همه شب
سجده برآرم
که بیایی
تو به خوابم ....
ودر آن
خواب
بمیرم
که تو آیی وبمانی..
"شهریار"
بشنوید؛http://s8.picofile.com/file
/8306991992/%D8%B4%D8%A8_%D9%88%D8%B5%D9%84.mp3.html
تصنیف زیبای "شب وصل" از آلبوم "آهنگ وفا"، با صدای استاد شجریان و همایون شجریان، که بازخوانی تصنیفی قدیمی ست از سروده های ملک الشعرای بهار.
هرچه از فومن به ماسوله نزدیک تر می شویم، مسیر زیباتر می شود. شبیه جاده ی عباس آباد به کلاردشت و شاید هم زیباتر است؛ انگار درخت ها از بالا به آدم نگاه می کنند؛ توجه شان به جاده و مسافرانش است. جاده مارپیچ و باریک، شیب دار، از بین جنگل های انبوه، راه باز می کند. هوا خنک و دلپذیر است.
ناخودآگاه یاد میرزا کوچک خان و یارانش می افتم که تفنگ به دست، چه قدر در این جنگل ها این سوی و آن سوی رفته اند...
وقتی به جایی می رسیم که در نقشه، منتهی الیه جنوب غربی گیلان و نزدیک مرز استان زنجان است، ماسوله پیدا می شود. البته از این نقطه، هنوز از معماری پلکانی اش خبری نیست. ترافیک ورودی را رد می کنیم و به پل ابتدای ماسوله می رسیم. انبوهی از ماشین ها و آدم ها این جا هستند!
ماشین را در پایین دست باریکه ای شیب دار در حاشیه ی رودخانه، که نامش را پارکینگ رایگان شهرداری گذاشته اند، پارک می کنیم و خانه ی معلم ماسوله را پیدا می کنیم که همان ابتدای روستاست. برای شب جا می گیریم.
پیداست که این خانه ی معلم، پیش تر مدرسه بوده است و حالا تغییر کاربری داده است؛ سرویس بهداشتی و حمامش توی حیاط است. تلویزیونش برفک است. آنتن دهی موبایل ضعیف است؛ کلا کیفیت خوبی ندارد! مهم ترین مزیتش اما قیمت مناسبش می باشد که در این وقت سال، از نصف سایر جاها هم ارزانتر است.
نهار را در ایوان مهمان سرای خانه ی معلم می خوریم که در همان نزدیکی محل اسکانمان می باشد و از آن جا، کوچه ای باریک و پلکانی را در پیش می گیریم و به سمت بازار ماسوله راه می افتیم.
به خاطر اقلیم کوهستانی و مرطوب منطقه، دیوار خانه ها ضخیم و در و پنجره ها چوبی اند. گلدان های پُرگل، جلوی پنجره ها خودنمایی می کنند. هر چه بالاتر می رویم زیبایی ماسوله بهتر دیده می شود. کوچه های باریک و پلکانی را بالا می رویم و از کنار زن های هنرمند و خوشرویی می گذریم که عروسک ها و شال و جوراب های بافتنی شان را بساط کرده اند.
سقف هر خانه ای ایوان خانه ی بالایی است؛ همین، یعنی مدارا کردن دائمی؛ یعنی مهربانی با همسایه و او را از خود دانستن. این چنین است که در این جا، زن و مرد به هم سلام می کنند و احوال هم را می پرسند. این به هم پیوستگی خانه ها در مناطق کوهستانی سابقه ی تاریخی کهنی دارد؛ شاید جالب ترینش "چَتَل هویوک" در آناتولی (ترکیه ی امروزی) بود با سابقه ای چندهزار ساله؛ شهری که در آن خانه ها به هم راه داشتند و هیچ حیاطی وجود نداشت مگر جاهایی برای انباشتن زباله! در کشور ما، بیشترین نمونه از چنین روستاها و شهرهایی در منطقه ی اورامان است.
بازار اصلی ماسوله در واقع یکی از کوچه های آن است که در نهایت به آبشاری خارج از روستا ختم می شود. در کنار صنایع دستی این منطقه که عروسک های بافتنی مشخص ترینشان است، انواع صنایع دستی و غیر دستی چینی هم در مغازه ها به فروش می رسد؛ چیزی که متاسفانه در میدان نقش جهان اصفهان هم دیده بودم!
در کنار فروش صنایع دستی، اجاره دادن خانه ها به مسافران، مهم ترین منابع درآمدی مردم است. در چند نقطه هم عکاسخانه هایی برای عکس گرفتن با لباس محلی فعالند.
ماسوله یک امامزاده هم دارد که گنبد و دو مناره اش از دوردست پیداست.
