با هیراد، رامین و سجاد روی پشت بام خوابیده ایم. هوای خنکی ست. چراغ های شهر در پایین دست روشن اند و درخت های بالادست در تاریکی فرو رفته اند.
در یک روز، «افسانه ی ۱۹۰۰» را دو بار دیگر تماشا کردم؛ وقت تماشا با خودم می اندیشیدم که واقعا چند نفر از ما همچون کاراکتر اصلی آن به درجه ای رسیده ایم که می دانیم از هستی چه می خواهیم؟
او برای تک تک رفتارهایش فلسفه دارد:
«چرا؟ چرا؟...به نظر من آدم های خشکی، زمان زیادی رو برای این چراها تلف می کنن؛ زمستون که می آد اون ها منتظر تابستونن، تابستون که می آد در وحشت رسیدن زمستون به سر می برن..»
یکی از زیباترین سکانس های فیلم جایی ست که قرار است بنوازد و چند نفر با تجهیزاتی که به کشتی آورده اند، ضبط کنند. عاشق شدنش درست در همان لحظه اتفاق می افتد. همزمان با نواختن، به دختری آن سوی پنجره کابین نگاه می کند، در واقع بداهه نوازی ای را شاهد هستیم که حس و حال او را نشان می دهد. اجازه نمی دهد از صفحه اش تکثیر کنند، چون آن را شخصی و خاص لخظه ی عاشق شدنش به دختر می داند.
در سکانسی دیگر، آنجا که همزمان با نواختن، آدم های پیرامونش را برای رفیقش توصیف می کند، موریکونه متناسب با کاراکتری که او توصیف می کند ملودی ساخته است!
پ.ن:
* بشنوید،https://s32.picofile.com/file/8478864050/
%D8%AF%D9%84_%D8%A2%D8%B1%D8%A7%D9%85.mp3.html
قطعه ی دلارام با دوتار و صدای جمشید پورعطایی.
تصنیف را امروز جواد، از دوستان دوره ی دانشجویی از تربت حیدریه برایم فرستاد.
* عنوان از متن قطعه.
آهنگش رو الان تونستم دانلود کنم چقدر قشنگه
به نظرم خلوصی در ترانه و صدای خواننده هست که خیلی جذابش کرده.
خیلی ممنونم از حضورتون.
هوم چه جالب!
سلام
این فیلم را گذری دیدهام ولی دوست دارم حتماً در فرصتی خوب تماشایش کنم. اشارهای که کردید به موضوع شخصی بودن و شخصی کردن رابطهی عاطفی حتی در مورد انتشار کار هنری که با حس و حال آن انجام شده خیلی تأمل برانگیز است. با خودم فکر کردم چقدر حالا مرزهای شخصی و غیر شخصی نه که ناپدید بلکه آشفته و مغشوش است. چه فریبهایی چه ماسکهایی...
حال و هوای این چند سطر خیلی دلنشین بود.
سلام،
امیدوارم فرصت تماشای دوباره پیش بیاد و لذت ببرید.
در جایی از فیلم، کاراکتر اصلی نیمه شب به خوابگاه مسافران می ره و دختر رو که خوابه پیدا می کنه؛ در تاریک-روشنایی، از فاصله ی نزدیک صورتش رو نگاه می کنه...؛ حس فوق العاده ای داره این سکانس. عشق اون به دختر، عمیق و با طمانینه ست. یادمه کلاس سوم ابتدایی بودم که داستان لیلی و مجنون رو با ترکیبی از نثر و شعرخوندم و برام شگفت انگیز بود! عشق های امروزی (حداقل برای نوجوان ها)، خیلی متفاوته؛ اون ها به سرعت به هم می رسن و براشون جسم اولویت داره، پس به راحتی امکان فرو ریختنش و جایگزینی کسان دیگری هست!
به مهر می خونید؛ خیلی ممنونم و بابت تاخیر در پاسخ پوزش می خوام.
با احترام
جسارت نباشه اما این فیلما الکیه زندگی واقعی اصلا شکل فیلمای سینما نیست
خواهش می کنم
اگرچه پهلو زدن به واقعیت از قدیم الایام در سینما بوده (نئورئالیسم ایتالیا به عنوان نمونه ی شاخص مثلا), و خواهد بود، اما به نظرم قرار هم نیست فیلم شبیه واقعیت باشه؛ به قول وودی آلن در فیلم آنی هال، سعی می کنیم فیلم پایان خوشی داشته باشه، چون این در زندگی واقعی مشکله! (نقل به مضمون)
خیلی ممنونم از حضورتون و پوزش می خوام بابت تاخیر در پاسخ.