دیشب تلویزیون بعد از مدت ها سورپرایزم کرد! یکی از شبکه ها «هامون» را پخش کرد و دیگری «ناخدا خورشید» را. دو تا از بهترین فیلم های تاریخ سینمای ما.
تماشای «هامون» بعد از مدت ها، خیلی لذتبخش بود؛ با این که بارها فیلم را تماشا کرده ام، اما مثل بار نخست برایم جذاب بود؛ تلاش های مذبوحانه ی حمید هامون (زنده یاد خسرو شکیبایی) برای نگه داشتن عشق اش، چه بغضی پشت اش دارد. "مهرجویی" چه خوب شخصیت پردازی کرده؛ خیلی از تصاویر فیلم با این که مربوط به اواخر دهه ی شصت هستند، اما هنوز هم مصداق دارند. نشانه ها درست در جای خودشان قرار گرفته اند. مخاطب به راحتی باور می کند که حمید هامون یک کتابخوان حسابی ست و معلومات و سواد بالایی دارد؛ این گونه است که شیفتگی مهشید (بیتا فرهی) به او، با این که اختلاف طبقاتی فاحشی با هم دارند، باورپذیر می شود. سکانس زیبای قرارشان در کتابفروشی، با آن نشان دادن مستقیم جلد کتاب ها، هنوز هم دیدنی ست.
حظ بردم از تماشای دوباره ی فیلم و با خودم گفتم حتی اگر "مهرجویی" فقط همین یک فیلم را هم ساخته بود، به اندازه ی کافی قابل احترام هست. فیلمی که برای خیلی ها از قدیم تا جدید خاطره شده است.
ناصر تقوایی
«ناخداخورشید» بی شک یکی از بهترین فیلمنامه های سینمای ما را دارد؛ "تقوایی" بسیار فرا تر از آداپته کردن فضای «داشتن و نداشتن» همینگوی با فضای جنوب ایران عمل می کند؛ دقت بالایی که او در همه ی جزئیات فیلم به کار برده، همچون پوشش کاراکترها، یا لهجه، عادات و از این قبیل، شناخت عمیق او را از آیت جغرافیا نشان می دهد. توجه به معماری، موسیقی و رنگ هم از آن جمله اند. شخصیت پردازی هایی که در خاطر ماندنی اند؛ از ناخدا خورشید بگیر تا ملول، مستر فرهان و تبعیدی ها. واقعا چندتای این بازیگران توانسته اند چنین بازی های درخشانی را در فیلم های بعدی شان داشته باشند؟
حیف که امثال "تقوایی" باید خانه نشین شوند تا نالایق هایی که از همه سو حمایت می شوند، برای فیلم های متوسط به پایین شان بودجه های میلیاردی بگیرند، حیف!
«گیلبرت گارسین» در سن ۶۵ سالگی کارخانه ی لامپ سازی اش را رها کرد و به عکاسی پرداخت و در این رشته به موفقیت رسید. درعکس ها، خودش و گاهی با همسرش، حضور دارند. سبک او سوررئال است و به «آقای هیچ کس» معروف است.
خواندن این چند سطر درباره ی او، مرا یاد جوان پر شوری می اندازد که سال ها پیش در صف جشنواره ی فیلم فجر با او آشنا شدم که عکاس بود. با دوربینی همراهش. با تلاش او، دو تا بلیط برای تماشای فیلم گیر آوردیم؛ به نظرم فیلم تقاطع ( ابوالحسن داوودی) بود. سینما فلسطین. جوان، درست در سال آخر دانشگاه اش حسابداری را رها کرده و دوباره خوانده و عکاسی قبول شده بود. حالا با عکاسی عشق می کرد.
از عکس های گیلبرت گارسین:
یک شهر بزرگ همواره این جذابیت دوگانه را دارد که از ورای آنچه که شده، می توان با دلتنگی به آنچه که قبلا بوده دوباره فکر کرد. (صص ۵۰ و ۵۱)
* فکر کردم:«در زندگی ما زمانی فرا می رسد که بین آدم هایی که آنها را شناخته ایم، شمار مردگان بیشتر از زنده ها می شود و ذهن از پذیرفتن قیافه ها و حالت های نو خودداری می کند: بر تمام چهره های جدیدی که با آنها رو به رو می شود، همان قیافه های قدیم را حک می کند و برای هریک نقابی پیدا می کند که بیشتر به آن می خورد.» (ص۱۲۵)
* خان گفت: «اگر واپسین لنگرگاه، شهری جهنمی است که ما را در گردابی همواره سریع تر و قوی تر به دل خود می کشاند، پس همه چیز بی فایده است.»
