فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

مرا بشوی با شراب موج ها...


نگاه کن

که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود


نگاه کن

تمام هستی ام خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام می کشد

نگاه کن

تمام آسمان من پر از شهاب می شود


تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها،ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعر ها و شورها

به راه پر ستاره می کشانی ام

فراتر از ستاره  می نشانی ام


نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان شب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره  می رسد

صدای تو، صدای بال برفی فرشتگان


نگاه کن

که من کجا رسیده ام

به کهکشان، به بیکران، به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوجها

مرا بشوی با شراب موجها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات

مرا بخواه در شبان دیر پا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن


نگاه کن

که موم شب به راه ما

چگونه قطره قطره آب می شود 

صراحی سیاه دیدگان من

به لالای گرم تو

لبالب از شراب خواب می شود

به روی گاهواره های شعر من


نگاه کن

تو می دمی

و آ فتاب می شود...


"فروغ فرخزاد"


پ.ن:

  عکس را نوروز ۸۷ در روستای پدری گرفتم.

آرزوها...

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصل ها را می دانم

و حرف لحظه ها را می فهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک، خاک پذیرنده

اشارتی ست به آرامش...

 "فروغ فرخ زاد"


پ.ن:

 ترانه ی «آرزوها» ی زنده یاد "محمد نوری"، از ترانه های محبوب من است. در زادروزش، بشنوید.


تیک تاک ساعت دیواری...


  هفته ی پیش سر جلسه ی امتحان حسابان کلاس سوم ریاضی، صحبت های جالبی پیش آمد؛ می دانم که چندتا از بچه ها کلا از فضای درس دور شده اند؛ درباره ی یکی شان حدس زدم که علاقه ی زیادی به موسیقی دارد و حدسم درست بود. آن هم موسیقی «رپ». متوجه شده ام که خیلی از بچه ها رپ گوش می کنند. دو سال پیش هم چندتا از شاگردهایم آهنگی را ضبط کرده بودند که شعر و ملودی اش هم از خودشان بود و چند نفری خوانده بودنش. آن هم رپ بود و انصافا به عنوان اولین کار، بد نبود.

  خلاصه چند دقیقه ی پایانی امتحان به حرف زدن درباره ی موسیقی گذشت. به همان که حدسی درباره اش زدم گفتم:« که لابد با خودت می گویی کاش این امتحان حسابان لعنتی نبود و به جایش درباره ی موسیقی حرف می زدیم!»

  این حسی بود که خودم هم در دوره ی دبیرستان و کلا خیلی وقت ها داشته ام...

  این بود که وقتی امتحان رو به اتمام بود، صحبت هایمان از ریاضی به موسیقی کشید و این که چرا ما این قدر محدودیم در انتخاب هایمان... از "برایان آدامز" گفتم برایشان و از "لئونارد کوهن" و "لوئیس آرمسترانگ"...

  حس می کردم که چه قدر لذت می برند از این که معلم ریاضی شان به جای حسابان و جبر، از موسیقی برایشان حرف می زند؛ هرچند مختصر. یک بار هم یک کتاب عکاسی سر کلاسشان بردم و درباره ی عکس حرف زدیم و چه قدر استقبال کردند. خیلی وقت ها در دلم می گویم که کاش معلم انشایشان بودم!

  خیلی وقت ها دوست دارم درباره ی همین چیزها حرف بزنم؛ همان طور که در دوره ی خودم، لذت می بردم از این که معلمی داستان کوتاه برایمان بخواند، یا معلمی ساز بلد باشد. حرف زدن درباره ی عکاسی، موسیقی... و همه ی آن چیزهایی که به درون ما می پردازند؛ همه ی آن چیزهایی که همچون آخرین حباب های اکسیژن در یک مرداب اند٬؛ مردابی که همه مان را در بر گرفته. روزمرگی های ریز و درشتی که همه چیزمان شده. واقعا مرز بین مرگ و زندگی چیست ؟شاید هم تا حالا مرده باشیم! همین است که وقتی کسی از این چیزها برایمان می گوید، انگار که از جایی دور آمده، جایی که تنها در عمق وجودمان حسش می کنیم، البته اگر عمقی مانده باشد!


وقتی که زندگی من

هیچ چیز نبود

هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم 

باید، باید، باید

دیوانه وار دوست بدارم

کسی را که مثل هیچکس نیست!


"فروغ فرخزاد"


پ.ن:

عکس از «آندره کرتژ»


...

زندگی...


زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانی‌ست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی‌ست که از مدرسه بر می گردد


زندگی شاید

افروختن سیگاری باشد

در فاصله ی رخوتناک دو هم‌آغوشی..


یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر می دارد
و به یک رهگذر دیگر

با لبخندی بی معنی می گوید: صبح بخیر

زندگی شاید

آن لحظه ی مسدودی‌ست
که نگاه من، در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت.

 

"فروغ فرخزاد"

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل های خشک گذر می کردند

به دسته های کلاغان

که عطر مزرعه های شبانه را

برای من به هدیه می آورند

به مادرم که در آینه زندگی می کرد

و شکل پیری من بود

و به زمین ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را

از تخمه های سبز می انباشت - سلامی ، دوباره خواهم داد

 

می آیم ، می آیم ، می آیم

با گیسویم : ادامه ی بوهای زیر خاک

با چشمهام : تجربه های غلیظ تاریکی

با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار

می آیم ، می آیم ، می آیم

و آستانه پر از عشق می شود

و من در آستانه به آنها که دوست می دارند

و دختری که هنوز آنجا ،

در آستانه ی پر عشق ایستاده ، سلامی دوباره خواهم داد...


(فروغ فرخ زاد)


  تصاویر زیر مربوط به خانه ی پدری فروغ است، در محله ی امیریه ی تهران، کوی خادم آزاد:

(عکس ها از خانم برنا قاسمی، ایسنا)


«کوچه ای هست که قلب من آن را از محله های کودکی ام دزدیده است...» (ف.ف/تولدی دیگر)


این آشپزخانه، زمانی اتاق فروغ بوده.


و تصاویر دیگر:



این عکس را که می بینم، دختری تنها در خاطرم می آید که پشت پنجره، به خزان باغچه اش می نگرد...



جاودانه فروغ...

  "به یاد آر که زندگی من باد است

   و چشمانم دیگر نیکویی را نخواهد دید

    و چشم کسی که مرا می بیند، دیگر به من نخواهد نگریست

    و چشمانت برای من نگاه خواهد کرد و من نخواهم بود."

     عهد عتیق – کتاب ایوب – باب هشتم             

     ( از گفتار فیلم «خانه سیاه است» )

  حالا چند سال از آن غروب بهاری گذشته است؟... از آن غروب که من و بیوک مصطفوی رفتیم سراغ فروغ، به همان خانه ی کوچه ی معزیِ خیابان بهار، ولی هرچه زنگ زدیم، در زدیم، صدا کردیم، جوابی نیامد... سه روز بود که همه از او بی خبر بودیم. بعد دوستان نزدیک اش، خانم ناصری و طوسی حائری هم رسیدند. سخت نگران و دستپاچه بودند. آن ها تقریباً هر روز فروغ را می دیدند، از حال و روزش باخبر می شدند و حالا سه روز بود که از او خبر نداشتند. خانه نبود، یا اگر هم بود در را به روی هیچ کس باز نمی کرد. آن ها می دانستند که باز فروغ خود را گم و گور کرده است، در گوشه ای خزیده است و دل اش نمی خواهد کسی را ببیند. از این احوال عجیب او خبر داشتند ولی باز هم نگران و ناراحت بودند و می خواستند هر طور شده پیدایش کنند... حالا دیگر هوا تاریک شده بود و شب از راه می رسید. نمی دانستیم چه کار کنیم. می ترسیدیم سراغ مادر و خانواده اش برویم. چون مطمئن بودیم که نزد آن ها نیست. تازه، با این کار، آن ها را هم نگران و ناراحت می کردیم... به یاد می آورم که آنقدر در ِ آپارتمان اش را که شیشه های کلفت و مات داشت کوبیدیم که بالاخره یکی از شیشه ها شکست و درست همین موقع، ناگهان فروغ در را باز کرد و آمد بیرون... خانه تاریک بود و او در زیر نور چراغ راهرو، رنگ پریده، گیج و گنگ، با مداد و کاغذی در دست به چارچوب در تکیه داده بود و در سکوت به ما نگاه می کرد... بعد فهمیدیم که این سه روز، در خانه خودش را حبس کرده بود و در این مدت هم هیچ چیز نخورده است. کسی از او دلیل اش را نپرسید. او هم توضیحی نداد. چون همه می دانستیم که تظاهر نمی کند و ادای شاعری در نمی آورد. او فروغ بود. همین بود. گاه به او چنین حالی دست می داد....[۱]

  [۱] ادای دین به فروغ فرخزاد/ جلال خسروشاهی/ انتشارات نگاه/ چاپ اول: 1379

۱۱ خرداد ۹۲