وقتی مه بالای روستا را می گیرد، ماسوله دیدنی تر می شود... جمعیت بازدیدکننده ها زیاد است و بازار عکس و سلفی گرفتن حسابی داغ است!
دیشب را خُمام بودیم و پریشب ماسوله. امروز هم قرار است برگردیم به تهران.
صبح جمعه، ابتدا رفتیم به موزه ی میراث روستایی گیلان؛ پیش از رسیدن به رشت، از آزاد راه وارد جاده ی فومن شدیم و کمی جلوتر، موزه با سَر در قشنگش پیدا بود. با این که زمان زیادی نداشتیم و نتوانستیم همه جای آن را بگردیم، اما خیلی برایم جالب بود؛ خانه های محلی نقاط مختلف گیلان، مانند مناطق کوهستانی، کوهپایه ای یا جلگه ای، و در غرب یا شرق، در گوشه و کنار موزه آرام گرفته اند؛ موزه خود بخشی از پارک جنگلی معروف سراوان است.
پیاده روهای باریکی که شن ریزی شده اند، شما را به سمت این خانه ها می برند. خانه ها اصل هستند و هریک شناسنامه ای دارند؛ یعنی هریک از آن ها را در منطقه ی اصلی خودشان، قطعه به قطعه، شماره گذاری کرده اند و پس از انتقال دادن به موزه، دوباره و طبق همان شماره ها، روی هم سوار کرده اند. این طوری ست که با دیدنشان، هیچ حس مصنوعی بودنی به شما دست نمی دهد و ناگهان از خانه هایی با سقف های چوبی تالش، به خانه هایی با سقف پوشالی مناطق پایین تر پرتاب می شوید. طراحی ها و پوشش سقف و دیوارهای متنوع، با همه ی جزئیاتشان و وسایل داخل خانه ها، همگی حفظ شده اند. در حیاط ها هم انبار و آغل و مرغدانی ها، به همان شکل اصیل حفظ شده اند.
در گوشه ای یک شالیزار هم هست.
قهوه خانه ای هم برای موزه در نظر گرفته شده است. همین طور کارگاه صنایع دستی.
بیشتر کارکنان موزه لباس محلی پوشیده اند.
در ورودیِ موزه، نقشه، کتاب و البته در کنار درب اصلی و کنار جاده، جایی برای پارک ماشین ها در نظر گرفته شده است.
از خوش شانسی ما بود که همزمان، گروهی از بچه های نمایش، یک "عروس بَرون" اجرا کردند؛ یک مراسم عروسی سنتی گیلانی، با پوشش محلی و ساز و آواز و پایکوبی. جلوی یکی از خانه ها، عروس و داماد، خجالتی و سر به زیر، روی زمین نشستند! مردی پایکوبان، ترانه ای گیلکی می خواند و همزمان با دو تکه چوب، ریتم هم ایجاد می کرد. خانم ها، با آن لباس های رنگی قشنگ محلی، دور تا دور عروس و داماد می چرخیدند و دست می زدند و جملات مرد را پاسخ می دادند. مرد دیگری هم می چرخید، از عروس و داماد می گفت که اولِ زندگی شان است و سختی زیادی در پیش دارند، و از تماشاچیان شاباش جمع می کرد! فضای بسیار شاد و دلپذیری بود... اواخر مراسم، مرد چوب به دست، تماشاچیان را هم به همراهی خواند و مردم هم به حلقه شان پیوستند. برای ما که این قدر حال داشت، برای آن چند توریست فرانسوی زبان چه شوری داشت!
هیراد اما بی قراری می کرد و نگذاشت بیشتر بمانیم؛ شاید از هوای شرجی این جا، یا از دیر شدن وقت نهارش بود.
از موزه که بیرون آمدیم، از همان جاده، به سمت ماسوله حرکت کردیم...
نکات منفی:
- نکته ی منفی ای که در خیلی از مراکز فرهنگی ما هست، در نظر نگرفتن محل هایی برای استراحت و خستگی در کردنِ بازدید کننده هاست؛ در جایی شما دوست دارید برای لحظه ای بنشینید و از آن فضا لذت ببرید؛ نیمکت یا صندلی ای نیست!
- به نسبت وسعتِ موزه، سرویس های بهداشتی اش کم است.
-و...، انبوهِ بازدیدکننده هایی که متاسفانه انگار فقط برای فیلم و عکس گرفتن آمده اند، و نه بودنِ در فضای موزه و حظ بردن از خانه های سنتی اش.
مرگ را پروای آن نیست
که به انگیزهای اندیشد.
زندگی را فرصتی آنقدر نیست
که در آینه به قدمت خویش بنگرد
یا از لبخند و اشک
یکی را سنجیده گزین کند.
عشق را مجالی نیست
حتی آنقدر که بگوید
برای چه دوستت میدارد...