پولو خاتمه داد:« جهنم آدم ها مربوط به آینده ی آنها نیست. اگر جهنمی در کار باشد، همین است که در مقابل ماست، جهنمی که هر روز در آن زندگی می کنیم و با کنار هم بودن، آن را تشکیل می دهیم. برای رنج نبردن از این وضع، دو راه حل وجود دارد. راه اول برای بسیاری از آدم ها آسان است: جهنم را قبول می کنند، جزیی از آن می شوند و دیگر آن را نمی بینند. دومی راهی است پر خطر که نیازمند توجه، شناخت و استمرار است: جستجو و توانایی تشخیص اینکه چه کسی و چه چیزی، در میان جهنم، جهنمی نیست و اینکه آن را تداوم بخشید و برای آن جای باز کرد.» (ص۲۰۶)
مشخصات کتاب:
شهرهای ناپیدا، ایتالو کالوینو، ترجمه ی بهمن رئیسی، کتاب خورشید، چاپ دوم: خرداد۱۳۹۲.
هرگز از مرگ نهراسیدهام
اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود.
هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینیست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادیِ آدمی
افزون باشد.
□
جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
بارویی پیافکندن ــ
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد
حاشا، حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.
"احمد شاملو"؛ از مجموعه ی «آیدا در آینه»
پ.ن. ها:
*نقاشی از «ون گوگ».
* دوستی تعریف می کرد که بعد از یک مهمانی، از پدرش پرسیده که: «شما که درباره ی فلان موضوع خیلی مطالعه دارید، چرا وقتی در جمع از آن صحبت شد، هیچ نگفتید؟»
پدر پاسخ می دهد:«از چه بگویم وقتی حتی یک نفر در آن جمع درباره ی آن موضوع حتی یک جلد کتاب هم نخوانده است؟!»
دیشب تا صبح باد می آمد و هنوز هم می آید. این باد برایم بوی شهریور را دارد. شاید چون با خودش زردی کاه ها را می آورد از در و دشت.
یاد شبی می افتم که با پسرعمه ها بر پشت بام خانه شان در روستا خوابیدیم. شهریور ماهِ نمی دانم چند سال پیش. حداقل بیست سال پیش. تا صبح باد آمد، بادی که با خودش ماسه های ریز می آورد. یک ماهی می شد که در روستا بودم . هر روز بازی و خنده؛ توی باغ، کوچه های خاکی، زمین های کشاورزی. آش دوغ. الاغ سواری. خنکای آب چشمه. انگور. نان و کره و ماست و پنیر محلی.
عمه سروناز گفت روی پشت بام نخوابیم و خوابیدیم. گوشه ای از پشت بام خانه ی بزرگ شان جا انداختیم و چسبِ هم خوابیدیم. اما چه خوابیدنی! تا دیر وقت که به شوخی و مسخره بازی گذشت، از سرمای باد هم جرات سربرآوردنمان نبود. ماسه ها از پشت بام بود، چرا که برای عایق بودن سقف بام ها از خاکی استفاده می شد که ماسه های ریزی داشت. به خنده و شوخی در زیر پتو گذشت و نفهمیدیم کی خوابیدیم.
صبح که بیدار شدیم، انگار زیر ماسه بادی ها مدفون شده بودیم. روی پتوها پر از ماسه شده بود. با خنده از زیر ماسه ها درآمدیم.
از جمع آن شب، حجت پرستار شد، ابوذر گچ کار، جواد نقاش ساختمان، اصغر در یک شرکت کار می کند و قدرت بازنشستگی پیش از موعد از ارتش گرفت؛ تومورهای پیاپی مغزی امان سرپا ایستادن اش را گرفته و او را خانه نشین کرده.
آن شب، دنیا مال ما بود.
یادش بخیر!
٭بعدا نوشت(۲۵ مرداد ۱۴۰۰):
بعد از مراسم عموآشیخ، با ابوذر و حجت قدری پیاده رفتیم. می خواستند برگردند شهرستان. حجت گفت یادت هست می خواستی دبیرستان ثبت نام کنی و من هم باهات بودم...، که تعداد قدم هامان را می شمردیم؟...
«انتقام: یازده داستان سیاه»٬ مجموعه ای ست از یازده داستان کوتاه از خانم "یوکو اوگاوا"، نویسنده ی ژاپنی. نویسنده ای که بیش تر به خاطر رمان «خدمتکار و پرفسور» شناخته شده است -که بر اساس آن فیلمی هم ساخته شده است.
