سلام ای شبِ معصوم!
سلام ای شبی که چشمهای گرگهای بیابان را
به حفرههای استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
و در کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را میبویند
من از جهان بیتفاوتی فکرها و حرفها و صداها میآیم
و این جهان به لانهی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تو را میبوسند
در ذهن خود طناب دار تو را میبافند
سلام ای شب معصوم!
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصلهایست
چرا نگاه نکردم؟
مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد
چرا نگاه نکردم؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
و آن کسی که نیمهی من بود، به درون نطفهی من بازگشته بود
و من در آینه میدیدمش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشههای اقاقی شدم
انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهودهای در این دریچهی مسدود سرکشید
چرا نگاه نکردم؟
تمام بوسهها و نوازشها میدانستند
که دستهای تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم...
تا آن زمان که پنجرهی ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک برخوردم
که چشمهایش، مانند لانههای خالی سیمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهایش میرفت
گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا
با خود به سوی بستر شب میبرد.
آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد؟
آیا دوباره باغچهها را بنفشه خواهم کاشت؟
و شمعدانیها را در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟
آیا دوباره روی لیوانها خواهم رقصید؟
آیا دوباره زنگ در مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد؟
به مادرم گفتم: دیگر تمام شد
گفتم: همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم...
"فروغ فرخزاد"
(بخشی از شعرِ بلندِ "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد")
نمایش "رقص روی لیوان ها" را سال ها پیش در جشنواره ی تئاتر فجر تماشا کردم و عجیب است که هنوز که هنوز است، برخی دیالوگ ها و بخش هایش در ذهنم زنده است. با داوود کلی صف ایستادیم و در ازدحام سالن اصلی تئاتر شهر، بالاخره نشستیم. نمایش با تاخیر شروع شد. امیررضا کوهستانی، کارگردانِ کار روی صحنه آمد و بابت تاخیر و ازدحام عذرخواهی کرد... و بعد که دیالوگ ها در تاریکی شروع شد، میخکوب شدیم...
پ.ن:
بشنوید:
https://s18.picofile.com/file/8438466692/
Sigar_Posht_Sigar_Reza_Yazdani.mp3.html
ترانه ی "سیگار پشت سیگار" با صدای رضا یزدانی، ترانه از اندیشه فولادوند.
کلاغ - بهرام بیضایی، ۱۳۵۶
امتیاز: ۴/۲۵ از ۵
با چاپ شدن تصویر دختری گمشده در روزنامه، خانواده ی اصالت درگیر جست و جو برای یافتن او می شود...
فیلمی درباره ی شناخت، و درباره ی گذشته ای از دست رفته.
فیلمنامه ای حساب شده با داستانی پر کشش و کاراکترهایی که با کنش هایشان به خوبی به مخاطب شناسانده می شوند.آسیه(پروانه معصومی) زنی ست متعادل. او که معلم کر و لال هاست، فقط در مدرسه می خندد و عالم(آنیک) زنی ست که در گذشته اش زندگی می کند. توجه به جزئیات در فیلمنامه و به همین صورت در طراحی صحنه عالی ست.
نگاه فیلم به تهران امروز، در مقایسه با دیروز، نگاهی سرد، پر تنش و ناموزون است.
موسیقی فیلم از شیدا قرچه داغی، درخشان است.
پ.ن:
مجموعه پست های "ارزیابی شتابزده"، شامل مروری سریع درباره ی فیلم هایی ست که تنها یک بار تماشا شده است. بدیهی ست که برای فیلم های عمیق تری همچون فیلم های بهرام بیضایی، تماشای یک باره ی فیلم کافی نیست، چرا که پر از ظرایف و جزئیاتی ست که چه بسا در نگاه نخستین، پنهان مانده باشد.
باد ما را خواهد برد - عباس کیارستمی، ۱۳۷۸
امتیاز: ۳/۷۵ از ۵
یک گروه فیلمسازی برای ساختن فیلمی مستند از مراسم مرگ پیرزنی در آستانه ی مرگ، راهی روستایی می شوند...
روایتی مستندگونه که بر مدار کاراکتر اصلی که از قرار مهم ترین فرد گروه فیلمسازی ست می چرخد؛ چرخه ای که می توانست کوتاه تر باشد و عمیق تر، اما نیست. اگرچه طنز باریکی در آن جریان دارد که گاه از ملال آن می کاهد. رفتار و گفتار کاراکتر اصلی و آن شتابی که دارد و ماشینش که در جاده ی روستایی گرد و خاک به راه می اندازد، در تضاد با تصاویر کارت پستال گونه از روستا و آن آرامشی ست که مردمانش دارند. انتخاب نماها از روستا و کلا لوکیشن ها، از نقاط مثبت فیلم است. روستا آرام و پر نور و گرم تصویر می شود و تصویری که از روستائیان در فیلم می بینیم، نه عامّی که اغلب دارای جهان بینی و بینشی ست که احترام مخاطب را برمی انگیزد. حضور پررنگ زنان در فیلم قابل توجه است.
