*کیک محبوب من - مریم مقدم، بهتاش صناعی ها، ۱۴۰۳
امتیاز: ۴/۲۵ از ۵
مهین (لیلی فرهادپور) که زنی تنهاست، در تلاش برای پر کردن تنهایی اش، با مردی به نام فرامرز (اسماعیل محرابی) آشنا می شود و او را به خانه ی خودش دعوت می کند ...
یک درام واقعگرای اجتماعی با مایه های روان شناسانه ی قوی. اهمیت این فیلم نخست در روایت نامتعارفی ست که از جامعه ی امروز ایران نمایش می دهد؛ فیلم روایتی این جهانی از آدم های تنهایی ست که جهان و روابط آن را از دید خود تعریف می کنند. اخلاق در این فیلم، سکولاریستی است؛ پی جویی خیر در این جهان و انجام نیکی، بی توقع از پاداش آن جهانی.
مهین در مرکز فیلم، خود دست به کار می شود تا تنهایی اش را پر کند؛ او خود به دنیای سرد پیرامونش معنا می بخشد و تعبیر خود را از مسائل دارد و مراسم کفن و دفن فرامرز را هم به شیوه ی خودش انجام می دهد. از این جهت می توان تفکرات اگزیستانسالیستی را در فیلم دید. عنوان فیلم هم تاکیدی بر این نکته است.
مهین برای پر کردن تنهایی اش راه های مختلفی را پشت سر می گذارد و در نتیجه آن را در دوستی با مردی غریبه می یابد؛ مرد با خودش «روشنایی» می آورد و از تاریکی می کاهد.
جشن دونفره ی آن ها اگرچه پایانی تلخ دارد، اما گرم و پرشور است؛ آن دو ساعت هایی را با هم در «حوضچه ی اکنون» زندگی می کنند؛ فیلم، در ستایش زندگی ست.
«کیک محبوب من» برای سازندگانش گام بلندی نسبت به ساخته ی پیشینشان (قصیده گاو سفید) است و اعتماد به نفس و جسارتی که در آن دیده می شود، به مراتب پررنگ تر از پیش است.
* یکی از بچه های راهنمایی یکی دیگر را کتک زده بود و چون خودش سابقه ی انضباطی خوبی نداشت، به او ۸۰ تومن پول داده بود که به معاون ها نگوید که البته معاون ها خودشان فهمیدند!
* تعدادی از بچه هایی که پارسال در ریاضی خیلی ضعیف بودند، امسال در طراحی خیلی خوبند. از وقتی هم که گفته ام می خواهیم در ترم دوم نمایشگاه برگزار کنیم، تلاش بچه ها بیشتر شده است. البته این را هم کشف کرده ام که تکلیف منزل بعضی از بچه ها را همکلاسی هایشان انجام می دهند!
* یکی از همکارانمان که هنر خوانده بود، خیلی سال پیش سردیس مولوی را ساخته بود و به مدرسه اهدا کرده بود؛ اسم دبیرستانمان مولوی است. مجسمه ی فوق العاده ای بود؛ رفتم برای درس هنر آن را امانت بگیرم، دیدم نیست. پس از کلی پس و جو معلوم شد که مدرسه ی شیفت مخالف که ابتدایی است، آن را دور انداخته است!
* آقای صمدی از همکارانمان در مدرسه، بومی همین منطقه است و ساکن شهریار است؛ یک روز که سر یکی از زمین های پدری اش می رود متوجه می شود که کسی آن را تصرف کرده است؛ از قضا یکی از شاگردان قدیمش بوده است. این شاگرد قدیمی، لات مابانه آقای صمدی را هول می دهد که از زمین من برو بیرون؛ جر و بحثشان که می شود، برای آقای صمدی قمه می کشد که :«احترام خودت رو نگه دار!»
آقای صمدی شکایت کرد، سه سال دادگاه رفت و حدود ۲۰۰ میلیون تومان در این مدت هزینه کرد و در نهایت در دادگاه حقانیتش اثبات شد و حالا حکم آمده که شاگرد قدیمی باید رد مال کند، یعنی «زمین» را ترک کند؛ همین!