تم اصلی داستان ها «مرگ» است؛ مرگی که غالبا وهمناک و آمیخته با حسی سرد روایت می شود. اگرچه هریک از داستان ها مستقل اند، اما ارتباطی بینامتنی آن ها را به یکدیگر مربوط می کند به گونه ای که ذهن خواننده را پس از خواندن هر داستان، به داستان بعدی سوق می دهد تا شاید رمز و راز داستان پیشین برایش آشکار تر شود و البته آخرین داستان به نخستین داستان پیوند می خورد. مرگ ها اغلب نامتعارف اند و داستان ها را به لحاظ موضوعی به ژانر «جنایی» هم نزدیک می کنند. راوی همه ی آن ها اول شخص، و بیش تر خانم هستند.
داستان ها پرداخت تصویری قوی ای دارند و معمولا با یک شوک، اغلب در پایان داستان، همراه می شوند.
نویسنده سعی کرده از فضاسازی های تازه ای استفاده کند. زمان روایت داستان ها معاصر است.
با این که نویسنده خود ژاپنی ست، اما داستان ها چندان رنگ و بوی بومی ای ندارند و بسیاری از آن ها می توانستند هر جای دیگری هم اتفاق بیفتند که از این نظر بی شباهت به داستان های «موراکامی» نیستند.
ترجمه ی روان کتاب هم از ویژگی های مهمی ست که خوندن آن را دلچسب تر کرده است.
مشخصات کتاب:
انتقام: یازده داستان سیاه، نوشته ی یوکو اوگاوا٬ ترجمه ی کیهان بهمنی، نشر آموت، چاپ دوم: پاییز ۱۳۹۴.
هیراد بالا سر لانه ی مورچه ها نشسته است؛ مورچه ها مثل همیشه در تکاپو هستند. تقریبا هر روز بهشان سر می زند. لانه زیر کپه ای سیمانی قرار گرفته است، نزدیک خانه ی پدربزرگ، خانه در دامنه ی کوه ، یا بهتر است بگویم در کمرکش کوه. همین که از دروازه بیایی بیرون، روی کوه هستی!
صبح ها مرد همسایه کبوتران ش را پرواز می دهد؛ دسته ای کبوتر آسمان را درمی نوردند. اوج می گیرند و صدای بال زدن شان می آید. هوا خنک است.
چند وقتی هست که هیراد را ختنه کرده ایم؛ می پرسد:« مورچه ها هم ج... دارن؟!»
یک لباس پلنگی پوشیده است٬ به قول خودش لباس پلیسی. دل نمی کند از این لباس ش. "لاک پشت های نینجا" هم روی آن نقش بسته اند.
گاهی سوالات سختی می پرسد و آن قدر اصرار می کند تا پاسخ بگیرد. گاهی هم حرف هایی می زند که مرا حسابی سر ذوق می آورد. مثلا پرواز کبوتران را که دید، گفت:«دوست دارم پرواز کنم، با هواپیما. از اون بالا نمی افتم؟!»
و من برایش توضیح می دهم؛ فرودگاه، کمربند نجات، ...
دیروز با پدربزرگ بردیم ش سرپل. رودخانه ای که پارسال هم برده بودیم ش. هنوز در خاطرش مانده بود. با موتور رفتیم. باد بهمان می خورد و بوی علف و گاهی هم صدای جیرجیرکی. حال خوشی بود.
رودخانه پر از ماهی های ریز بود که در دسته هایی به این طرف و آن طرف شنا می کردند. دو تا بچه ی روستایی هم آمدند پیش ما، من که دمپای شلوارم را بالا زده بودم و توی آب بودم. کف رودخانه قلوه سنگ های ریز و درشت داشت. ماهی ها دور و بر پاهایم می پلکیدند و حرکت شان را روی پاهایم حس می کردم. یاد «بچه های آسمان» افتادم!
بچه ها، یک پسر و یک دختر، که کوچک تر بود، ازم خواستند که با سطلی پلاستیکی برایشان ماهی بگیرم؛ جز چند ماهی ریز، چیزی نصیبمان نشد و البته خوب می دانستیم که در هر حال، ماهی ها را رها خواهیم کرد. کاری که هیراد پیش تر با صدای بلندی ازم خواسته بود!