با اینکه گروه برای مراسم مرگ به روستا آمده اند، اما صرفا انجام دادن کارِشان برایشان اهمیت دارد و گویی مرگ امری روتین و معمولی ست، در حالی که روستائیان نگاه متفاوتی به آن دارند. کاراکتر اصلی البته به مرور تغییراتی درش ایجاد می شود.
اگرچه پایان فیلم قابل قبول است، اما نسبتِ پرداختن به آن در مقایسه با بقیه ی فیلم کم است و آن تاثیری را که باید ندارد.
پ.ن:
فیلم به بهانه هایی همچون استفاده از شعرهای فروغ و خیام، اجازه ی نمایش نیافت و به محاق توقیف رفت.
میناماتا - اندرو لویتاس، ۲۰۲۰
امتیاز: ۳/۷۵ از ۵
یوجین اسمیت عکاس آمریکایی با گذشته ای پر فروغ و روزگاری ناخوش، برای عکاسی از وضعیت مردمانی که به وسیله ی ضایعات ناشی از تولیدات یک کارخانه ی شیمیایی دچار بیماری شده اند، به ژاپن می رود...
فیلمی واقعگرایانه و متعهد، درباره ی اثرات مخرب کارخانه های تولید مواد شیمیایی که نشان می دهد چگونه خودخواهی های سرمایه داران صنعتی، می تواند به فجایعی تراژیک بیانجامد.
جانی دپ در نقش یوجین اسمیتِ دائم الخمر، خود را در آن ناحیه از نو پیدا می کند.
موسیقی مدرن است و فیلمبرداری و کارگردانی خوب است. اما فیلمنامه ایرادهای اساسی دارد. یوجین اسمیت بزرگ را آن طور که باید نمی بینیم، تصاویری پراکنده و ناپخته که نمی توانند کاراکتر درستی از او بنمایانند. پرداخت شخصیت ها و از جمله زن ژاپنی همراهِ عکاس، ضعف دارد. همچنین، فیلم در لحظه هایی از ریتم می افتد. با این حال پایان بندی درخشانی دارد.
پ.ن:
یوجین اسمیت از جمله ی برترین عکاسان تاریخ بود و نگاه ویژه ای در عکاسی داشت.
کاش چون پاییز بودم، کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه، چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
....
"فروغ فرخ زاد"
با اولیای دو تا از کلاس هام دیدار داشتم؛ کلاس یازدهم تجربی و کلاس ۲۰۴ انسانی.کلاس اولی به خاطر افت درسی و کلاس دومی که بی انضباط ترین کلاس مدرسه است، هم به خاطر درسشان و هم به خاطر انضباطشان. بعدش در هر زنگ تفریح با سه تا از بچه های یازدهم تجربی جلسه داشتم؛ تک به تک باهاشان صحبت کردم و حرف هایشان را شنیدم؛ امروز که تمام شد گفتم دیگر بهانه ای پذیرفتنی نیست. گفتم اگر گوشی دستشان ببینم، از مستمرشان کم می کنم و گوشی را هم به مدرسه تحویل می دهم.
اما اولیای ۲۰۴، فقط ده نفرشان آمده بودند. دغدغه هایشان زیاد بود. یکی شان مادر همانی بود که پیش تر درباره اش نوشته بودم؛ که پس از سیزده بدر منزوی شده بود. پرسدم چرا از اول سال سر کلاس نیامده است؟
گفت ترک تحصیل کرده است و شهریار سر کار می رود. گفت بعضی شب ها همان جا می ماند.
پرسیدم دکتر بردینش؟
گفت بله و داروهاش را هم مصرف می کند.