"احمد شاملو"
بشنوید؛http://s9.picofile.com/file
/8306424226/%D8%A7%D8%A8%DB%8C
_%DA%A9%D9%86%D8%AF%D9%88.mp3.html
ترانه ی کندو، از ایرج جنتی عطایی که ابی آن را در فصل پایانی فیلم کندو (فریدون گله، ۱۳۵۴) می خواند.
« آقای تقی زاده از مدرسه رازی حرف زدند، من هم با تفاوت ده سال در همین مدرسه درس خواندم. عاشق خلاصه داستان فیلمهایی بودیم که قرار بود در سینمای شرکت نفت آبادان به نمایش دربیاید. این فیلمها دوبله به فارسی نبود. این فیلمها به زبان اصلی نمایش داده میشد و اکثر ما زبان انگلیسی نمیدانستیم و در خبرهای روز همیشه خلاصه ای بود از این فیلمها تا بقیه با این فیلمها آشنا بشوند که خودش برای ما راهنمایی بود تا فیلمها را بفهمیم. من فکر میکنم گاهی دست تقدیر جوری عمل میکند که تمام چیزهایی که عیب و ایراد آدم هستند در زندگی اش کارگشا میشوند. یکی از همین مسائل همین زبان انگلیسی و تماشای فیلم و همین خلاصه داستانهاست برای من. فیلمها در دو سانس در سینما تاج آبادان نمایش داده میشد و نمایشش تقریباً همزمان بود با تولیدشان در آمریکا یا اروپا با فاصله ی چند ماه. به نوعی خلاصه داستانهایی که نجف دریابندری آنها را مینوشت ندانستن زبان انگلیسی را برای ما جبران میکرد و من غیاباً یک آشنایی خیلی نزدیکی با نجف پیدا کرده بودم بدون آنکه خودش را دیده باشم. همان طور که آقای تقیزاده در آن روزنامه کار میکرد، یک دوره آقای گلستان آنجا بود، یک دوره هم آقای صفریان. خلاصه داستان فیلمها که برگرفته از نگاه نجف بود، به من تربیتی در تماشای فیلم داد. من فیلم را از دیالوگهایی که رد و بدل میشد نمیفهمیدم. من فیلم را از ساختارش میفهمیدم و این مثل یک میراث از همان دوران برای من باقی ماند.
مهمترین ویژگی نجف آن است که مترجمی را به عنوان کسب و کار انتخاب نمیکند. ترجمه عشق زندگیاش بود. کتابی را که خوانده بود، مال خود میکرد و یک بار تحریرش میکرد. و این میراث نجف دریابندری است در ادبیات ما و نه تنها در ادبیات ما بلکه در بقیۀ هنرها.»
از سخنرانی ناصر تقوایی در مراسم شب «نجف دریابندری». مجله ی بخارا. اردیبهشت ۹۳
دیشب با بچه ها دور هم بودیم؛ کوچک و بزرگ. ادابازی کردیم!...
خانه ی هوشنگ و مهوش احساس راحتی عجیبی حس می کنی که در این دوره ی سرد، غنیمتی ست!
دل آدم جوان می شود در کنار این بچه ها؛ محبتی بینشان هست که بودن در کنارشان را برایم لذت بخش می کند. همراهی بزرگترها هم حالی داده بود به بازی!
آخر بازی، من واژها را برایشان انتخاب کردم؛ رگ شیطنتم گل کرده بود و انتخاب هایم باعث شور و نشاطی شد!
تا پاسی از شب نشستیم؛ خندیدیم...
جای دوستان سبز؛ خوش گذشت!
نفس بکش
عمیق
آرام
شادمان
بگو غم رد شود
که قلبت
آرامگاه اندوه نیست...
"نزار قبانى"
یادش بخیر آن زمان که انگورهای خوشرنگ را که بین سبز و زرد بودند، لب چشمه لا به لای سنگ هایی که از زلالی آب روشن شده بودند می گذاشتیم تا خنک شوند و به دندانشان بکشیم!
پیچ و تاب می خوردند توی آب و گاهی برگ موِ شان هم کنارشان می رقصید...؛ گوشم را نزدیک آب می بردم تا صدایش را بشنوم؛ صدای برخوردن آب به سنگ های چشمه را دوست داشتم!
"چشمه ی آلو بیک" میان باغ های انگور و درخت های گردو، در حاشیه ی راه باغ خاکی یی، پُر آب، می رفت...
سیّد(بهروز وثوقی):
نصف مردم دنیا شب که می شه فکر می کنن دلتنگن، اما همه شون خُمارن؛ خُمار بی کسی!