پ.ن:
عکس مربوط به تابستان سال پیش است که هیراد با گردوهایی که مادربزرگ بر پشت بام پهن کرده بود، بازی می کرد.
پنجشنبه بیست و سوم اردی بهشت گذشته، به همت کانون ادبیات ایران، خانه ی هنرمندان میزبان نشستی بود با عنوان:" بررسی وضعیت نقد ادبی در ایران " که سخنرانان آن آقایان «عنایت سمیعی»، «حسین پاینده» و «محمدرضاگودرزی» بودند.
نقد، به ویژه ازنوع ادبی اش، از نیازهای مهم جامعه ی فرهنگی امروز ماست. برهیچ کسی پوشیده نیست که نقد آثار ادبی چه اندازه دشوارست و یک کار کاملا تخصصی است و این که منتقد به آن معنا در فضاهای هنری و ادبی این روزها چه قدر کم داریم.
آن چه که درواقع در رسانه های کشورمان اعم از مجلات و روزنامه ها و اینترنت وتلویزیون در برنامه های به اصطلاح تحلیلی شان می بینیم، نقد به معنای واقعی نیستند ودر بهترین حالت، حاشیه نویسی ای بر اثر مورد نظر محسوب می شوند.
اما در جلسه ی گفته شده، هر سه ی این اساتید درباره ی موضوع مورد نظر هم عقیده بودند و البته که نگاهشان همان چیزی بود که باید باشد. چرا که نقد نو تعاریف مشخصی دارد که حداقل این سه نفر فعالیت هایی مرتبط با آن را انجام می دهند.
آقای سمیعی همزمان با بیان سیری تاریخی از نقد ادبی در کشورمان، سه مقوله ی مهم را مورد توجه قرار داد؛ نخست آن که "ریشه ی نقد ادبی در فلسفه است" چرا که می دانیم نقد ادبی از یونان باستان وفلاسفه ی بزرگ اش آغاز می شود(البته با تعاریف خاص دوره خودش).
دوم این که نقد ادبی در جامعه ای امکان پذیر است که درآن جامعه "دیالوگ" برقرار باشد، "چند صدایی از دل گفت و گو می آید." ،که این نکته بسیار مهمی است.اساساً درجامعه ای که به جای گفت وگو از مناظره استفاده می شود، چه جایی برای نقد ادبی باقی می ماند؟!
سوم این که نقد ادبی اساساً پدیده ای است غربی و وارداتی و ما تا حدود دوره ی مشروطیت چیزی به نام نقد ادبی نداریم. در این بین خانم "فاطمه سیاح" در رواج نقد ادبی نقش مهمی داشته است که خانم سیمین دانشور هم از شاگردان ایشان بوده است.
آقای پاینده هم در ابتدا از "تعریف نقد ادبی" آغاز کرد؛ که به جای تعاریف واقعی، از آن تعاریف غلطی می شود. تعاریفی مانند این که منتقد باید پیام یک اثر را بیابد، یا نقد یک اثر یعنی تعریف و تمجیدهای اغراق آمیز درباره ی آن!
اما نقد ادبی یک جور گفتمان کاوشگرانه است. راهی برای ایجاد پرسش و به تبع آن، فهم زندگی است.ادبیات باید شناختی ژرف از واقعیات زندگی ما ایجاد کند.
نقد ادبی باید به پنج پرسش اساسی پاسخ دهد:
-ویژگی یک متن ادبی چیست؟
-نسبت بین مولف و متن چیست؟
-نقش خواننده چیست؟
-چه رابطه ای بین متن و واقعیت وجود دارد؟
-نقش زبان درمتن چیست؟
"منتقد ادبی به یک نظریه استناد می کند و از منظر آن نظریه به پرسش های متن پاسخ می دهد."
حقیقت غایی در متن ادبی وجود ندارد.
سومین سخنران جلسه، آقای محمدرضاگودرزی عمدتاً به تعریف نقد و ویژگی های آن پرداخت؛ هدف از نقد پیداکردن نظمی روشن در متن است. نقد باید مستدل باشد، با متن همدل باشد(از پیش درباره اش موضع گیری نکند)، با ارزشهای خودش بررسی شود.
و از جمله این که "نقد ادبی وابسته به تاریخ است"
در بندر آبی چشمانت
باران رنگ های آهنگین دارد
خورشید و بادبان های خیره کننده
سفر خود را در بی نهایت تصویر می کنند.
در بندر آبی چشمانت
پنجره ای گشوده به دریا
و پرنده هایی در دوردست
به جستجوی سرزمین های به دنیا نیامده.