* هفت نفر از همکارانمان در مدرسه، قبلا شاگردم بوده اند و حالا همکار هستیم؛ از سه سال سابقه هستند تا بالای ده سال سابقه. یکی شان که کریم باشد، خوش رو و خوش صحبت است و البته خوش خوراک! همیشه از کلاس هندسه ای می گوید که من معلمشان بوده ام و نمره اش پایین شده است! کریم اما مرا خیلی شرمنده می کند؛ وقتی می خواهیم وارد دفتر دبیران شویم، پیش از من وارد نمی شود و در را برایم باز می کند، اگر نشسته باشد، پیش پایم می ایستد و ... . یک بار مدرسه مان صبحانه دادند؛ قالب های پنیر بود و چند بربری.تعدادمان زیاد است. همکاران رفتند و هرکسی از سفره سهمی برداشت، من از خانه لقمه برده بودم و عجله ای نداشتم. کریم گفت:«آقای بابایی بفرمایید.»
گفتم :«می آم حالا... .»
کمی بعد دوباره گفت و من هم رفتم و تکه ای بربری و قدری پنیر برداشتم. وقتی نشستم، دیدم که کریم تازه رفت سمت سفره. متوجه شدم که صبر کرده تا من اول دست به سفره ببرم!
آقای گنج خانی دبیر ورزش مدرسه، خیلی به من محبت دارد؛ آمد سر کلاس دوازدهم انسانی و گفت تیم فوتبال این کلاس به فینال مدرسه رسیده و به بچه ها اجازه بدهم بیست دقیقه به زنگ آماده شوند برای مسابقه؛ گفت:«خودتان هم به عنوان مربی کنارشان باشید.»
هرچه گفتم نه، گفت باید باشید!
به بچه ها هم گفت با لباس ورزشی باشند.
مدرسه مان یک زمین چمن مصنوعی جمع و جور دارد؛ بچه های مدرسه دور تا دور آن جمع شده بودند. عده ای پشت فنس ها و چندتایی هم توانسته بودند وارد زمین شوند و کناره ها بنشینند یا بایستند. آقای گنج خانی که تو بود، آمد و من را که پشت فنس بودم برد داخل. دم گوشم گفت:«بچه هات قهرمان بیان بیرون ها!»
مسابقه ی بچه های دوره ی اول برگزار شد که بازی خوبی بود و نهمی ها که آن ها هم از شاگردان من هستند بردند. تماشاچی ها هم حسابی تشویق کردند.
بچه های دوازدهم انسانی که مثلا من مربی شان بودم، خونسرد و بدون لباس ورزشی گوشه ای ایستاده بودند. چند نفر هم از تیم اصلی غایب بودند. پنج دقیقه به شروع بازی گفتم:«لباستون کو پس؟»
- آقا نداریم!
فقط یکی شان که فوتبالیستی حرفه ای ست لباس ورزشی داشت.
یکی شان گفت:«آقای گنج خانی گفته بدون لباس باشیم سه صفر بازنده ایم.»
گفتم:« از تیم هایی که توی زمین هستن بگیرید.»
بچه ها افتادنددنبال لباس ورزشی و همین باعث شد بازی با تاخیر شروع شود. بالاخره تیم ما با پوششی نامرتب وارد زمین شد؛ یکی شان گرمکن زیرشلواری سفیدی پوشیده بود. محسن هم که از غایبان همیشگی کلاس است، با گردنبد فلزی پهنی به دور گردن و شلوارکی که طرحی شبیه پرچمی خارجی داشت به تیم اضافه شد؛ سر شلوارکش چقدر با آقای گنج خانی چانه زد!
تیم ما با پوششی نامرتب در برابر تیم یکدست دهمی ها وارد زمین شد. بازی که شروع شد متوجه شدم که تیم ما عملا طرفداری ندارد؛ از آن هایی که کنار زمین بودند شنیدم که به اشان گفتند تیم فوتبال اراذل. حتی بچه های انسانی پایه های پایین تر هم طرف حریف را می گرفتند.
در مجموع خوب بازی نکردیم؛ محسن یک جاهایی کم می آورد. می گفتند این روزها زیاد سیگار می کشد. اما همین محسن در نیمه ی اول گل زد و تیم تقریبا تمام نیمه ی دوم را دفاع کرد!
بازی با تک گل محسن به پایان رسید و مربی گری من هم خلاصه شد به ایستادن کنار زمین و داد و بیدادهای گاه و بی گاه.
جایزه نقدی شان را گرفتند و جام را من به اشان دادم.
وقت گرفتن جایزه، به محسن گفتم:«کلاس ریاضیت رو بیا!»
پ.ن. ها:
*عنوان، نقل قولی از پیر پائولو پازولینی
* عکس از لورنزو ماسی، ۲۰۰۶