پ.ن:
در مستندی زنده یاد خسروشکیبایی را دیدم...؛ آلبوم پری خوانی اش را خیلی دوست دارم که شعرهای فروغ است."به علی گفت مادرش روزی..." را بشنوید از این آلبوم:
آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت
سبزه ها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامه ی خود را
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچکس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید
در غارهای تنهائی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد
زنه ای باردار
نوزادهای بی سر زائیدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سیاهی
نان ، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاه های الهی گریختند
و بره های گمشده ی عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشت ها نشنیدند
در دیدگان آینه ها گوئی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس می گشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهره وقیح فواحش
یک هاله مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی می سوخت
مرداب های الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود ، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت
آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
با لکه ی درشت سیاهی
تصویر می نمودند
مردم ،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر می رفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم می شد
گاهی جرقه ای ، جرقه ی ناچیزی
این اجتماع ساکت بیجان را
یکباره از درون متلاشی می کرد
آنها به هم هجوم می آوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد می دریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه می شدند
پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون می ریخت
آنها به خود می رفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته شان تیر می کشید
اما همیشه در حواشی میدان ها
این جانوران کوچک را می دیدی
که ایستاده اند
و خیره گشته اند
به ریزش مداوم فواره های آب
شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد
یک چیز نیم زنده ی مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش می خواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آب ها
شاید ، ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلب ها گریخته ، ایمانست
آه ، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی بسوی نور نخواهد زد؟
آه ، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها...
«فروغ فرخزاد»
پ.ن:
نقاشی با عنوان گولکوند ( به فرانسه: Golconde) از رنه ماگریت، ۱۹۵۳.
دست هایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد
می دانم
می دانم
می دانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهری ام تخم خواهند گذاشت...
"فروغ فرخ زاد"
بشنوید:
http://s6.picofile.com/file/8379469084/
%D9%BE%D8%A7%DB%8C%DB%8C%D8%B2_%D8%B3%
DB%8C%D9%85%DB%8C%D9%86_%D9%82%
D8%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C.mp3.html
ترانه ی "پاییز"،آواز:سیمین قدیری، شعر: ژیلا مساعد،موسیقى: فریبرز لاچینی. از آلبوم: آواز فصل ها و رنگ ها.
آه، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد؟
آه، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها...
"فروغ فرخ زاد"
پ.ن:
بشنوید:
/8365893318/07_Karen_Homayoun_Far_Hich.mp3.html
هیچ؛ موسیقی بی کلام از کارن همایون فر
آهوان ، ای آهوان دشتها
گاه اگر در معبر گلگشت ها
جویباری یافتید آوازخوان
رو به آبیرنگ دریاها روان
خفته بر گردونه ی طغیان خویش
جاری از ابریشم جریان خویش
یال اسب باد در چنگال او
روح سرخ ماه در دنبال او
ران سبز ساقهها را می گشود
عطر بکر بوتهها را می ربود
بر فرازش، در نگاه هر حباب
انعکاس بی دریغ آفتاب
خواب آن بی خواب را یاد آورید
مرگ در مرداب را یاد آورید
"فروغ فرخ زاد"
پ.ن:
تصویر: برکه ی "گه می"، باینگان، پاوه. عکس از عامر امینی
شب است
رویایِ دور دستِ تو،
نزدیک می شود...
" فروغ فرخ زاد"
بشنوید:
http://s9.picofile.com/file/8334530750/Kouche
ترانه ی "کوچه باغ های نیشابور" از حجت اشرف زاده
آهوان ، ای آهوان دشتها
گاه اگر در معبر گلگشت ها
جویباری یافتید آوازخوان
رو به استغنای دریاها روان
جاری از ابریشم جریان خویش
خفته بر گردونه ی طغیان خویش
یال اسب باد در چنگال او
روح سرخ ماه در دنبال او
ران سبز ساقه ها را می گشود
عطر بکر بوته ها را می ربود
بر فرازش ، در نگاه هر حباب
انعکاس بی دریغ آفتاب
خواب آن بی خواب را یاد آورید
مرگ در مرداب را یاد آورید.
"فروغ فرخ زاد"
پ.ن:
بشنوید:
http://s8.picofile.com/file/8329786568/jhwe7dzy_96.mp3.html
ترانه ی "ئه ی مانگ" (ای ماه)، با صدای فرمیسک.
این ترانه براساس بندهایی از شعری به همین نام از فائق بیکس، از شعرای نامدار کُرد و پدر شیرکو بیکس ساخته شده است. ترجمه ی زیر از کتاب "ترانه های سرزمین بلوط" است که فریاد شیری آن را به انجام رسانده است. آقای شیری را دو بار در نمایشگاه بین المللی کتاب تهران دیده ام. خودش به کُردی و فارسی شعر می گوید و عاشقانه های شعر کُردی را با ترجمه های درخور در چند جلد چاپ کرده است که دو جلد از آن ها را دارم و پیش تر هم از آن ها در وبلاگ آورده ام.