در بندر آبی چشمانت
برف در تابستان می آید.
کشتی هایی با بار فیروزه
که دریا را در خود غرقه می سازند
بی آنکه خود غرق شوند.
در بندر آبی چشمانت
بر صخره های پراکنده می دوم چون کودکی
عطر دریا را به درون می کشم
و خسته باز می گردم چون پرنده ای.
در بندر آبی چشمانت
سنگ ها آواز شبانه می خوانند
در کتاب بسته ی چشمانت
چه کسی هزار شعر پنهان کرده است؟
ای کاش ، ای کاش دریانوردی بودم
ای کاش قایقی داشتم
تا هر شامگاه در بندر آبی چشمانت
بادبان بر افرازم.
"نزار قبانی"
«نزار قبانی»، شاعر عاشقانه هاست و این شعر اش را خیلی دوست دارم. او از نخستین مجموعه ی شعری اش (آن زن سبزه رو به من گفت)٬ بانوع نگا ه اش به"عشق" و "زن"، انقلابی در شعر عرب پدید آورد که از جمله ی آن ها، توجه به جسمانیت زن و البته سادگی شعر بود. چیزی که تا مدت ها او را مورد لعن به اصطلاح ادبای عرب آن دوران قرار داد. اما گذشت زمان ثابت کرد که سخن از عشق، کهنگی نمی شناسد. «نزار» معشوقه اش «بلقیس» را در بمب گذاری سفارت عراق در بیروت از دست داد و خودش هفده سال بعد در غربت از دنیا رفت. سرزمین مادری اش سوریه، امروز جز خرابه ای بیش نیست. خرابه ای که در پس ویرانه هایش دیگر زمزمه ی مردی شنیده نمی شود که برای بندر آبی چشمان معشوقه اش شعر بگوید.
دلم برای تماشای خیلی فیلم ها تنگ شده است؛ خیلی فیلم هایی که در دوره ی کودکی یا نوجوانی ام دیده ام.
بیشتر دوران کودکی ام را در شهرستان گذراندم؛ آن روزها جمعه ها شبکه ی استانی فیلم سینمایی پخش می کرد، هر هفته یک فیلم. وجه مشترک بیش تر آن ها در سرگرم کنندگی شان بود! انبوهی از فیلم های وسترن و پارتیزانی و گنگستری را در آن دوران دیدم که به نظرم متناسب با سن ام بود! فیلم های "آلن دلون"، "لینو ونتورا"، "توشیرو میفونه"، ""چارلز برانسون" و ...؛ مثل فیلم «آفتاب سرخ». الحق که فیلم های با کیفیتی هم بودند. "همفری بوگارت" را در همین دوران شناختم و نخستین بار با تراژدی «هملت» در همین دوران آشنا شدم که تا مدت ها ذهنم را به خودش مشغول کرده بود؛ نسخه ی معروف "کوزینتسف"، که حظ عجیبی از آن بردم! یادم می آید که تنها به تماشایش نشستم، پای تلویزیون سیاه و سپید قاب چوبی شاوب لورنس مان!
دوران راهنمایی اما فیلم ها جدی تر شدند؛ با یکی از برادرانم پای تلویزیون می نشستیم و فیلم می دیدیم. این برادرم که می گویم، تاثیر زیادی در علاقه ی من به سینما داشت. یک پا عشق فیلم بود؛ پوستر فیلم جمع می کرد - که تعدادی شان را من هنوز دارم. زیاد سینما می رفت. تئاتر می دید. مجلات سینمایی می خرید. پروژکتور، و بعدها ویدئو، به خانه می آورد. چند سالی را در مغازه ی یکی از هنرپیشه های معروف سینما کار کرد. تجربه ی بازی در تئاتر را هم داشت.
با او پای برنامه های سینمایی ای چون «هنر هفتم» می نشستیم؛ یادش بخیر! چه قدر فیلم دیدیم. از همان ها که می گویم دلم برای تماشای شان تنگ شده. مثلا «ایثار» تارکوفسکی، که چه قدر پایان فیلم برایم متفاوت بود، یا «رم، شهر بی دفاع» ، یا «جاده»...؛ با تک تک این فیلم ها زندگی می کردیم. چه قدر بازی "آنا مانیانی"، و بازی "آنتونی کوئین" را در این دوتای آخر دوست داشتم. یا «نبرد الجزیره»، «عمرمختار»، «ریش قرمز»، «یوجیمبو»، «داستان توکیو»، «اینک آخرالزمان»، «فرار بزرگ». «پاپیون» و آن موسیقی فوق العاده اش... یا مثلا فیلم غریبی به نام «سودای پرواز» که از آن فیلم هایی ست که دلم لک زده برای تماشای دوباره اش. یا فیلم های «پاراجانف»، یا «آندره وایدا».