از دیالوگ های فیلم "گوزنها"، مسعود کیمیایی، ۱۳۵۳
بشنوید؛http://s9.picofile.com/file/8305747084/_angahbooks_AshyMashy_Pari_Zanganeh.mp3.html ترانه ی "گنجشکک اشی مشی"، که پری زنگنه بر تیتراژ پایانی این فیلم خواند. اسفندیار منفردزاده ی آهنگساز، دل داده به تک تک پلان های فیلم و این چنین به آن جان بخشیده است. بازی عالی بازیگران و در راس آن ها، بهروز وثوقی، حتی در نقش های فرعی، بهترین فیلم کیمیایی به نظر من، و یکی از بهترین های سینمای ما را خلق کرده است.
دیشب توی خواب یک فیلم ایرانی می دیدم! هر چند جزئیاتی از آن در خاطرم نمانده است، اما فیلم خوبی بود، طوری که از خودم پرسیدم که نام این فیلم چیست؟...
کمی بعدش ایرج قادری در فیلم ظاهر شد، با ظاهری همانند فیلم های دهه ی پنجاهش؛ مثلا مو سُرخه.
مطمئن شدم که فیلم را ندیده ام؛ از خواب بیدار شدم!
تو هم با من نبودی !
مثل من با من
و حتی مثل تن با من
تو هم با من نبودی،
آن که میپنداشتم باید هوا باشد،
و یا حتی ، گمان میکردم این تو
باید از خیل خبرچینان جدا باشد !
تو هم با من نبودی !
تو هم با من نبودی ...
تو هم از ما نبودی،
آن که ذات درد را باید صدا باشد
و یا با من ، چنان همسفرهی شب
باید از جنس من و عشق و خدا باشد ...
تو هم از ما نبودی !
تو هم مؤمن نبودی
بر گلیم ما و حتا در حریم ما
سادهدل بودم که میپنداشتم
دستان نااهل تو باید مثل هر عاشق رها باشد ...
تو هم از ما نبودی
تو هم با من نبودی یار !
ای آوار !
ای سیل مصیبتبار ....
"شهیارقنبری"
پ.ن:
بشنوید:
http://s8.picofile.com/file/8305406618/To_Ham_Ba_Man_Naboodi.mp3.html ترانه ی "آوار"، با صدای غمگین فرهاد مهرادِ عزیز که یگانه بود و یگانه ماند. ترانه را شهیار قنبری در سال ۱۳۵۶ سروده است.
میان تاریکی
تو را صدا کردم
سکوت بود و نسیم
که پرده را می برد .
در آسمان ملول
ستاره ای می سوخت
ستاره ای می رفت
ستاره ای می مرد
تو را صدا کردم
تو را صدا کردم
تمام هستی من ...
چو یک پیاله ی شیر
میان دستم بود
نگاه آبی ماه
به شیشه ها می خورد
ترانه ای غمناک
چو دود بر می خاست
ز شهر زنجره ها
چو دود می لغزید
به روی پنجره ها
تمام شب آنجا
میان سینه ی من
کسی ز نومیدی
نفس نفس می زد
کسی به پا می خاست
کسی تو را می خواست
دو دست ِ سرد او را
دوباره پس می زد
تمام شب آنجا
ز شاخه های سیاه
غمی فرو می ریخت
کسی ز خود می ماند
کسی تو را می خواند
هوا چو آواری
به روی او می ریخت
درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد ِ بی سامان
کجاست خانه ی باد؟
کجاست خانه ی باد؟
"فروغ فرخ زاد"
پ.ن:
عکس از "رینکو کاوائوچی"
بشنوید؛ قطعه ی بی کلام Music of the wind، از Eguana.
http://s9.picofile.com/file/8305292818/04_Eguana_Music_Of_The_Wind.mp3.html
ﺭﻩ ﻣﻴﺨﺎﻧﻪ ﻭ ﻣﺴﺠﺪ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﺮ ﻣﻦ ِﻣﺴﮑﻴﻦ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ
ﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﮔﺬﺍﺭَﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻧﺪ ﺍﺳﺖ
ﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﺨﺎﻧﻪ ﮐﻴﻦ ﺧَﻤﺎﺭ ﺧﺎﻡ ﺍﺳﺖ
"عطار"
بکا: من آسیب دیده ام و درد می کشم، هیچ تمایلی هم برای پنهان کردنش ندارم.
هاوی: همیشه زن ها حق دارن تا درد کشیدنشون رو نشون بدن، حتی بیشتر از واقعیش؛ اما بزرگترین درد برای یه مرد اینه که حتی درد کشیدنش رو هم باید پنهون کنه.
از دیالوگ های فیلم "لانه ی خرگوش"؛ جان کامرون، ۲۰۱۰
بکا: نیکول کیدمن
هاوی: آرون اکهارت