبختانه تعطیل شدیم و هیراد هم تعطیل شد. امروز توانستم باهاش قدری بازی کنم. دیروز نخستین دیکته اش را بدون غلط نوشته بود.:)
دم مدرسه ی هیراد منتظرش هستم. برف می بارد. فرهاد می خواند:"صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست..."
تمام آزادراه تا تهران را زیر بارش برف آمدم.
بی سر و صدا بنزین را گران کردند و در این زمستان، صدای خرد شدن استخوان های بیشتری شنیده خواهد شد.
صبح، از آزادراه که پیچیدم سمت مدرسه، پیرزنی دست بلند کرد و سوارش کردم. همراه چادرش، سوز سردی تو آمد. گفتم:"مادر! تا پمپ گاز بیشتر نمی رم."
گفت:"خدا خیرت بده، همون هم خوبه."
گفت:"اون ها که با تریلی مواد می آرن رو کاری ندارن، پسر من رو می گیرن..."
چین های صورتش را با دست لاغرش لای چادر پنهان کرده بود. گفتم:"مواد فروخته؟"
گفت:"نمی دونم والله، زنگ زد گفت من کلانتری ام."
گفتم:"کدوم کلانتری؟"
گفت:"نمی دونم...، همین میدون می پرسم ببینم کلانتری کجاست."
و پیاده شد.
بشنوید:
8378371976/Farhad_Barf.mp3.html
برف- فرهاد مهراد
دم مدرسه توی ماشین نشسته ام؛ هنوز بچه ها نیامده اند، به جز یکی شان که توی مسیر سوارش کردم. شارل آزناوور دارد می خواند. بیرون هوا سرد است. چنار های دور دست رنگ پاییزی گرفته اند. پیرمردی هر روز صبح با وسایل ورزشی ای که در پیاده روی خیابان درختی مدرسه کار گذاشته اند ورزش می کند. امروز خبری ازش نیست.
یکی از بچه های دوازدهم انسانی که علاقمند به سکه و اسکناس است، مجموعه اش را آورد مدرسه. رفتیم اتاق آقای صمدی که از معاون های مدرسه است.
سکه های خوبی داشت. یکی یکی درباره شان صحبت کردیم. آخر سر یک نقشه ی قشنگ از شهرشان سراب به ام داد که شامل دیدنی هایش هم بود.
اتاق آقای صمدی انگار شده محلی برای این کارهامان! چند وقت پیش هم با آقای غلامی قرار گذاشتیم و آلبوم تمبرهایمان را آوردیم و چند تایی با هم رد و بدل کردیم. بعدش که رفتم کلاس یازدهم تجربی، یکی از آلبوم ها را که تمبرهایی از قاجار تا پهلوی دارد نشانشان دادم؛ اصلا نمی دانستند تمبر چیست! نشستم به توضیح دادن برایشان؛ گفتم حق دارید و بیتی از زنده یاد ابوالفضل زرویی نصرآباد را برایشان خواندم که:"نامه ی مجنون به حضور لیلی/ می رسه اینترنتی و ایمیلی!"
عاشق آن لحظه ای هستم که هیراد از خواب بیدار می شود و بی هیچ کلامی می آید کنارم دراز می کشد و من موهاش را نوازش می کنم. تازگی ها یک عادت جدید هم پیدا کرده است. گوشم را می بوسد!:)
کوهنوردی را دوست دارد.
پ.ن:
بشنوید:
http://s6.picofile.com/file/8377474292/01
_Ludovico_Einaudi_Alexandria.mp3.html
موسیقی بی کلام Alexandria از لودویکو اناودی.
عموحسن می خواست با خانواده برود کرمانشاه خانه ی دخترش. کلید خانه ی عمومامه را به من داد.
پنجشنبه شب برایش شام بردم و جمعه هم ناهار و صبحانه.
هر بار که کلید می انداختم تا در را وا کنم، نگران این بودم که در آن لحظه در چه وضعیتی ست؟
پنجشنبه شب با محمد رفتیم پیشش. عموحسن برده بودش حمام و لباس هایش را شسته بود. شامی را که عمه طاووس برایش پخته بود به اش دادم. چای خواست.- خوراکی نمی گذارند دم دستش، مبادا بریز و بپاش کند- از همسایه برایش چای خشک و قند گرفتیم و برایش چای دم کردیم.
قرص هایش را که خورد، ریش نامرتبش را زدم، با همان ریش تراش موزر ی که داشت.
یک آن محمد را دیدم که گریه می کند...
پرسیدم:" زن عمو شهربانو کجاست؟"
گفت:" نمی دانم!"
هر بار که می خواستم ترکش کنم می گفت مرا هم با خودت ببر.