یادم می آید که یک شب «تودو، مودو» را تماشا کردیم؛ فیلم خیلی برایم گنگ بود، بعد با برادرم درباره اش صحبت کردیم و او خیلی کمک کرد تا فیلم را بفهمم. وقتی یکی از اقوام در یک مهمانی به طعنه از یکی از بچه خرخوان های فامیل پیش من تعریف کرد و به اصطلاح می خواست دل مرا که معدلم یک و نیم نمره پایین تر از او شده بود بسوزاند، برادرم که ناراحتی مرا فهمیده بود، بعد از مهمانی به ام گفت:« اصلا خودت رو ناراحت نکن، شاید اون معدلش از تو بیشتر شده باشه، اما چه می دونه «تودو، مودو» چیه؟!»
نمی دانم برادرم فهمید که این گفت و گوی کوتاه چه قدر روی من تاثیر داشت یا نه؟
اصلا به نظرم یکی از دلایل مهم این که هنوز کلی از مجلات سینمایی قدیمی ام را از این اثاث کشی به آن اثاث کشی نگه داشته ام، شاید همین خاطرات است؛ مثلا آن مجلات «فیلم» دهه ی شصت را. هر بار که آن ها را ورق می زنم، انبوهی از خاطرات شیرین را در من زنده می کنند. خاطراتی که یک بار دیگر به من ثابت می کنند که سینما نه بخشی از زندگی که خود زندگی ست، که من دوست دارم همچون کودک فیلم «سینماپارادیزو»، غرق شوم در رویا و کنده شوم از زمین و زمان...
آخ که چه قدر دلم برای آن روزها تنگ شده است؛ برای "زامپانو" و "جلسومینا" که جاده را در پیش گرفته بودند و می رفتند و می رفتند.
روزهایی که می دانم دیگر هیچ گاه تکرار نخواهند شد...
پ.ن:
تصویر: آنتونی کوئین و جولیتا ماسینا در «جاده»، فدریکو فللینی، ۱۹۵۴.
باد با خود خواهد برد
شکوفه های گیلاس را
تا سپیدی ابرها.
خدای بزرگ!
هنوز در شوک از دست رفتن عباس کیارستمی هستم. هنوز باورم نشده است!
هر پنجشنبه که گذرم به خانه ی هنرمندان می افتد «درخت ها»یش را می بینم که در میانه ی ساختمان قد کشیده اند، آخ که چه قدر این درخت ها را دوست دارم. ناخودآگاه مرا یاد چنارهای کهن «کمربسته» در تویسرکان می اندازند که هفت هشت سال پیش از نزدیک دیدمشان. چنارهایی که اصل شان در خاک است و آن چه می بینیم گویا شاخه های آن ها هستند که خاک را تاب نیاورده اند و سرکشانه به سوی نور آمده اند.
چنارهای «کمربسته»، تویسرکان
رمضان ۸۲ بود به گمانم؛ من بودم و داوود و شهرام، در طبقه ی دوم خانه ی پدری داوود. جایی که بخشی از بهترین خاطراتمان در آغوش آن شکل گرفته است. یک واحد جمع و جور در محله ی سیزده آبان شهر ری که عملا دست داوود بود؛ کتاب بود و نوار و سی دی و مجله و پوستر. طبقه ی اول را پدر و مادرش می نشستند و طبقه ی سوم را هم مستاجرشان.
روی نمایش «سقراط» کار می کردند و من هم در کنارشان بودم و اگر کاری از دستم برمی آمد، کمک می کردم. قرار بود فردایش نمایش برای بازبینی جشنواره ای در حوزه ی هنری آماده شود. به نظرم جشنواره ی تئاتر کوتاه بود. نمایش در قالب طنزی گزنده، به مقوله ی اعتیاد می پرداخت؛ کار خوبی بود. داوود نقش سقراط را بازی می کرد؛ خرمگس آتن که سرانجام به مرگ محکوم می شود.
تا دیروقت روی نمایش کار کردیم؛ زمان کم بود و بچه ها باید دیالوگ ها را تمرین می کردند. برای بخشی از کار هم که این دو با هم می رقصیدند، از موسیقی موتسارت استفاده کردیم که خیلی به جان کار نشست! بچه ها با جدیت کار می کردند.