ترجمه ی ترانه:
ای ماه! من و تو همدردیم
هر دو گرفتار یک آه سردیم
سوگندت می دهم به عشق و زیبایی
وبه نسیم صبحدم
سرگذشتت را برایم بگو
تا کمی دردم را تسکین دهی
دلشکسته و بیزار و بی قرار و غمگینم
گرفتار دام آن یار شیرینم
سوگندت می دهم به عشق و زیبایی
وبه نسیم صبحدم
سرگذشتت را برایم بگو
تا کمی دردم را تسکین دهی
و همچون
نسیمِ صبح
لرزان و بی قرار
وزیدم به سوی تو ...
" فروغ فرخزاد "
روز اول کاری در سال جدید است و مدرسه برقرار.
زمین ها سبز شده اند؛ باران ریزی می بارد. هوا خوب است؛ مثل حال من!
فقط نگران هیراد هستم که دوباره دیروز بردیمش دکتر. آبریزش بینی داشت و سرفه می کرد.
سرم را از پنجره ی دفتر دبیران بیرون می کنم و هوای تازه را بالا می کشم.
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر میکردیم
از بهاری به بهار دیگر
"فروغ فرخ زاد"
سال نو شد و دلتنگی ها به جاست!
منزل پدر هستیم با برادرها، همه؛ فقط ایرج نیست و سر کار است. بهش زنگ زدم؛ چه قدر صدایش خسته بود...
بعد از ظهر هیراد می گفت:"چرا عید نمی آد بابا؟!"
سال سختی بود سال ۹۶؛ پر فراز و نشیب. امیدوارم سال پیش رو، سال خوبی باشد.
برای همه ی دوستان و همراهان عزیز، سالی پر از شادی و موفقیت آرزومندم.
دلتان گرم و لب هاتان خندان!
پ.ن:
عنوان از "شاملو"
زمان گذشت
و شب روی شاخه های لخت
اقاقی افتاد
شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد
و با زبان سردش
ته مانده های روز رفته را به درون می کشید
من از کجا می آیم ؟
من از کجا می آیم ؟
که این چنین به بوی شب آغشته ام ؟
"فروغ فرخ زاد"
شب، در کوهستان هم جور دیگری ست؛ کوه ها از همان عصر که آفتاب می رود و آسمان رنگ رنگ می شود، تا سوز دم صبحش که آسمان دوباره قشنگ می شود، دلبری می کند برای مسافرش...
مسافر خسته، دل می دهد به شب...؛ بوی شب می گیرد...
دلم برای خودم تنگ شده است..؛ احساس خستگی شدیدی می کنم.
معلمی با همه ی کمبودها و سختی هایش، باعث شده است که دم خور باشم با شاگردانم و آرامش پیدا کنم...؛ شیطنت هایشان، مهربانی هایشان... معاون پارسالمان تعریف می کرد که وقتی تصادف کرده بودم و مدتی را نبودم، سر یکی از کلاس ها در پاسخ به این که چرا سر کلاس نمی روم گفته بود که معلمتان تصادف کرده است، چندتایشان برایم گریسته بودند...؛ خب! دل به دل راه دارد... من هم همه شان را دوست دارم!... من هم گاهی در خلوت خودم، برایشان گریسته ام...؛ مثلا پشت رل!!
دلم برای فیلم دیدن هم تنگ شده است...!
آه ای زندگی
منم که هنوز با همه ی پوچی از تو لبریزم...
"فروغ فرخ زاد"
میان تاریکی
تو را صدا کردم
سکوت بود و نسیم
که پرده را می برد .
در آسمان ملول
ستاره ای می سوخت
ستاره ای می رفت
ستاره ای می مرد
تو را صدا کردم
تو را صدا کردم
تمام هستی من ...
چو یک پیاله ی شیر
میان دستم بود
نگاه آبی ماه
به شیشه ها می خورد
ترانه ای غمناک
چو دود بر می خاست
ز شهر زنجره ها
چو دود می لغزید
به روی پنجره ها
تمام شب آنجا
میان سینه ی من
کسی ز نومیدی
نفس نفس می زد
کسی به پا می خاست
کسی تو را می خواست
دو دست ِ سرد او را
دوباره پس می زد
تمام شب آنجا
ز شاخه های سیاه
غمی فرو می ریخت
کسی ز خود می ماند
کسی تو را می خواند
هوا چو آواری
به روی او می ریخت
درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد ِ بی سامان
کجاست خانه ی باد؟
کجاست خانه ی باد؟
"فروغ فرخ زاد"
پ.ن:
عکس از "رینکو کاوائوچی"
بشنوید؛ قطعه ی بی کلام Music of the wind، از Eguana.
http://s9.picofile.com/file/8305292818/04_Eguana_Music_Of_The_Wind.mp3.html
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن، از تو چه می خواهد؟...
"فروغ فرخ زاد"