روزهای یکشنبه با بچه های دوازدهم کلاس دارم.
زنگ اول، سر یکی از کلاس های انسانی که می روم، همزمان چند نفر دست و کاپشن به دماغ گرفته، با خنده از کلاس خارج می شوند. شیمیایی زده اند!
یکی شان می گوید:"آقا کلاس نرید!"
توی کلاس صدای خنده ها بلند است؛ یکی پرده ها را رو به پنجره ی باز تکان می دهد و آن یکی کله اش را با سویی شِرتش پوشانده است.
خنده ام با خنده ی بچه ها قاطی می شود. یکی شان می گوید:"آقا! بوی زندگی می آد!"
کلاس می رود هوا!
ساعت دوم بالای تخته "به نام خداوند بخشنده ی مهربان" را می بینم؛ حس خوبی مرا به کودکی ام پرتاب می کند که معلم هامان همین جمله را بالای تخته سیاه می نوشتند.
لبخند می زنم.
و حالا می خواهم سر کلاس دوازدهم تجربی بروم و امتحان بگیرم!
هیراد می گوید:"مدرسه حوصله سَر بَره!"
می گوید:"کاش مدرسه شاد تر بود!"
خانم معلمش می گوید خوب یاد می گیرد، اما خیلی بازیگوش است.
آدم صبوری نشان می دهد. در حالی که به هیراد لبخند می زند می گوید:"امروز هیراد ادای من رو در آورد!"
پرسیدم:"واقعا؟!... چطور؟!"
گفت:" هرچی می گفتم بعد از من تکرار می کرد و بچه ها هم می خندیدن!"
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم!
هیراد یکسره در حال پرسیدن است؛ از زمین و زمان می پرسد. گاهی آن قدر می پرسد که پاک تمرکزم را از دست می دهم و اصلا یادم می رود در حال انجام دادن چه کاری بودم.
گاهی هم عصبانی می شوم، اما به خودم یادآوری می کنم که همه ی بچه ها فیلسوفند...؛ و پاسخ می دهم!
می گویم:هوشِت به من رفته!"
می گوید:"نه! من از تو باهوش ترم!"
بلند می خندم و می گویم:"چی بگم والله!"
می گوید:" الان باید بگی "احتمالش هست"!"
عمومامه که چند وقت پیش حالش دوباره بد شده بود و برده بودنش بیمارستان، امروز مرخص شد.
عفونت از ریه و گلوهاش به بزاق ها هم رسیده بود؛ نه چیزی می خورد و نه کلامی حرف می زد. عمه طاووس که دیده بودش، در تمام مکالمه ی تلفنی گریه کرد. گفت پوست و استخوان شده است. چشم ها و دهانش به هم ریخته است. صورتش باد کرده است.
عموحسن به پدرم گفت خودتان را آماده کنید...
این چند روز عموحسن و بچه ها یک در میان پیشش بودند؛ می گفتند پرستارها آن طور که باید، رسیدگی نمی کنند.
اما عمو مامه زنده است؛ جسم بی جانش هنوز به خاک نه گفته است.
دلم برای دیدنش تنگ شده است.
"دیگر آواز پرندگان را نمیشنود
سیبی که نرسیده به پاییز
بر شاخهای شکسته ناتمام مانده است
و جز سایهای کز کرده و کال
سهمی از آفتاب نمیبرد
به پاییز
به ایمان کامل که میرسید
خود به خود افتاده میشد از درخت
مثل نور
که تا نشکند نمیرسد به آب.
بر شاخهای شکسته به خواب رفتهای
مثل ساعتی که کوکش بریده باشد
زیر باران زنگ میزنی
و هیچ کس را بیدار نمیکنی"
"بهزاد زرینپور"
تمام راه تا مدرسه را زیر بارش شدید باران راندم. چه بارانی!
ساعت ۷ که کلاس کنکور را شروع کردیم، کشتزارهای پشت مدرسه را رگه های آب خط انداخته بود.
پیش از ساعت ۸، بلندگوها دوباره با ترانه های بارانی راه افتادند!
خانه مان یک تراس کوچک رو به کوچه دارد که پنجره ای رو به پذیرایی دارد و درش به آشپزخانه باز می شود؛ تماشای باران از آن جا، وقتی کوچه را می شوید و برگ درخت ها را تر می کند، خیلی لذتبخش است. دوست دارم دست دراز کنم و قطره ها را پیش از رسیدن به زمین، بگیرم.
شب را بگویید
پنجرهی امید را بر روی هیچ پدر کُردی نبندد
و خدا را بگویید
فرود آید و برای چند لحظه هم که شده
کُرد باشد..
"شیرکو بیکس"