تا نزدیک سحر مشغول بودیم. داوود سحری را گرم کرد. خورشت قیمه ای بود که مادرش از پیش آماده کرده بود. از خستگی نفهمیدیم اصلا چه خوردیم! بعدش هم همان جا وسط پذیرایی خوابیدیم.
صبح، من به دانشگاه رفتم. اجرا بعد از ظهر بود. کلاس بعد از ظهر را نصفه و نیمه رها کردم و خودم را به سرعت به حوزه ی هنری رساندم. بچه ها آن جا بودند. چند کار را با هم دیدیم و بعد نمایش خودمان را اجرا کردیم. من، پشت پرده یک تک گویی شروع نمایش را می گفتم و در ادامه پخش موسیقی بخش های مختلف کار به عهده ام بود که با یک ضبط صوت انجام می شد. اجرای خوبی بود. هم تماشاگران و هم داوران، پسندیدند. بچه ها از بداهه پردازی به خوبی بهره گرفتند. بعد از نمایش های اغلب ضعیف و بی رمق پیش از آن، حال و هوای سالن را عوض کرد. تماشاگران طنز زیبا و لحن انتقادی اش را گرفته بودند. بازی ها و دیالوگ ها و موسیقی انتخابی اش، همه خوب بودند. آن صحنه ی رقص با موسیقی موتسارت هم سالن را ترکاند! به نظرم همه چیزش خوب بود. با این که هرسه تایی مان حسابی خسته بودیم، اما از اجرا احساس رضایت می کردیم...
غروب که شد نتایج بازبینی نمایش ها را اعلام کردند؛ نمایش «سقراط» در بازبینی رد شد!
تا دو روز پس از آن، در بستر بیماری بودم...
....
سال بعد، این نمایش به همراه دو نمایش کوتاه دیگر، به مدت ده شب در سالنی در دولت آباد شهر ری اجرا رفت.
پ.ن:
تصویر، تابلوی "مرگ سقراط" از «ژاک لویی داوید»، ۱۷۸۷.
"این داستان واقعیت دارد" ، مجموعه ای است از ۱۳ داستان کوتاه، نوشته ی «جفری آرچر». عنوان کتاب که طبق مقدمه برگرفته از یکی از نمایشنامه های شکسپیر است،به طور غیرمستقیم به مخاطب این را می گوید که داستان ها آن طور که گمان می کنید، پیش نخواهند رفت.
داستان ها روان و خطی نوشته شده اند و وجه سرگرم کنندگی شان قوی ست. رد پای ناسیونالیسم اشرافی در جابه جای داستان ها دیده می شود و در داستان های" تلگراف ملکه" و "سیاست مدار بی سیاست " این وجه، غالب است.
همچنین است توجه به مفهوم طبقه که در چندین داستان به وضوح دیده می شود؛ به عنوان نمونه در نخستین داستان این مجموعه با عنوان "مسحور"، دریک مسابقه اسب دوانی، زنی از طبقه اشراف رابطه ای را آغاز می کند با مردی از طبقه ی فرودست. در این جا مرد وسیله ای می شود تا زن از طریق سرقت، به جواهری با ارزش دست یابد. درنهایت مرد که مبهوت طبقه بالادست خود شده است، رودست می خورد؛ طبقه طبقه است و به راحتی نمی توان از طبقه ی خود به طبقه ی بالاتر صعودکرد.
این نگاه درداستان " فقط اعضا " هم پررنگ است؛ در جایی که مردی برای پیوستن به باشگاهی سلطنتی باید مرارت های زیادی بکشد وحتی تا پای مرگ هم برود. نویسنده که از قضا سابقه ی حضور در پارلمان انگلیس را هم داشته ، جزئیات و رفتار کاراکترها را به دقت توصیف می کند و نشان می دهد که این طبقه را خوب می شناسد. اگرچه نویسنده در داستان آخر کتاب"سقوط"، برخلاف داستان های پیشین، این مفهوم طبقه را می شکند.
داستان ها پر کشش وهمراه با تعلیق ولذتبخش بوده و از فلاش فورواردها هم بی بهره نیستند و البته ترجمه ی خوبی هم دارند.
اما ویژگی ای که باعث می شود تا کتاب را در زمره ی آثار عامه پسند قلمداد کنیم این است که داستان ها پایان ناگهانی دارند. داستان می تواند فارغ از این که چگونه به پایان می رسد، جذاب بوده وتفکر برانگیز باشد، اما اگر همه ی داستان به پایانش بستگی پیدا کند، یک بار مصرف شده و تنها جنبه ی لذت بخش آنی می یابد که این البته با در نظر گرفتن این که هر داستانی برای مخاطب خودش نوشته می شود، نمی تواند بد باشد اما برای مخاطبین جدی تر، یک مجموعه درجه اول به حساب نمی آید.
مشخصات کتاب:
این داستان واقعیت دارد، جفری آرچر، ترجمه ی علی فامیان، نشر نیستان چاپ نخست: ۱۳۹۳.
"با این همه
ما به این جهان نیامده ایم که بمیریم
آن هم در سپیده دمی
که بوی لیمو می آید..."
(یانیس ریتسوس)
در آخرین فرصت گل،
"احمد شاملو"
از «ابراهیم در آتش»
پ.ن:
تصویر، یک نقاشی ژاپنی ست.
"داستان ها برای آن ساعت های آخر وقت شب هستند که نمی توانی به یاد بیاوری چطور و از کجا به جایی که هستی آمده ای." (ص۴۸)
«آنچه با خود حمل می کردند» رمانی ست در بیست و دو فصل که به شکل داستان -خاطره نوشته شده است؛ مجموعه ای از خرده روایت هایی که بدون ترتیب و در زمان های مختلفی روایت می شوند و درنهایت مکان ها، موقعیت ها یا ماجراهایی آن ها را به هم مربوط می کنند. روان نوشته شده و حسی از روراستی و سرراست بودن را در خود دارد و از آن جا که با تجربه ی زیستی نویسنده هم آمیخته شده، جذابیت فوق العاده ای پیدا کرده است. جنگ ویتنام اگرچه در رمان محوریت دارد، اما رمان درباره ی آدم ها و تاثیرات جنگ بر آن هاست؛ جوخه ای که راوی خود یکی از نفرات آن است، دستاویزی قرار می گیرد تا نویسنده درباره ی عبث بودن جنگ بگوید و از ترس هایش. و واژگانی چون شجاعت و دلیری در جنگ را از نو تعریف کند.
رمان نه تنها به لحاظ مضمون، که به لحاظ فرم هم قابل توجه نوشته شده است؛ نویسنده شیوه ای فاصله گذارانه را برگزیده است که در آن خشونت و خونریزی با خونسردی روایت می شود و چرخه ای از روایت ها ایجاد می شود که بارها و بارها تکرار می شوند. نویسنده بیش از هرچیز به این که شما درحال خواندن یک داستان هستید تاکید می کند، اما داستانی که خیلی خوب روایت اش می کند؛ با توصیفات عالی و نو و به اندازه. او حتی پا را فراتر می نهد و به توضیحاتی درباره ی شیوه ی نوشتن هم می پردازد، کاری که رمان را به پست مدرن نزدیک می کند، اما جنبه های مدرن آن به هرحال قوی تر است. این بخش ها هم اتفاقا جدا از آن که می تواند جنبه ی آموزشی داشته باشد، در راستای رمان عمل کرده و به تنهایی جذابیت کافی دارند، به ویژه آن جا که در فصلی با عنوان «چگونه یک داستان جنگ واقعی روایت کنیم» به داستان هایی از این دست می پردازد، حرف هایش گیرایی خاصی پیدا می کند.
درباره ی این رمان خواندنی می توان بسیار نوشت که از حوصله ی این نوشته خارج است، اما حیف است که به ترجمه ی عالی آن اشاره ای نکرد که آقای معصومی با چیره دستی از عهده ی آن برآمده است.
مشخصات کتاب:
آنچه با خود حمل می کردند، تیم اوبراین، ترجمه ی علی معصومی، انتشارات ققنوس، چاپ اول: ۱۳۹۴.
پرپرواز ندارم
اما
دلی دارم و حسرت درناها
و به هنگامی که مرغان مهاجر
در دریاچه ی ماهتاب
پارو می کشند
خوشا رها کردن و رفتن
خوابی دیگر
به مردابی دیگر
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریایی دیگر
خوشا پر کشیدن
خوشا رهایی
خوشا اگر نه رها زیستن
مردن به رهایی!
آه!
این پرنده
در این قفس تنگ
نمی خواند.
"احمد شاملو"
از «آیدا، درخت، خنجر و خاطره». شعر: شبانه
پ.ن:
عکس را در روز بیست و نهم اسفند سال پیش در ساحل عباس آباد انداختم.